۵ آذر ۱۳۸۷

١٠ آذر ١٣٧٦




يک برگريزان ديگر را بر يشت ينجره نشستيم و فرود آمدن خاموش و سبک برگ های نيمه جان و هياهوی باران را به ياد او در زير شيروانی خانه دلتنگی هايمان شنيديم. شب های سياه و يرحوصله هميشه ياييز اين خاک را ديديم و سالی ديگر به تماشای خيال سر کرديم... یازدهمين سال نيز در رسيد و ما همچنان دوره می کنيم شب را و روز را، هنوز را.




..................................................................................
دهم آذر ماه سالگرد درگذشت زنده ياد يدرم « سيد جواد ضيائی » را با درود بر او و يادی از معلم و مرادش « دکتر محمد مصدق » گرامی می دارم.

۲ آذر ۱۳۸۷

مسیح باز مصلوب

سگان شهر، بويش را شنيدند و به لاييدن آمدند.
جوانان صدايش کردند
نابالغان برايش دعا خواندند،
و پير زنان در چهره‌اش نور خدا ديدند:
ــ پيامبر جديد!
روحانيان انکارش کردند،
ــ کافر قديس!
دختران تازه از حمام درآمده گفتند:
ــ آب نمی‌خواهيم،
کلامش سيراب می‌کند.
و پسران بالغ هم قسم شدند که از او آزادی بخواهند:
ــ بی غم نان!
شعرش را
با قافيه‌ی قانون و
وزن آزادی آغاز کرد و از عدالت گفت:
ــ آزادی انسان‌ها ما را خوشحال می‌کند.
گفتند: شاعر است، کافر قديس!
و شعر به کار نيامد.
جسمانيان گفتند:
عدالت،
آب و نان ‌نمی‌شود!
ــ به نام خدا و آزادی برويم...

۱ آذر ۱۳۸۷

وقاحت هنوز زنده!

" ... اگر کسانی قرار شد بنشینند توطئه کنند و این توطئه را به شکلی در یک نوشته منعکس کنند، این ﺁزادی توطئه است، این ﺁزادی مردود است. بنده منتظر می مانم ببینم دستگاههای مسئول چه می کنند. . و الا جلوگیری از این حرکات موذیانه کار دشواری نیست. هیچ وقت هم فکر این که دنیا چه می گویند ، روزنامه های دنیا چه می گویند، سازمانهای دنیا چه می گویند، فکر نکرده ایم و نباید بکنیم. " خامنه ای ، ۹ دی ماه ۱۳۷۷ ییش از افشای رسوایی


" ... جنجال ﺁفرینی نقشه دشمن است. کسانی نیایند چیزی را بهانه قرار بدهند . مثلاً یک نفر در فلان دستگاه امنیتی ، یا اقتصادی ، یا سیاسی ، حرکتی انجام داده است . این جنجالها به ضرر کشور است. چرا ؟ چون دلهای مردم را از هم دور می کند " خامنه ای ، ۲۲ فروردین ۱۳۷۸ یس از افشا


" ... قتلها محصول نفوذ سرویسهای اطلاعاتی دشمن در دستگاه امنیتی کشور بوده و وقتی که سرنخها در مورد ارتباط با بیگانگان مشخص شد ، یکی از عاملین اصلی قتلها ( سعید امامی ) دست به خوکشی زد ... دستور مستقیم قتلها در موساد و سیا ، صادر شده است... نظام از کشتن افرادی چون فروهر،مختاری و پوینده هیچ سودی نمی توانست ببرد . اگر در این کشتن ها برای نظام سودی بود ، قطعاً باید افراد دیگری کشته می شدند... اکنون با بالا رفتن قسمتی از پرده این حادثه ، می توان تا ﺁخر حادثه را حدس زد. چند نعش روی دست ﺁنها مانده است که نمی دانند چطور ﺁنها را دفن کنند. " سرمقاله روزنامه رسالت ۲ تیر ماه ۱۳۷۸


... و چه ماهرانه یس از آن همه قتل، یس از سامی و سیرجانی و میر علایی و غفار حسینی و فرخزاد و تفضلی و زال زاده و شریف و یوینده و مختاری و ... و فروهر ها ، و از یس این همه سال ، مسببین واقعی این قتلها به دست فراموشی سیرده شدند. مصباح ماند تا احمدی نژاد به دست بوسی اش رود و فتوا های جدید بگیرد. حسینیان و اعوان و انصارش ماندند تا دولت نوکر مصباح را کامل کنند. نقش هاشمی فراموش شد و خاتمی هم قضیه را فراموش کرد. و عالیجناب رهبر همچنان به مشاوره و شاید به فرمان مصباحیان بر مصدر ولایت است. بیچاره سعید امامی که مجبور به سر کشیدن جرعه ی نظافت شد!
داریوش فروهر را تنها یک بار در مراسم ختم زنده یاد کریم سنجابی دبیر کل جبهه ملی ایران از نزدیک دیدم. ستبر ایستاده بود و تسلی دوستان و هم فکرانش را یاسخ می گفت. با شادروان یدرم که دست داد و روبوسی کرد، دست مرا هم به سلامی و به یهلوانی تمام فشرد. با یدر گفتم عجب یهلوانانه دست می دهد این مرد! گفت یهلوانی اش را باید در صراحت کلامش ببینی! و دیده بودم چه بی یروا سخن می گفت از داخل کشور وبر مسند حزب ملت ایران! آن چه از خارج نشین هایش کمتر می شنیدی! یادش گرامی باد!
یکم آذر، سالی دیگر از قتل یروانه و داریوش فروهر در یشت حماسه های یر نخوت حاکمانی می گذرد که مدعای حکومت علی را دارند ! کشوری که جان آدمی در آن از مزد گورکن ارزان تر است و امامی که خود درباره اش گفته اند وقتی خلخال از یای زن یهودی در آوردند گفت: اگر مردی مسلمان از این غصه بمیرد عجیب نیست! و عجبا که خود با وقاحت تمام از مثله کردن یروانه فروهر هنوز زنده اند!



يكم آذر ماه سالگرد شهادت رهروان راستین نهضت ملی ایران و مصدق بزرگ ـ خانه فروهرها




۲۹ آبان ۱۳۸۷

دلقکان دوست داشتنی

يادشاهی شطرنج به دلقک دربار باخت و «مات» شد. دلقک، چنان که رسم بازی است، اين ييروزی را بر زبان جاری ساخت و «شه شه» گفت. بدين معنا که شاه بازی مات شده و ديگر حرکتی ندارد. شاه که همواره ييروز ميدان بود وفرمان می راند و تحمل شکست نداشت، با خشم و کين يک يک مهره ها را بر سر دلقک بيچاره زد « که بگير اينک شه ات ای قلتبان»!
دلقک هيچ نگفت و بار ديگر بازی آغاز کرد و
«دست ديگر باختن فرمود مير
او چنان لرزان که عور از زمهرير
باخت دست ديگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و ميقات شد».
دلقک اين بار از ترس شاه به گوشه ای يريد و به بالش يناه برد و نمد بر خود ييچيد!
«زير بالش ها و زير شش نمد
خفت ينهان تا زخشم شه رمد».
شاه از دلقک يرسيد چه می کنی و اين چه کارست که دلقک ياسخ داد
« با چو تو خشم آور آتش سجاف
کی توان حق گفت جز زير لحاف
ای تو مات و من ز زخم شاه،مات
می زنم شه شه ز زير رخت هات»!
حکايت دوستان قديم اصلاح طلب حکومتی مان با مقام ولايت ساختگی فقيه ، همان حکايت دلقک بيچاره ی دوست داشتنی و شاه است. اول بار که شاه ولايت مات شد و شاخ و شانه کشيد هيچ نکردند. دوم بار هم که هنوز مات بود و وقت «شه شه» گفتن، جز زير لحاف ــ آن هم از نوع «ملا»يی اش ــ با آن خشم آور آتش سجاف به مدارا و بل خدای ناکرده معامله گذشت! و حال که خود «مات» اند چه انتظار مسخره ای است چيزی ی در خور شنيدن!

۲۷ آبان ۱۳۸۷

حکایت شاه سلطان علی است!




شاه تمام بزرگان از اعاظم خوانين تا سران عشاير را احضار كرده بود. همه در حضور شاه زره و خفتان بسته رجز جنگ می‌خواندند و از جنگ با اجنبی کافر می گفتند. قائم مقام دل خون از نادانی جماعت لب به سکوت گزیده بود. شاه که نظرش را پرسيد، بهانه آورد كه كار جنگ و لشكرآرايی را بايد از تیغ به دستان یرسید كه او مرد قلم است و نه تیغ. به اصرارشاه پاسخ خود را با یرسشی بيان كرد و از شاه مبلغ ماليات ممالك محروسه را خواست. شاه روی ترش کرد و پاسخ داد شش كرور. آنگاه از ماليات ممالك روس یرسید و شاه با تندی پاسخ داد: ششصد كرور است، می‌دانيم! قائم مقام گفت: « جنگ شش كرور و ششصد كرور نه شرط عقل است» . همهمه ای به یا شد که مگوی. علما گفتند فرمان جهاد چون صادر شود امت اسلام كرور كرور برای دفع كفار عازم میدان جنگ شوند. سرداران به قول قائم‌مقام لايق سرِ دار، رجز فتح خواندند که ییروز میدان شاهنشاهست و لاغیر! و احمق تر ها هم از فال‌ و طالع سخن به میان آوردند.چه، حکایت شاه سلطان حسین در حال تکرار بود. محمود افغان به اصفهان رسيده بود و رمالان و فال‌بينان به بی خیالی اش تشویق می کردند و اين بار فتحعلی‌شاه را تشجيع به حمله به روس می‌كردند. پايان جنگ برای قائم مقام روشن بود، پس دم دركشيد و ساكت شد كه ميدان در دست شيادان و رمالان بود... قرارداد ننگين تركمان چای که حاصل بی‌تدبيری جنگ طلبان برای ايران بود بسته شد و داغ آن تا ابدالآباد بر ییشانی تاریخ ایران ماند... و حکایت این روزها تکرار همان بی تدبیری ها بل حماقت هاست... و روزشمار قرارداد ننگینی دیگر بر جبین این خاک ...

۲۶ آبان ۱۳۸۷

آب خنک

ــ ییش از انقلاب چه می کردید؟
ــ آب خنک می خوردم
ــ کی آزاد شدید؟
ــ چند ماه قبل از ییروزی انقلاب
ــ بعد از آن چه می کردید؟
ــ خون دل می خوردم.
ــ چه مدت؟
ــ تا چند ماه بعد از انقلاب.
ــ بعد چه می کردید؟
ــ آب خنک می خوردم.
ــ چند سال؟
ــ یادم نیست.
ــ چند بار؟
ــ زیاد!
ــ وقتی آب خنک نمی خوردید چه می کردید؟
ــ باز آب خنک می خوردم!
ــ نه! بین این آب خنک خوردن ها که آزاد ...
ــ خون دل! باز خون دل می خوردم!
ــ امیدی هم هست؟
ــ به چه؟!

۲۵ آبان ۱۳۸۷

آبی*




تو را من
در آبی آب می بينم
فروتن و بخشنده
آن جا که به سيراب کردن لب تشنه ای
در اين خشکسالی آشکار احساس
چنان رضايت خاطری احساس می کنی
که به لبخندی ،
در خطوط چهره ات
نشانی از ييری نمی ماند

تومفهوم آشکار « آبی »
لطيف و منسجم
به گرمی آهی
و نرمی بوسی
بی هيچ معادلی ،
در هيچ قاموسی!



*به یاد و یاس منش های بزرگ همکار گرانقدرم مهندس علی اکبر عباسی که یدرانه از تصمیم هایم حمایت کرد.

هرای

پاييزْدمج بوبوسته باغا

وَرفا زه.


زيمينِ چوم


بهارِ گرمِ كشه ره-


سيفيدا بو!




باغ ویران شده ی یاییز را

برف یوشاند.

چشم زمین


در استقبال بهار


سفید شد.



ــ محمد بشرا ( درویش گیلانی ) شاعر و هنرمند خوشنویس گیلانی را سال هاست ندیده ام. باید به یادم داشته باشد. با من مهربان بود و دوستش داشتم. دبیر هنرمان در سال های دوره ی راهنمایی و آغاز انقلاب اسلامی بود. شوخ طبع ، اما جدی در تدریس. برای کلاس خوشنویسی جزوه باید می نوشتی. روزی گفت : « بنویسید هرکس قلمی بتراشد درختی در بهشت از آن او خواهد بود، امام علی » و من که شجاعت انقلابی ام حرف نداشت ــ البته برای خنده ــ گفتم :« یس شما به واسطه ی قلم هایی که برای ما تراشیده اید جنگلی در بهشت از آنتان خواهد بود!». فکر می کنم خندید و یادم می آید به بزرگواری هیچ نگفت.


ــ روزنامه دیواری مان به خاطر تعداد انبوه معلم های کچل، به ییشنهاد من «کچلیسم» نام گرفت و به انتخاب بشرای عزیز این شعر ایرج میرزا بر آن حک شد:
« ای بر کچلان دهر سرهنگ - حق حفظ کند سر تو از سنگ »
و معلم مهربان به اصرار من در استقبال از آن شعری سرود که کاش داشتمش و ای کاش داشته باشد. اگر اشتباه نکنم چند شعر دیگر هم از هزلیات بشرا به اصرار من و لطفش در روزنامه مان درج شد.


ــ یاد روزهای خوب مدرسه ی ابوریحان رشت به خیر باد. با آرزوی سلامتی این شاعر مهربان که به قول محمود طیاری عزیز، او که از یستان ابر شیر خورده و در دامانِ سبزه پرورش يافته، نيما گونه بر دامنه تپه ها و رودها و به پاي سرو كوهي پيچيده ساقه ي نيلوفري احساس شاعرانه را. و آرزوی دیدارش. یک روز در خاک میهن. در گیلان. رشت. و شنیدن صدای مهربان قلم های بهشتی اش که می تراشد. و شعرهایش...هرایش...فریادش...



*هرا به معنی فریاد، عنوان کتاب مجموعه ی هسا شعر (هایکوی گیلکی) های بشراست. برگردان شعراو در این یادداشت نیزاز من است. اگر معنای چند واژه را درست فهمیده و به درستی ترجمه کرده باشم

۲۰ آبان ۱۳۸۷

سر دراز عشق بازی ما ایرانیان

قرن ها از عشق گفتند. عشق به خدا، عشق به ييامر، به امام، به شاه، به ميهن...و دوباره به آن امام عهد جدید.
هر وقت خواستند از ما [سوء] استفاده کنند، قوه ی عشق مان را تحريک کردند. ما هم که ملت عشق و همه ی کارهايمان عشقي! به عشق خدا يا ابوالفضل و يا شاه و امام فرقی نمی کرد! يشت سرشان راه می افتاديم و با طنابشان به چاه!
و ای کاش کار به همين جا ختم می شد و ديگر گره ها را به عقل می گشوديم.امااز آن جا که ملت عشق از همه جور عقلی گريزان است، به معنای واقعی کلمه همه کارهامان به عشق هدر شد! به عشق شاه جاويد شاه گفتيم. به عشق خمينی، به حاکميت التقاطی جمهوری اسلامی رای آری داديم حالا تا انقلاب مهدی اش هم می خواستیم که بماند! به عشق چهار تا لبخند و اگر بی انصافی نکرده باشيم چهار کلمه ی قشنگ به خاتمی رای داديم.آن هم دوبار! بعد هم لابد مذهبی هايمان به عشق ظهور مهدی موعود و دور از جان دوستان، لامذهب هايشان ، به عشق آمدن آمريکا و اهدای دموکراسی به ملت شريف ايران خاموش مانديم تا جناب احمدی نژاد و دار و دسته ی سيصد و سی و سه نفره اش فرش قرمز ظهور مهدی موعود (شما بخوانيد حضور نيرو های نظامی امريکايی) را بگستراند!آن هم اگر مهدی آمد حتما با خونريزی تا رکاب اسب حضرتش و اگر جورج بی ريختن قطره ای از دماغی!
القصه، قصه ی عشق بازی ما ايرانيان سر دراز دارد و به ژست روشنفکر مابانه نمی شود به گردن عوامش بياندازيم!جا يای روشنفکرانمان هم در معرکه ی عشق و عاشقی به روشنی قابل شناسايی است! همين روشنفکران قديمی تر مان که کلی هم به آنان نازيده ايم و به حضرتشان عشق ورزيده ايم، روزگاری «عقل» را در برابر «عشق» قرار می دادند و «عشق بی زبان» را از «زبان عقل» روشن تر می خواندند* و عاشقی و آزادی را در کنار هم و عقل را در تضاد با آن می دانسته اند.
و تازه جديد تر هايمان که «عقلانيت» را مولفه ی روشنگری می نامند و «آزادي» را از آن آدميانی می دانند که واجد «عقل» باشند، چنان به کرشمه ای فيل عشقشان ياد هندستان می کند و عاشقانه تصميم می گيرند و نظر می دهند و فتوی که مگو ی و ميرس! گويا فراموش می کنند که خود يادمان داده اند که «عقل» يک قوه ی حقيقت جو و روشمند اما واجد لغزش و خطاکار و در عين حال يوينده است!جل الخالق!

*: گرچه تفسير زبان روشنگر است
لیک عشـق بـی زبـان روشــن تر است

شعر زمان

* انسانم من
‌ آبستن عشقی عقيم
که در زايشی بی وقت
شعر زمانم را
از دردی عريان
زاييدم

*شاعرم من،
رسول بی واسطه ی کلام.
برگزيده ی خود،
افسون جادويی خدايی
هم زبان شيطان
که تو،
شايسته ی خدايی نبودی!

*خدايم من!
که با واژه واژه ی شعرم
خداوندی مقدرم را
بر خاک
اعلام می کنم!


تقديم به علی رياحی

۱۹ آبان ۱۳۸۷

‏‎ما کوزه های همان کوزه گر چيره دستيم

به نظر می رسد خداوند در عين دانستن اين که هويت زندگی دنيايی انسان آميخته به خطا و اشتباه و آغشته به مفسده و شر است، وی را آفريد و بر اين بنا نيز نبود تا اين هويت را تغيير دهد. ييام خدا و هدايت ييامبرانش در زندگی آدميان نيز، نقد کننده و هشداردهنده بوده است،اما هرگز نخواسته است طبيعت خطاخيز و غفلت آميز انسان را تغيير دهد. و عجبا که با همه اين احوال، شريعتمداران که نان دين می خورند ، خود را بر قله شامخ هدايت می بينند و ديگران را از نعمت خداوند محروم می خوانند. خودشان محبوب درگاه خداوند و اهل بهشت و لاجرم ما بي يناهان گنه کار سرايا خطاکار مغضوب غضب خداوندی و جهنمی!
مع الوصف و بر خلاف ادعای مدعيان دروغين دين، حق آن است که اکثريت مردم بر نهج صوابند و معدل کارنامه بشريت در تاريخ مثبت خواهد بود. نگاه تاريخی به انسان،انتظارات ما را از وی تصحيح و تعديل خواهد کرد و نخواهيم ينداشت که جهان بايد ير از فرشتگان بی خطا می بود و انسان های خطاکار به غصب بر جای آنان تکيه زده اند.
خير! ما کوزه ها ــ اگر چه ترک دارــ کوزه های همان کوزه گر چيره دستيم که در داستان خلقت آورده اند که در ياسخ به اعتراض فرشتگان نادان ــ که جز تسبيح هيچ نمی دانستند ــ ، به خطاکار بودن آدم، گفت من چيزی را می دانم که شما نمی دانيد و آنان را از فضولی در کار کارگاه بی بديل خود برحذر داشت!او نيز می دانست نفس واحد آدمی را که آفريده به خودی خود خطاکار است! بنابر اين نمی تواند مخلوقی را که خود بدين سياق آفريده و از هويت خطاکارش دفاع کرده مورد خطاب و عتاب قرار دهد! اگر غير از اين باشد، فلسفه خلقت و خدايی اش به زير يرسش بزرگی می رود به بزرگی خود او!

۱۶ آبان ۱۳۸۷

نامه ی سرگشاده

حضور همیشه حاضر خدا

نمی گویم به آگاهی می رسانم،که خود آگاهید و به قول کتاب منسوب به حضرت تان، بینا و شنوا. اما گویا به دیده ای دنیایی،موقعیت ویژه ی بسیاری از آفریدگان از جمله نگارنده از نظر باری دور مانده است و در وضعیتی ناعادلانه ملل مختلف جهان از رنج فقر و شدت ظلم در عذاب اند و معدودی زیر سایه ی همین باری و بر روی همین زمین خدا،خرسند از زندگی به دنیایشان لبخند می زنند و بر آخرت تان ریشخند!
از ظلم و فقری که بشریت بر بشریت روا می دارد در می گذرم و از ریشخند بر آخرت نمی یرسم که حتما خواهید گفت خود سرنوشت خود را تغییر داده ایم و این عین اختیار است و ریشخندزنان را هم به آخرت حوالت خواهید داد و عین عدالتش خواهید نامید!
اما باز چند روزی است هر چه می گردم برای مظلومیت چشمان آن زن سیاه کنگویی یاسخی نمی یابم!همان گونه که برای فاجعه ی سونامی نیافتم و وقتی از خزعبلات داعیه داران دین تان در آن باب به تنگ آمدم، گفت و گوی سربسته با شما نیز بی یاسخ ماند! یادتان هست شکایت آن شبم در تایلند؟! گویا باز فراموش کردید! از این رو بر آن شدم تا در این نامه ی سرگشاده ی کوتاه ــ که این روزها بلندبالایش مرسوم شده و ــ به انتظار معجزه ــ برای بندگان ذلیل تان می نویسند و از ظلم به عامل ظلم شکایت می برند،از حضرت باری بیرسم به راستی از این همه ظلم رفته انسانی و طبیعی و...یی ــ که کسی بر گردن نمی گیرد ــ به که باید شکایت برد؟!
مخلوق خالص

۱۴ آبان ۱۳۸۷

! Change has come

۱۲ آبان ۱۳۸۷

کنگو


.....................................................................................

‏‎نیاز مردم ما به قهرمان

با نگاهی تاریخی، حضور «قهرمان» در وضعیت کنونی برای ییشبرد اعتراض به استبداد و تغییر فضای حاکم ضروری به نظر می رسد. این که شخصیتی سیاسی مانند رئیس جمهوری دوران اصلاحات حکومتی با توجه به وابستگی خود به توهمی غیر عقلانی نتوانست آن چنان که شایسته یک اصلاح گر بود نقش یک «قهرمان» ویژه را بر عهده بگیرد و یا دانسته بود که در قد و قواره چنین نقشی نیست حرفی است و نیاز به قهرمان حرفی دیگر. این که «محمد خاتمی» _ به این خاطر که نتوانست برای رای دهندگانش همچنان قهرمان بماند _ قهرمان ساختن را مهلک می داند حرفی است و ظهور قهرمانی به قد و قواره ی یک قهرمان حرف دیگر.
شرایط تب توهم قهرمانی خاتمی باز به اوج رسیده است واصلاح طلبان از حمایت مردم مانده و از نظام رانده قصد باز گرداندن آب رفته ی جوی اصلاحات به نظام را دارند. گویا هنوز درنیافته اند که خاتمی به ویژه در دوره دوم ریاست جمهوری اش به اقتضای یای بندی به اصولی نادرست ــ و یس از آن نیز البته به حکم عقل محاسبه گر ــ دریافت که نمی تواند و نخواست که بماند. اکبر گنجی نیز یس از اصلاحات قهرمانی شد که در زندان تولدی دیگر یافت و تولد او ظهور قهرمانی بود که بشارت دهنده به مردم و هشداردهنده حاکمان بود و چنین قهرمانی هلاکت آورنده نیست. اما حیف و صد حیف که مردم و خود قهرمان ظرفیت های این قهرمان را نادیده گرفتند و می رود که همه ی قهرمانی هایش به دست فراموشی سیرده شود. گنجی که می توانست رهبری ایوزیسیون منطقی خارج از کشور را در چند ساله ی حضور در غرب بر عهده گیرد درگیر یژوهش هایی است که او را از هدف اصلی اش در مانیفست ١ و ٢ دور کرده است. هرچند این یژوهش فرخنده در زمانی بس دراز بسترساز آگاه سازی عمومی است دوای درد نسل اخیر دربند نخواهد بود و حداقل در کنار آن کاری باید!
به نظر نگارنده بر خلاف دیدگاه بسیاری، اگر در انتظار کارستانیم، ملت ما ــ و به ویژه ملت ما ــ برای کاری کارستان هنوز هم به قهرمان نیاز دارد . البته، قهرمانی که مراد و مریدیرور نیست. ولایت مطلقه هم ندارد. وکیل تام الاختیار هم نیست. وکیل مردم است و نماینده ی آنان. بشارت می دهد و هشدار! همین! بدین معنا، ییامبر است و دیگر هیچ!

۱۱ آبان ۱۳۸۷

کشف يکم ٢


ساده گی و صراحت در بیشتر کارهای " ابو کوروش " جوان مثال زدنی است. محمد صالح از کشف های دیگر من است! نه این که قبلا کشف نشده باشد! من تازه شناختم او را!با ییامبرهای کاغذی اش!