۷ شهریور ۱۳۸۶

به آنان که می دانند کجا نقب زنند!

۱. من فرزند انقلاب بودم، به این معنا که با «انقلاب اسلامی» به بلوغ جسمی و عقلی رسیدم و از این جهت مصداق «نسل سوخته انقلاب»ام! نسل سوخته‌ای که از همه آزادی‌ها و فرصت‌های اجتماعی که یک جوان نیازمند آن است تا به رشد و بلوغ فهمی و عقلی برسد، محروم ماند. نخستین سال‌های بلوغم با فعالیت‌های متعدد ملی و مذهبی گذشت. نجابت و مظلومیت بازرگان به اشاره رهبران به سختی فراموش شد. با حضور بنی صدر اولین ضربه های چماق چماقداران را تجربه کردم . بنی صدر هم با همه بلایی که حامیان نخستینش بر سرش آوردند، با فرار مضحکش به فراموشی سپرده شد.
شور دین و سیاست، ‌مرا از عمق شعور علمی بازداشت، در آزمون پزشکی یذیرفته نشدم و در اوج جنگ، پیش از موعد مقرر به سربازی در جبهه نبرد تحمیلی حاضر شدم. پس از ۲۳ ماه حضور در مناطق جنگی و دست و پنجه زدن با نکشتن و کشته نشدن، هم زمان شنیدم که به یک جرعه زهر مجازی، دریا دریا خون حقیقی شسته شد! نوشنده به دیار باقی شتافت و با داستانی ساختگی و یک شبه، با دو حکم نامتعارف و غیر قانونی بشارت بر آیت‌اللهی و رهبری کسی دادند که در کسوت ییشینش بس فهیم تر به نظر رسید!
دوران سخت خفقان ریاست جمهوری سازندگی غیر سیاسی و حضور در دانشگاه، دوره ی گذار کامل از بنیادگرایی دینی به کثرت‌گرایی شد و گناهان کبیره بود که باریدن می گرفت! آشنایی با دکتر عبد الکریم سروش و افکار پلورالسیتیک و عقل گرایانه کارل ریموند پوپر و دیگران از روسو تا فوکو در آن دوران، مرا هر چه بیشتر از افکار انحصاری دور می کرد و همچنین خصلت و فکرت جناب محمد مجتهد شبستری.
با آغاز جنبش اصلاح‌طلبی و انتخاب محمد خاتمی به ریاست جمهوری، به جمع اصلاح‌ طلبان پیوستم و همکاری بی‌مزد و مداومم با روزنامه‌های اصلاح‌طلب آغاز شد. خواب و آرام نداشتم. وقت اداری در بانک کشاورزی. عصر، دفتر روزنامه و کتابخانه و شب خواندن بود و نوشتن! یادداشت‌هایم با «صبح امروز» و «خرداد» به‌ویژه با پاسخ‌های متعدد به مدعیات متحجرانه آن شیخ یزدی به نام مصباح آغاز و با همکاری فشرده‌تر در «بهار» که از درد پنهان پر بود و «دوران امروز» که صبح را می‌مانست و «بنیان» که مرصوص بود و «سازندگی» که در نطفه خفه شد و «آیینه» که ییش از آن که خود را در خود ببیند ناکام ماند ادامه یافت. روزهای تلخ و ناگواری بود و مرگ هر کدامشان، تلف شدن مشت مشت سلول‌های قلبم که پاره پاره می‌شد. جوانی نادیده‌ام رفت! در نبودشان به هر روزنامه ای سرک کشیدم و نوشتم. از «جامعه مدنی» که تنها وعده‌اش ماند تا «صدای عدالت» که صدایش را هم نشنیدیم! اما اثر نداشت! سوزن بود که بر سنگ می‌زدیم و نقش نمی‌انداخت!
و مزد «آزادی خواهی» و «راست نویسی»ام آن بود که از باقیمانده حداقل حقوق اجتماعی در ایران نیز محروم شوم و آواره غربت! داستان من داستان همه کسانی بود که در دوران موقت اصلاح‌طلبی در ایران، «فرصت آزادی بیان» یافتند و بعد از بیان منظر در معرض تهدید، محاکمه، زندان، آدم ربایی، آدم کشی، شکنجه و اعدام بوده‌اند و هستند. ادعا نامه ی نماینده ی مدعی العموم را که دیدم، بریدم! هر چند به روی کسی نیاوردم، اما می ترسیدم. گنجی نبودم که زیر فشار شکنجه دوام بیاورم و حسرت آخ بر دل بگذارم و مانیفست منتشر کنم! یک ساعته اعتراف می کردم به کار نکرده! ابراهیم نبوی هم نبودم که به فرض توبه، شجاعانه حرف هایم را تکرار کنم! جز حمایت از نشر یادداشت های تند و تیزم هم، حمایت کسی یشت سرم نبود تا مثل آن جماعت اصلاح طلب هی بنویسم و ــ لابد ــ به احترام نسبتی خانوادگی یی چیزی به دادگاه فراخوانده شوم حد اکثر جریمه ای،حکم زندانی، چیزی! بعد هم بیایم از این سر جو و آن سر جو بنویسم و فراریان را به فرارشان محکوم کنم! یس فرار را بر قرار ترجیح دادم!

۲. آقای عیسی سحرخیز قلمش گاه چنان ستایش انگیخته است که آدم باور نمی کند هم او بخش هایی از یادداشت بلند "فحش بده، فحش بستون"، اما "نمان و دست به یخه نشو" را نوشته باشد. هر چند اصلا در حد و اندازه ای از ایوزیسیون قرار ندارم و یس از ماجرای فرار جز نوشتن در فضای مجازی کاری نکرده ام که فکر کنم فردی از مخاطبین حضرت ایشانم، اما به نظر رسید بی انصافی های آن بزرگوار نسبت به ایوزیسیون خارج از حاکمیت ــ که ایشان آن را به ایوزیسیون خارج از کشور تقلیل می دهد ــ نیازمند یاسخ است. او که اگر اشتباه نکنم با داشتن حکم چهار سال زندان سال ۱۳۸۵هنوز آزاد است و تنها ممنوع الخروج است از گروهی می گوید که دل در گرو کشور دارد و اگر هم خارج از کشور می رود برای زیارتی و یژوهشی کشور را ترک می کند و باز می گردد و در ادامه می نویسد: « اما این سکه روی دیگری نیز دارد و آن مسافرانی جدید و تازه به دوران رسیده است که پیش از خروج از کشور ردای رهبری ملت و هدایت جنبش ها و خرده جنبش های سیاسی و اجتماعی، از جمله جنبش زنان و جنبش دانشجویی و قومی را سفارش داده، بر قامت خویش اندازه کرده، بریده، دوخته، و به محض خروج از هواپیما، در فرودگاه مقصد، بر تن کرده اند. آن جمع معدودی که با زرنگی چشم بر ضعف های خویش بسته، اوراق پرونده ی مبارزات را با هزاران ترفند فربه ساخته تا از گوشت قربانی مبارزات اصلاح طلبانه ی ملت سهم بیشتری ببرد. در حالی بیش از همه می داند که دیگر انگیزه و جسارتی برای مبارزه در داخل نداشته، و پیشینه اش نیز نشان می دهد که توان لازم برای تحمل فشارهای روحی و جسمی و تهدیدهای زمان بازداشت را نداشته، و حتی حاضر نبوده است هزینه ی چند سالی بیشتر "در زندان ماندن" را بپردازد. اما، اکنون که از بند رسته، در گوشه ی امن نشسته، از کنار گود دائم فریاد برمی آورد که "لنگش کن"، "پشتش را به خاک بمال" » بعد هم از آسمان مبارزات چریکی ییش از انقلاب به ریسمان حال می بافد و نتیجه می گیرد که مبارزان ییشین برای ییشبرد منافع خلق فرار می کردند و فراریان کنونی برای رسیدن به منافع خود. از دانستن حد و اندازه ی فراریان ییش از انقلاب می گوید و در آستانه ی کشتار دسته جمعی خاوران از این می نویسد که :

« مبارزه در آن دوره، چه در داخل و چه خارج، هر کدام به نوعی پرهزینه بود و دردسرساز. کمترینش برای فعالان جنبش دانشجویی خارج کشور، اعضای انجمن های اسلامی و کنفدراسیون دانشجویی؛ قید خانواده و زندگی در داخل را زدن و برگزیدن جلای وطن دائمی و یا دستگیری و شکنجه در زمان ورود قانونی و مخفیانه به کشور. وبیشترینش از آن معتقدان به مبارزه مسلحانه و اعضای گروه های چریکی؛ اگر بخت و اقبال یار بود شهادت در اثر اصابت گلوله یا شکستن و بلعیدن کپسول سیانور زیر دندان، و گرنه، تحمل سخت ترین و وحشیانه ترین شکنجه ها و پذیرش احکام سنگین زندان. و بد اقبال تر کسانی بودند که زیرفشارهای جسمی و روحی کم می آوردند و دوستان یا قرارها و برنامه های گروه شان را لو می دادند، و یا تواب می شدند و گاه همکار ساواک. وضع توابان و یا شرکت کنندگان در شوهای تلویزیونی از همکاران ساواک هم بدتر بود. باید یک عمر شرمنده ی خود می شدند و بستگان ، دوستان و ملت؛ اگر وجدانی اگاه داشتند و تعهدی به مبارزه.»

تا مبارزه را چه بدانی و از وضع زندانی و شکنجه و به ویژه اعدام زندانی داخل کشور و آواره ی در خارجی که سال ها تحقیر دید و گرسنگی چشید چه دانسته باشی. ایشان چنان از بداقبالی زندانیان دوران سلطنت می گوید که گویی همه ی دارندگان حکم زندان در جمهوری اسلامی به خوش اقبالی ایشان بوده اند و رنگ زندان و شکنجه و اعدام و توبه سرایی را هم ندیده اند!

۳. یای فشردن بر ماندن در ایران قابل ستایش است و حرفی در خور. اما یافشاری بر ماندن در موضع حمایت از نظام حرف دیگری است که از امثال جناب سحرخیز یذیرفتی نیست. دوستان مطبوعاتي گرانقدري که زماني به حق افتخار مطبوعات محسوب شدند و به همکاري شان مفتخر بودم، بهتر مي دانند هر کدام از به عنوان مثال همان جوانان کيو کيو بنگ بنگي که به زعم آنان استفراغ‌شان را باز مى‌خورند و به تعبيرى نزديکتر به واقع استفراغ خورده را باز برگردانده اند، با همين قد و اندازه حقير که کلام دوستان چنينشان مي نمود، بيشتر از همه مدعيان اصلاحات، طلبکار اين نظام و انقلاب و ملت اند که اکنون آن را باز بر مي گردانند و متحمل پرداخت هزينه اصلاحاتى شده‌اند که رهبرى مجازى اش با ديگران بود! از شکنجه و زندان و اعتراف تا آوارگى در غربت! و تا همکاری با صدای امریکا! متهم آنانی هستند که دست از حمایت برداشتند و به نفع امام و نظامشان عقب نشستند!

زمانی آقای سعید حجاریان در توصیف هم آنان که آقای سحرخیز در حد و اندازه ی ایوزیسیون هم برایشان اهمیت قایل نیست گفته بود: «شهرآشوبان خیال پرداز افرادى هستند كه فكر مى‌كنند مى‌توانند با اراده خویش تغییرات عمده‌اى در ساختار سیاسى و اجتماعى ایجاد كنند. رادیكالیسم و اراده‌گرایى دو ویژگى عمومى این گروه افراد است».« كار خیال پردازان مشت زدن به دیوار است. در زندان كسى كه از وسعت و مقاومت سلول خود و ساختمان زندان آگاهى نداشته باشد در دایره جبر گرفتار مى‌شود حتى اگر مشت به در و دیوار بكوبد. اما آن كه مى داند كجا مى توان نقب زد و كجا مى توان فرار كرد برنده است نه كسى كه كله اش را به دیوار مى‌كوبد.» آقایان، خانم ها! این گوی و این میدان! این زندان و آن نقبی که وعده اش را داده اید! فرار کردن را فراموش کنید که به فتوای ان دوست دیگر کاری است نابخشودنی! همین امشب به ییشنهاد زیدآبادی درباره ی رفتن دسته جمعی به اوین فکرکنید و تا دیرتر نشده از همین فردا نقب زنی را شروع کنید!

۶ شهریور ۱۳۸۶

In Memory of Alexander

۳۰ مرداد ۱۳۸۶

آزمایشی

این وبلاگ در حال راه‌اندازی است...