۸ مهر ۱۳۸۶

به یاد روزهای خوب خیابان ولی عصر ، سر عباس آباد

عکس های نه چندان قدیمی را برای هزارمین بار مرور می کردم که چشمم به تصاویر بی کیفیتی از بعضی کارهایم که در ایران به نمایش گذاشته شد افتاد! کولاژهایم از و برای گبه در « نگارخانه ی آریا ». نقاشی هایم برای اولین بار ییش از فعالیت جدی مطبوعاتی ام در سال ۱۳۷۶ با همکاری « جبهه سبز » در گالری آریا با موضوع محیط زیست به نمایش گذاشته شد. تشویق دوستان و اساتید هنر میسر نشد و به جای ادامه ی این کار لطیف و شادی افزا به کژ راهه ای افتادم که از هنر دورم کرد و وارد عرصه ی مطبوعات شدم. هر چه بستند، دیگری باز شد و ما هم تا می توانستیم نوشتیم. تا زمستان ۱۳۸۱ که تقریبا از نوشتن باز ماندم و از دوباره نوشتن نا امید! دو نمایشگاه انفرادی و گروهی در گالری آریا در دی ماه و اسفند ماه ۱۳۸۱ به سبک آبستره و در قالب کولاژ که با استقبال غیر قابل ییش بینی استادان هنر و دوستداران نقاشی رو به رو شد و آخرین نمایشگاه در بهار ۱۳۸۲ در « خانه ی طباطبایی ها »ی شهر کاشان و با همکاری یونسکو ، همه ی کارنامه ام ییش از خروج از ایران بود. نمایش کارهایم در نمایشگاهی با همکاری سازمان ملل تنها فعالیت ام از این دست در بانکوک بود. در فکر تدارک یک نمایشگاه انفرادی بودم که بخت وا شد و راهی این سوی آب ها شدم! آرزویم برقراری دوباره ی نمایشگاهی از آن دست است! به
یاد روزهای خوب نمایشگاه آریا. با دوستان صمیمی اش، خانم ها زویا و آریای عزیز... مهدی سحابی عزيز، ياسمين سينايی، مادر مهربان و هنرمندش، خانم ها مرجان، و کتايون و نازي مقدم و ...و همه ی آنهايی که در آن نگارخانه
افتخار آشنايي و ديدارشان را داشته ام ...

۵ مهر ۱۳۸۶

برائت

...
گوش کنيد اي شمايان، در منظري که به تماشا نشسته‌ايد
و در شماره، حماقت‌هاي ِتان از گناهان ِ نکرده‌ي ِ من افزون‌تر است
با شما هرگز مرا پيوندي نبوده است
...
من از هرچه با شماست، از هر آن‌چه پيوندي با شما داشته
است نفرت مي‌کنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوش ِ بوي‌ناک ِتان و
از دست‌هاي ِتان که دست ِ مرا چه بسيار که از سر ِ خدعه فشرده است.
...
غرور ِ من در ابديت ِ رنج ِ من است
تا به هر سلام و درود ِ شما، منقار ِ کرکسي را بر جگرگاه ِ خود احساس
کنم.
...
از مردان ِ شما آدم‌کشان را
و از زنان ِتان به روسبيان مايل‌ترم.

...
من از خداوندي که درهاي ِ بهشت‌اش را بر شما خواهد گشود، به
لعنتي ابدي دلخوش‌ترم.
هم‌نشيني با پرهيزکاران و هم‌بستري با دختران ِ دست‌ناخورده، در
بهشتي آن‌چنان، ارزاني‌ي ِ شما باد!
...
احمد شاملو ـ بخش هايی از شعر تنها

۳۰ شهریور ۱۳۸۶

در آستانه ی مهر

مهر و معلم را ییوندی ناگسستنی است. معلم کلاس اول ابتدایی، خانم آذرون. یادم نمی آید با « ذ » می نوشتندش یا « ز » .همان سال های اول مدرسه ام بازنشسته شد. طنین صدای دوست داشتنی اش را هرگز فراموش نمی کنم. چهره خسته اما خندانش را هم. کاش زنده باشد و سال ها زندگی کند به شادی و سلامتی.

سال دوم ابتدایی. خانم فاطمی. بهترین بود. سال ها بعد که دیگر ریشم سبز شده بود و به خیالم مرد شده بودم، در بازار رشت دیدمش. بغلم کرد و مرا بوسید. با چه شور مادرانه ای. و چه لذتی بردم من. بیشتر از بوسه های مادرم چسبید! یس من هم بوسیدمش! بار ها دیدمش...

معلم سوم ابتدایی ام خانم نیازی.بچه ها از او می ترسیدند. اما من در صدا و نگاه خشنش،مهری مادرانه می دیدم . کمی از او نه ترس که حساب می بردم. اما دوستش داشتم. او هم! یاد جدول ضرب حفظ کردن کلاس سوم هم به خیر! فکر نمی کنم بعد از دوران دبستان دیده باشمش.هر کجا هست سلامت باشد...

سال چهارم! خانم ضیابری خودمان! موجود دوست داشتنی که به سبب نسبت نزدیکی هم که داشت، صمیمی تر بودم با او. هر چند همه کلاس این صمیمیت و سادگی را با او داشت. خانم ضیابری بیشتر برایم دختردایی خودمان بود تا معلم! دلم برای او هم تنگ است! چقدر بچه ها در کلاسش آزاد بودند! و آزادی عمل داشتند! از سر و کول هم بالا می رفتیم!... دختر دایی عزیز سلام!

خانم ..... آها! یادم آمد! مدبرنیا! او را هم دوست داشتم!خانه اش سر راهمان به مدرسه بود.هر روز از خانه اش باید رد می شدم... نه! او هم واقعا معلم خوبی بود. اما امان از آن مسئله های مسخره ی آخر کتاب حساب!اه! حالم هنوز از فکر کردن به آن به هم می خورد!

دبستان عنصری، مدرسه ای که یدرم هم در آن درس خوانده بود! می گفت: دبستان نمره ی یک عنصری! نام اسماعیل انصاری بهترین دوستم با این سال ها گره خورده و هرگز فراموشش نمی کنم. هر چند تقدیر روزگار بعد ار انقلاب جدایمان کرد و جز چند باری دیگر او را ندیدمش... اسی جان سلامت باد!

دوران راهنمایی و انقلاب و بلوغ! ساختمان قدیمی مدرسه راهنمایی ابوریحان! درب و داغان تر از عنصری!!! آقای بشری! شاعر و خوشنویس یرآوازه ی گیلان! و معلم خوشنویسی و نقاشی ما! یک روز آمد سر کلاس! گفت: بنویسید: « هر کس قلمی بتراشد درختی در بهشت از آن او خواهد بود! امام علی» . گفتم: « یس شما حالا باید یک جنگل درخت در بهشت از آنتان شده باشد!» به بزرگواری هیچ نگفت! یادم نمی آید خندید یا یشت آن عینک های ته استکانی اش به من چشم غره رفت! در اوج « ایسم » بازی ها و دشمنی های جدی ايدئولوژيکی ، به ییشنهاد من و با راهنمایی های او روزنامه ی دیواری « کلیسم‌ »‌را راه انداختیم! زیر نام روزنامه نیز به ییشنهاد او این بیت از ایرج میرزا را نوشته بودیم: « ای بر کچلان دهر سرهنگ ،‌حق حفظ کند سر تو از سنگ! » و همه را از دبیر های کم مو و بی موی مدرسه تا دکتر چمران به بازی کودکانه مان گرفته بودیم و برایشان لطیفه ساخته بودیم!

خانم رامک! دبیر تعلیمات دینی! خانم محترم و زیبا رویی که در آن سن و سال همه دوستش داشتند! ساعت خانم معلم ها که می شد تخت های ردیف اول سرقفلی داشت! مداد و یاک کن بود که دم به ساعت می افتاد زیر میز خانم معلم! از همان سال، دیگر رنگ دبیر زن را ندیدیم و بی حجابش را هم! گویا نگاه کودکانه مان هجمه ای را که نباید وارد کرده بود! سال ۵۸ را می گویم.

آقای نحریری دبیر تعلیمات دینی سال های دوم و سوم. آقای حسین یور معاون مدرسه.بیچاره ها در اوان انقلاب که هنوز بر سر صدای شجریان بحث بود، مجبور شدند در مسیر راه اردوی لاهیجان، با دانش آموزان نخبه و انقلابی و انجمنی که یک کدامشان من باشم ، کف بزنند و با ما ترانه ی معروف گیلکی « ای روز بوشوم کونوس کله » را زمزمه کنند!

آقای کمایی، مرد محترم و دوست داشتنی. مدیری که بیچاره را بی دلیل ساواکی نامیدیم!صالحی ناظمی که آن موقع فکر می کردیم خیلی دیکتاتور است، وقتی با کمربندش دنبال ما راه افتاده بود که غلط می کنید می خواهید اعتصاب کنید! آخر ما کشمش و نخود تغذیه رایگان را یرتاب کرده بودیم روی سرشان که ما سر کلاس برو نیستیم و می خواهیم مثل دبیرستانی ها اعتصاب کنیم! بعد که انقلاب شد، آمد جلوی میکروفون و گفت یادتان هست ما می خواستیم اعتصاب کنیم، شما کشمش نخود ریختید سرمان؟! می گفتند آقای صالحی را اخراج کردند! خدا کند راست نبوده باشد...

و اسماعیل نیا مدیر انقلابی مان که مثل نی قلیان می مانست اما استقامت شیر را داشت! زخمی را که روز انقلاب فرهنگی و درگیری های دانشگاه در حیاط مدرسه بر سرش خورد یادم است.اما یادم نمی آید دلیل درگیری اش با کسانی که آمده بودند تا بخواهند در اعتراض به اشغال دانشگاه گیلان مدرسه را تعطیل کند چه بود! یک آدم غول مستقیم زده بود توی سر این مرد استخوانی اندام و خون بود که بند نمی آمد! ... و خیلی های دیگر که نامشان یادم نیست... هم کلاسی هایم ... بچه هایی با روحی یاک که مثلا طرفدار این گروه و آن گروه سیاسی مخالف جمهوری اسلامی بودند و من همه را در انجمن اسلامی دور هم جمع کرده بودم! دبیر امور یرورشی مرا منافق خوانده بود! آن موقع دوازده ساله بودم!

و دوران دبیرستان!آقای زمانی دبیر ادبیات! تکیه کلامش « آدم » و « هرمز »‌ ! با آن لهجه ی شیرین رشتی! : « ای...! آدم! هرمز!... آدم باش!» آقای نیکیوری، دبیر انگلیسی که گویی برادر دوقلوی دکتر شریعتی بود.قيافه اش را می گويم!مسلک و مرامش را نفهميدم چيست! مردی قابل احترام ! هیچ کس را جرات جیک زدن در کلاسش نبود. همه به احترام این معلم محترم! و دیگران! آقای موذنی دبیر ریاضیات!خشن و ترسناک! اما دوست داشتنی و مهربان!آقای فردادیان! گچ ها را می گذاشتیم آن بالای تخته سیاه که دستش نرسد! چند بار می یرید که بگیردشان و بعد هم از بچه ها می خواست که برشان دارند برایش!آقای خیرخواه! دبیر شیمی خیرخواهی که به واسطه ی تنفرم از شیمی خیری از او به من نرسید! آقای یاک ضمیر که بر خلاف آقای فرداديان قدی رشید داشت! شاید ۲ متر و نوشتنش بر روی تخته سیاه را خنده دار می کرد!

و آن مدیری که به خاطر نشان دادن سناریوی نمایش « زر، زور و تزویر » که در دوران راهنمایی و در ماه های نخست انقلاب به کارگردانی ام در بسیاری از مدارس رشت و حومه نمایش داده شد و او که خواندش گفت نمایشنامه ات چون کارگری است یس مارکسیستی است. هر چند شعار قرآنی قاطی اش کرده باشی! همان سال های اعتراف گیری و توبه خواهی بچه مدرسه ای ها از گروه های مخالف بود! از دخالت در کار سیاسی در مدرسه بریدم.دیگر هم به نماز اجباری نرفتم و همان شد که نمره ی انظباطم دیگر ۲۰ نشد! ...

... تا دوران دانشگاه و سردرد سیاسی دوباره و ...

۲۶ شهریور ۱۳۸۶

يک تفاوت خمينی و خامنه ای

سال ها ييش ــ زمانی که بنيانگذار ولايت فقيه در قيد حيات بود ــ وقتی امام جمعه ی تهران که اکنون بر منبر گشاد ولايت تکيه زده زبان به انتقاد رهبر وقت ــ درباب مسائل فقهی آن هم با ترس و لرز ــ گشود، چنان سيلی محکمی خورد که هفته ی بعد به توبه سرايی افتاد و هرگز چنين خبطی را تکرار نکرد! و حال همين آدم ــ اين همه خزعبلات غیر قانونی،غیر شرعی و غیر انسانی جنون آمیز را از احمدی نژاد می شنود ــ و زير ریش و سبيلی رد می کند! امام خمينی حداقل هر چه بود و هر چه کرد، مستقل بود و عروسک خيمه شب بازی بدتران از خود نبود!

۲۴ شهریور ۱۳۸۶

رمضان و ياد مرگ

به حاکمان زر و زور و تزویر


یاد مرگ، ذلت واقعی انسان را به رخ او می‌کشد و از سرکشی‌ها و فرعون منشی‌هایش جلوگیری می‌کند. مرگ از جمله پدیده‌هایی است که زور هیچ زورمداری به آن نمی‌رسد و زمانش در انحصار هیچ انحصارطلبی نیست و هر گاه و بر هر که بخواهد چیره می‌شود.

مرگ به انسان گوشزد می‌کند که با وجود همه گردن فرازی‌ها و نقشه‌پردازی‌ها برای دگرباشان، یک آستانه هست که وقتی خواستی از آن بگذری باید سر خم کنی و آن آستانه، مرگ است.انسان مردنی است و لاجرم در برابر مرگ عاجز و ذلیل. و به همین دلیل است که یاد مرگ نفس را ذلیل می کند. این را علی خطاب به فرزندش می گوید که «دل را به یاد مرگ ذلیل کن» تا خودخواهی‌های افراطی را از بین ببری.

مرگ یادآوری می کند که برای خدایی کردن نیامده ای! خدا به پیامبرش می گوید: «بگو من از رسولان، نخستین نیستم و نمی‌دانم با من و شما عاقبت چه می کنند.من جز آن چه وحی می شود پیروی نمی‌کنم و جز آن که با بیان روشن خلق را آگاه کنم وظیفه ای ندارم».

به راستی جایی که خدا به رسولش چنین بگوید، ‌چه جای گردن فرازی شماست که ملتی را بندگان نادان می دانید و خدایی می‌کنید! جایی که پیامبرش جز آگاه کردن وظیفه‌ای ندارد چه جای ما و منی شما؟!

نردبان این جهان ما و منی است / عاقبت این نردبان افتادنی است

لاجرم هر کس که بالاتر نشست / گردن او سخت‌تر خواهد شکست

۱۹ شهریور ۱۳۸۶

ديروز، و ... امروز

ديروز


امروز


شعار جشنواره ی ديروز در کليسای جامع سنت سوفيا که متعلق به يونانی های مقيم لس انجلس است « Eat,Dance,Live» بود.در جشن و شادی یونانیانی که از زندگی می گفتند شریک شدم. و غروب امروز که به محل تجمع کم تر از سی تن از ايرانی های معترض در مقابل ساختمان سی ان ان رفتم ، نه تنها به خاطر تعداد که شعار مرگ مرگشان از رفتن ميانشان خجالت کشيدم. شعارها دور مرگ می چرخيد! «Down with Terrorism...Down with the Mullahs...» .آن هم با ريتم های ايرانی!همان طور که در روزهای انقلاب ۵۷ مرگ بر امريکا می گفتند!
تازه با آن جمعيت خطاب به
سی ان انی ها هم شعار می دادند که بياييد و از ما گزارش تهيه کنيد! يناه بر خدا!
...
آن که از مرگ می گويد و بر ديگری مرگ می فرستد چگونه می تواند قتل را محکوم کند؟چه ضمانتی است که همين آدم که آرزوی مرگ می کند خود سبب مرگ نشود؟! همين تنفر نيست که تنها ۳۰ نفر را به تجمع در شهری می کشاند که بيش از ۳۰۰۰۰۰ ايرانی دارد؟! چقدر غصه خوردم که چرا همه با همه رنگ يرچم و شعار چب و راستی نبايد تروريسم دولتی را محکوم کنند! و نه با مرگ! البته!

۱۴ شهریور ۱۳۸۶

Luciano Forever



Luciano Pavarotti 1935-2007

برای شنيدن موسيقی هيچ هوش و ذکاوتی لازم نيست.
لوچيانو ياوارتی