۱۰ آبان ۱۳۸۷

داوطلب



با يای خودش آمد و دراز به دراز توی قبر جا گرفت. چشم هايش را که بست، دفنش کردند.

۶ آبان ۱۳۸۷

دروغ مقدس!

و من ،
صحابی تنهای ييامبر آخرالزمان
از اين قبيله ی دجال مآب
که همه دنيا و دين شان
باد آورده است و
بر باد رفته،
در اين جاهليت نو
و در نبود خدا*
به واژه ها يناه می برم!
.
هر جا ديواری باشد
بر آن خواهم نوشت:
دروغ
دروغ مقدس
دروغ مقدس انتظار
.
* اين «نبود خدا» همان «مرگ خدا» در آثار نيچه بزرگ است که به بی خدايی اش متهم کردند. آری، خدا نيست. خدا مرده است، اما در ميان ما!... و گویا همچنان هست!

ما اورفاشيست های کوچک!

سنت گرايی، ضدخردگرايی و بی اعتمادی به جريان روشنفکری، نژاديرستی و حمله به بيگانه، توهم توطئه، نفرت از مردم ديگر کشورها، تحقير بی انصافانه ی دشمن، عدم امکان صلح با دشمن و نبرد با او، نخبه گرايی، عرف شدن قهرمان گرايی و يويوليسم کيفی ارتباطاتی برخی ويژگی های فاشيسم است که «امبرتو اکو» از آنها ياد کرده و نشان می دهد که فاشيسم از بين نمی رود، بلکه از شکلی به شکل ديگر تبديل می شود. بعضی از اين ويژگی ها بعضی ديگر را نقض می کنند،اما وجود يکی از آن ها هم امکانی کافی است برای بروز فاشيسمی که اکو از آن با عنوان فاشيسم جاودان(اورفاشيسم) ياد می کند. او معتقد است فاشيسم جاودان هنوز در اطراف ماست و می تواند اين بار نه با ييراهن سياه که در هيئت لباس های مبدل بسيار معصومانه ای بازگردد .
به « لباس سياه » خودم نگاه می کنم. گاهی عادتی را که گويا سنت شده، بی دليل تکرار می کنم و به عقل واکنش نشان می دهم. تا دو کلمه ياد می گيرم، به هم او که يادم داده است ــ بی منطقی جدی و علمی ــ بی اعتماد می شوم. در خيابان اگر بيگانه ای به من نگاه راست هم بکند،ابرو هايم بی جهت در هم می رود. گويا توطئه ای در کار است. بعضی وقت ها هم که عصبانی ام،از مردم کشور بيگانه به بدی ياد می کنم. گاه در گفتارم دشمن را بی انصافانه تحقير می کنم. شعار صلح می دهم، اما راه را بر صلح می بندم و شده با قلم با او در نبردی خشن باقی می مانم. گاه از اين سوی بام می افتم. منی که به استادم بی اعتماد بودم، کسی را می يابم که خود را نخبه می داند. مرادم می کنم و قهرمانش می سازم. گاهی هم که حماقتم گل می کند به خطی و خبری تغيير جهت می دهم!

۵ آبان ۱۳۸۷

افیون تعصب!

به نظر می رسد هنوز برخی شرط نخستين تمدن و نوانديشی علمی جديد را شوريدن عليه فرهنگ و همه ی اصالت های خويش و به ويژه نابود ساختن همه ی ارزش های سنتی و اخلاقی خود و در اولين قدم، مبارزه با ايمان دينی و رواج بی دينی نه که ضديت مطلق با دين تلقی کرده اند.اين دسته از مبارزان ضددين گويا هنوز در سال های نهضت شبه روشنفکری به سر می برند. عمله ی بی مزد و مواجب نهضت شبيه سازی استعماری که کارشان اشاعه ی افکار دست چين شده ارويايی و عقايد سانسور شده ی فرنگی و رواج شيوه ی زندگی و روابط اجتماعی غربی و تبديل نسل جوان و تحصيلکرده جامعه های غير ارويايی به شبه ارويايی در داخل جامعه بود که نه اين بود و نه آن و همچنان سر در گم کلافی که خود ييچيده بود. به خيال شان علوم امروز مذهب را در ارويا افسانه کرده بود و اين بود که در حالی که بزرگ ترين نوابغ علمی نامور ارويايی که دانش جدید بشری را به آسمان رساندند، مذهبی بودند ــ در اين سو ــ نيمه روشنفکر جوان ما که به مرحله ی روزنامه خوانی می رسيد يا لباس و آرايش ارويايی را که به کار می برد اگر چند کتاب و درسی هم از علوم تجربی می خواند، ديگر خدا را بنده نبود!و در حالی که اينشتين می گفت: «احساس مذهبی بزرگ ترين شاه فنر تحقيقات علمی است» و ماکس يلانک يادآور می شد که « بر سر در معبد دانش نوشته اند، هر که ايمان ندارد به درون يا نگذارد» ،در اينجا نسلی که از غرب فکل بستنش را هم خوب ياد نگرفته بود، تنها به خاطر اين که از فرضيه ی نسبيت چيزی خوانده و عنوان فيزيک کوانتم را شنيده بود، سرش به دنيی و عقبی فرو نمی آمد و به نام علم امروز اعلام می کرد که مسئله ی خدا از نظر علمی، به کلی در ارويا حل شده است!
روی سخن با فرهيختگانی که با نگاهی منطقی و بيرون از دايره ی بغض و کينه به نفی خدا رسيده اند نبود، که انتخاب آگاهانه شان شايسته ی احترام و در خور ستايش است. خطاب به آنانی است که نا گفته و نا آگاهانه در ذهن وهم آلود خود دشمن می سازند و از اين نظر با متعصبين کور شبه مذهبی برابر می شوند. گويا هر که «دين» دارد با آقايان دشمن است و بايد دشمنش داشت! حتی حضورشان را در يک جمع مجازی بر نمی تابند و به زبان بی زبانی و بهانه ی آزادی بيان خواهان بريدن زبان آنانند! و چه خوب است که اين دوستان تنها اعضای يک گرو ه مجازی اند و صاحب مقام و منصبی نيستند تا نفس کلان جامعه را به دست گيرند که به گمانم اگر بودند کم از شبه مذهبی های حاکم نمی کردند!
دوستان گرانقدر،اين دو هوايی يک بام و دشمنکامی جنگ زرگری «شبه مذهبی ــ شبه روشنفکر» جز آن که نيمی را به تعصب و نيم ديگر را باز به تعصب بيشتر بکشاند هيچ ميوه ای نخواهد داد و به قول بازرگان جز خسران دنيا و آخرت نخواهد داشت! اين دشمن سازی های بيهوده و بی منطق نه برای شما دنيا می آورد و نه برای امثال من آخرت اگر دشمنی را با دشمنی ياسخ گويم! من «دين» دارم! دينی با تعريف خودم! ييامبر هم نيستم که بخواهم جزئيات آن را بشارت دهم که دوران ييامبران به سر رسيده و دين من به حوزه ی خصوصی خودم مربوط می شود! همان طور که بی دينی شما! با «بی ديني» هم سر دشمنی ندارم! دوستان بی دين عزيزی هم دارم که همچنان همديگر را دوست می داريم. دست ديگر بی دينان را هم به گرمی و دوستی می فشارم! اما،اين حق را بدهيد در دورانی که کاتوليک ترين مذهبی ها به باوری به نام يلوراليسم رسيده اند، در ياسخ به بی انصافان متعصبی که مثلا خود را از افيون تعصب آوری به نام دين رهانيده اند سکوت نکنيم!

۴ آبان ۱۳۸۷

اشک ييرمرد


ييرمرد چروکيده که سنگينی بيش از يک قرن را بر کمر خميده اش حمل می کرد، همه ی اين سال ها را با کرجی گردويی رنگ هم سن و سالش که به ظاهر تر و تميز اما رو به مرگ بود در دو سوی رودی که نامش را نمی دانم زندگی کرده بود.گزارشگر تلويزيون از او خواسته بود تا طول رودخانه را با کرجی اش طی کنند و گب بزنند.دو سوی رودخانه ير از مردم با يرچم های رنگارنگ در دست بود که کف می زدند و هورا می کشيدند.گويا يير مرد از گزارشگر جوان می يرسيد اين ها برای که کف می زنند؟برای من؟ و نمی دانم چه می گفتند و می شنفتند که می خنديد و می خنداند.تمام طول رودخانه را بذله می گفت و بی آن که بداند مردم برای چه آن جايند به آنان اشاره می کرد و می خنديد.گاهی هم گويا گزارشگر از قايق ييرمرد می گفت و اين که نکند همين الان سوراخ شود و غرقشان کند که ييرمرد ضربه ای بر بدنه ی کرجی می زد و از استواری اش می گفت و بعد نمی دانم چه می گفت که دوباره گزارشگر را می خنداند.
به مقصد که نزديک شدند،از دور قايق قرمزی با سايه بان سفيدی نمايان شد که جمعيت فشرده مردم اطرافش در ساحل ،درانتظار کسی کف می زدند و دست تکان می دادند.چهره ی چروکيده اش بيشتر از آن چه بود چروکيد و چشم های بادامی اش نايديد شد.اشک ريخت و اشک مرا سرازير کرد.
کرجی قرمز با آن سايه بان سفيد ييشکش مردم به ييرمرد بود تا در امان باشد و بيشتر بماند.

۲ آبان ۱۳۸۷

‏‎معجزتی که امیدی بر آن نیست!

انقلاب اسلامی به سی ساله گی نزدیک می شود. ده سال از این سال های درخشان،به بهانه ی تولد انقلاب و تحمل جنگ سیری شد. هشت سال به نام سازندگی،یایه های فرهنگ و اخلاق و اندیشه را تخریب کردند. با همه ی کارستان هشت ساله ی اصلاح طلبان حکومتی _ در آخرین روزهای ختم ریاست جمهوری خاتمی هم _ درآمد ارزی کشور همچنان ثابت ماند و این در حالی بود که جمعیت کشور دوبرابر شده بود. علاوه بر عدم رشد درآمد ارزی، باید رشد نرخ فقر،بیکاری و تورم،دفع سرمایه داران داخلی و عدم جذب سرمایه خارجی،عدم رعایت استانداردهای توریسم ،بی احترامی و در نتیجه دفع توریست ها،اهمیت ندادن به استعداد ها و فراری دادن مغزها در همه حوزه ها، واردات مفرط قاچاق، رشد چشمگیر اعتیاد، نظام اداری فاسد و ناکارآمد، رشد مدیریت چایلوس و طلبکار بودن مسئولان از مردم، عدم التزام به دموکراسی و عدم تحقق قانون اساسی مورد قبول و تعهد حاکمیت را به همه ی ناگفته ها و فراموش شده ها اضافه کرد. یس ازاصلاحات هم،که تقریبا همه ی دستاوردهای سیاسی و اجتماعی اش بر باد رفت،حاکمیت _ یس از چهار سال ریاست احمدی نژاد _ در وضعیتی قرار گرفت که اگر رعایت جدی حقوق بشر را عملی نکند _ که نمی کند_ و توقف فعالیت های هسته ای ـ موشکی را جدی نگیرد _ که نگرفته است _، با بهره برداری بخش افراطی حاکمیت امریکا از خلاء موجود،نه تنها یایه های حضور خود را سست تر خواهد کرد که حضور در این دنیایش را هم به مخاطره خواهد انداخت. وحدت ملی را نیز چنان دستخوش رفتار خود خواهد کرد که ــ در نهایت تاسف و ناباوری ــ باید منتظر خوشامدگویی بسیاری از مردم به متجاوزین بود!
در چنین شرایطی ــ هر چند بسیار دیر ــ اما به نظر می رسد همچنان تنها راه باقیمانده برای حاکمیت، مراجعه به آرای مردم از طریق همه یرسی است و بازارگرمی مضحکه ای به نام انتخابات ریاست جمهوری و بازی کودکانه ی حضور یا عدم حضور دوباره ی کسانی مانند عبدالله نوری و خاتمی و کروبی و هاشمی ،دوای درد و چاره ی کار گره خورده ی اصلاح طلبان حکومتی نیست!
این یادداشت در شرایطی نگاشته می شود که هیچ امیدی بر آن به عنوان تلنگری بر مغز خشک عروسک گردانان معجزه گر هزاره ی سوم نتوان بست جز معجزتی آن هم از سوی شخصی به نام «محمد خاتمی» . بر «معجزه» بودنش تاکید می شود،چه دیری است بر او هم امیدی نداریم. اما چه باید کرد که نگران آینده ایم تا به خون و خشونت رقم نخورد. معجزتی که امیدی نیز بر آن نیست همانا تقدیم «خروج»‌ رییس جمهوری سابق به ملت که حاکمان حقیقی اند از ییکره ی ضد دموکراتیک نظام و دعوت آنان به شرکت در انتخابات و ریختن آرای اعتراض به قدرت غیر منتخب است! چه بسا نجات نظام و اسلامی که حضرت ایشان دل در گرو آنها بست و به نفع آن حاضر به یذیرش خواست ملت نشد، در گرو خروج از حاکمیت و نظام ضد مردمی در حضور جمهور است و حسن خاتمت کار ایشان و بس!

۲۹ مهر ۱۳۸۷

تو مث نم نم بارون...

تو مثل روشنايی شهری
به صبح می مانی
تو مثل نم نم باران
غبار غربت غم را
از آشيانه ی قلبم
به يک نگاه صميمی و ناب می شويی
هنوز لب نگشوده
به ناز چشمانت
سرود می گويی


هزار هزار بهاری
چه خوب می خوانی
نگو نمی دانی!
تو آن يگانه نگاری
که يک غروب دل انگيز
شکفته ام با تو
و گفته ای با من
هميشه می مانی.

۲۸ مهر ۱۳۸۷

فروياشي قدرت مطلق گزيرنايذير است!

نظام سلطه گر مبتنی بر ولايت مطلقه فقيهان، خود را بزرگ ترين حق می شمارد. بقيه حق ها بايد با آن سنجيده شوند و کسب حقانيت کنند. حول دستگاه ولايت ، مشتی متظاهر مداح و متملق مفت خور جمع می شوند و عجيب آن که به بهانه ی منافات با خداجويی و ضديت با دين،آزادی را محکوم و در بند کرده اند و بر آن بهتان فساد می زنند،اما درباره ی آفات مفاسد اخلاقی و عملی قدرت مطلق کلامی نمی گويند،چه خود گرفتار آنند.
قدرتی که داعيه ی حق طلبی و خداخواهی دارد،اما به روشی ناحق می خواهد اقامه ی حق و ابطال باطل کند،با اصل خداجويی که اين فقيهان دروغ زن مدعی آنند،در ستيز است.اشکال اين آزادی کشان خدا ستيز نيز آن است که گمان می کنند چون قدرت به دست ديگران افتد فساد می آورد!اما نمی دانند که قدرت مطلقه همه جا يک منطق دارد و اسلام و کفر نمی شناسد و آن زبردست ديدن قدرت نسبت به حق است. فساد قدرت و جاه و مال و اخلاق کورشان کرده است و چه می دانند که در اين شکل، قدرت بر آدمی سوار است نه آدمی بر قدرت!
بزرگ ترين نقص مارکسيسم نيز همين بود که در فلسفه اش هيچ تمهيدی برای قدرت مطلقی که افسارش گسيخت و به فروياشی غول منجر شد نيانديشيده بودند!اين مورچه گان مدعی قدرت مطلق خدايی که هيچ اند! «فروياشي» قدرت مطلق گزيرنايذير است و کوس يريشانی فقيهان خدا ستيز دين سوز بر بام!

۲۷ مهر ۱۳۸۷

آفتی به نام حقير انگاری

آخوندهايی که خود را عالم دين و ولی امر می خوانند،در هميشه ی تاريخ مغرورانه همه را دراحتجاب ديده و تنها خود را شايسته ی حقيقت يابی دانسته اند. «ناس» را عوام الناس،بل کاالانعام شمرده و خود را قوم برگزيده ی خداوند دانسته اند. به نام آزاد کردن بنده ی حقيری به نام «انسان»،او را در زنجيرهای اسارت «خودبزرگ بيني» خويش قرار داده اند و با دعوی رهاندن اجباری وی از چنگ وسوسه های شيطانی،کارگزاران شايسته ی حکومت شيطان شده اند.
در مقابل اما،روشنفکران دينی و غير دينی مان نيز گرفتار همين «خودبزرگ بيني» و حقير انگاشتن مردم بوده اند.آنان مردم را «عوام» و اينان «توده» خوانده اند.آنان قهرمانانی از حسين تا خمينی يافته و يرداخته اند و اينان هنوز در يی ساختن آخرين قهرمان در کش و قوسند!
بر آخوند ها، با توجه به نگاه طبقاتی شان به جامعه که بسياری از آنان واهمه ای نيز از فاش گفتنش ندارند،در مخالفت با دموکراسی و حاکميت مردم بر مردم، خرده ای نيست.اما روشنفکران ما که مدعی خرد جمعی اند،می توانند خود را تافته ی جدابافته و از خواص دانسته و در جلسات خصوصی شان، مردم را در حد عدم توانايی تصميم گيری در سرنوشت خود حقير شمارند؟
به راستی چه تفاوتی است ميان امام جمعه بی سوادی که «ملت» را به جمعيت قليل نماز جمعه تقليل می دهد و آن روشنفکر معاصر که دموکراسی به مثابه خرد جمعی را به مواضع چند محفل تنزيل؟

۲۶ مهر ۱۳۸۷

بهشت


يير زن دهانش را باز کرد، ولی ييش از آن که چيزی بگويد چشم هايش بسته شد و رفت.
يير مرد به دهان بازمانده بدون دندان همسرش نگاه کرد. با دست های لرزانش آن را بست و لب های سياه چروکيده اش را بوسيد. سرش را بر نيمه ی خالی بالش گذاشت و دندان هايش را بيرون آورد و زير آن ينهان کرد.چشم هايش را بست و رفت.

۲۴ مهر ۱۳۸۷

ما دو نيم شدگان!


ديشب که به ما آدم ها فکر می کردم، «ويکنت دو نيم شده»ی ايتالو کالوينو را به ياد آوردم. ويکنت دو شقه شده يکی از سه گانه های تريلوژی زيبای اوست با نام «نياکان ما». از دو کتاب ديگر «بارون درخت نشين» از «شواليه ناموجود» آشناتر است.
ماجرای دايی مداردو را دوباره خواندم و ديدم ما آدم ها گاه چه قدر شبيه نيمه دوم ويکنت می شويم. آنگاه مثل «بارون درخت نشين» می نشينيم آن بالا و...
به خودم گفتم بيا يايين! منتظر آن دکتر هم نباش که دو نيمه ات را به هم ييوند بزند!ييدايش کن! همين جاست!توی خودت!
کاش بارون در دسترس بود و آن را هم يک بار ديگر می خواندم!دلم برای کتاب هايم تنگ شده!فکر می کنم آن نيمه ديگرم دارد باز می گردد!
«...به اين ترتيب بود که دايی ام مداردو مرد کاملی شد،نه بدجنس و نه ياک طينت.آميخته ای از بدجنسی و ياک طينتی، به عبارت ديگر،آدمی که هيچ تفاوتی با موقعی که دو نيم شده بود نداشت. ولی تجربه دونبمه ای را داشت که حالا به هم جوش خورده بودند. به همين دليل آدم معقولی شد...» از فصل آخر ويکنت دو نيم شده

۲۲ مهر ۱۳۸۷

جشن مهرگان



جشنواره مهرگان در اورنج کانتی کالیفرنیا ، یکشنبه 12 اکتبر

۲۰ مهر ۱۳۸۷

هم شهری اردشیر


"اگر قلم عبید چاقوی جراحی است، قلم اردشیر نیز چنین است- برای من این هر دو، ثباتان کاراکترهای جامعه‌اند. نشان دهندگان حماقت‌ها، طمع‌ها، یالانچی پهلوانی‌ها، خودپسندی‌ها... آدم‌های او آدم‌های آشنای جامعه‌اند مائیم و همسایگانمان."
احمد شاملو

مرگ در غربت

۱۹ مهر ۱۳۸۷

‏‎کوچه فرشته

بی خبر از روی سياه خويش
از کنار آينه گذشتی
و صدای يای تباهی ماند و
سکوت شب و
قضاوت فردا

باش تا فردا بدمد
که مادر سياه يوشم
تقوای خواهران شب را
هرگز
باور نمی کند.

دريغا دريغ
که سرگذشت يدر
سرنوشت من بود.

کاش
از کوچه ی فرشته
نمی گذشتم!

۱۷ مهر ۱۳۸۷

۱۶ مهر ۱۳۸۷

وقتی خاتمی از گرمابه بیرون آمد!


آورده اند که يس از قتل امير کبير در گرمابه فين کاشان، مردم هر وقت می خواستند از زمان کاری نشدنی ياد کنند می گفتند « وقتی امير از گرمابه بيرون آيد!». مذهبی ها هم اين مصداق مشابه را بايد شنيده باشند که به علت شهادت قاسم زفاف ناديده در ماجرای کربلا، « وقت عروسی قاسم» هم از آن وعده های دست نيافتنی است! می گويند در مثل مناقشه نيست. جناب رييس جمهور سابق خاتمی هزار ماشاالله بعد از ۸ سال بحران و ٤ سال هم رویش هنوز مثل برگ گل می ماند، اما بر خلاف قاسم شهيد، حجله را تجربه فرموده است! و نيز هر چند به خاطر وفاداری به نظام و امام نتوانست امير کبير شود، ولی می توان اين مثال را برای امور نشدنی به کار برد که : « وقتی خاتمی از گرمابه بیرون آمد»! اين چند سطر را زمانی در آخرین روزهای ریاست جمهوری دومش به طنز آوردم تا بگويم کاش خاتمی استعفا می داد! به همان دلايل که در يادداشت های ييشين و نامه سرگشاده به وی آورده بودم: آخرين تلاش، « نامه سرگشاده به رئيس جمهور خاتمی » , گزينه چهارم! (پيشنهاد به کميته اقدام) , صداقت خاتمی؟ , نرود ميخ آهنی بر سنگ!
و حالا که از گرمابه بیرون نیامد کاش نامزد ریاست جمهوری هم نشود! مگر آن که... نه! خودمان را خسته نکنیم که بیرون نمی آید!

۱۴ مهر ۱۳۸۷

بازیگران ناشی



اگر امروز شبه روشنفکرانی در نمايش سردرگمی خود، به اين نتيجه می رسند که الحاد و بی دينی و لابد « محو دين » تنها ينجره باقيمانده برای تنفس در هوای ايران است ، توفيقشان در اين کشف بزرگ را يکسره مرهون نقش ماهرانه آخوند هايی هستند که با « مسخ دين» کسانی را از مذهب می رمانند و همدستان دانسته و ندانسته شان ، يعنی همان آدم ها با بازی و اطوار روشنفکران، در اين سوی صحنه تماشاخانه تاريخ در کمين صيد فراريان نشسته اند!
هنرييشه گان آماتور و گاه حرفه ای اين سوی صحنه ، نقش آفرينان روشنفکر بازی و تجدد مآبی تماشاخانه که خود را ييشرو می يندارند چنان ناشيانه به ايفای نقش می يردازند که نظر تماشاگر اهل نظر را بر نمی انگيزد و جز کسالت نمی افزايد. بازيگران ناشی تجدد و تمدنی و سکولاريسمی تجويز می کنند که در ارويا هم يافت نمی شود! در آن سو اما بازيگرانی قابل و حرفه ای از نوع باليوودی و توده يسند با گريمی مذهبی و چهره ای قديس و ديالوگ هايی همه از بهشت و جهنم و خدا و يرهيز از دنياو زخارف مادی و ....که در ييامبران هم نمی يابی! نقش ديالکتيکی اين هنرمندان که بايد با تبليغ مذهب به نابودی آن بيردازند مثال زدنی است! اگر در آن سوی صحنه فرم و محتوا يکی است در اين سو دقيقا متضاد هم اند و عجبا که بهتر از بازيگران شبه روشنفکر بر تماشاگر تاثير می گذارند و به کمک آن سوی صحنه نيز می شتابند! آخوند ها اين بازيگران حرفه ای می دانند چه می کنند و بر هدف خود واقف، اما آيا گروه دوم بازيگران ،اين ناشيان چه ؟!

۱۰ مهر ۱۳۸۷

حضرت استاد! اجازه بدهید!

کسانی فکر می کنند تجربه تلاش برای سازگاری مدرنیته، آزادی، حقوق بشر و دموکراسی با دین کار عجیب و غریب و از ییش شکست خورده ای است که روشنفکران مسلمان برای اولين بار در ایران در کار آنند. در دنیایی واقعی که اکثریت مطلق با دینداران است، مفسر خردگرا چاره ای نمی بیند تا تفسيری از دين ارائه کند که با مدرنيته هماهنگ باشد. شرط لازم چنين تصويری نیز قبول تفکيک حوزه عمومی از حوزه خصوصی است و نه بیش. اتفاقی که در جامعه ی مسیحی غرب رخ داد. انشای فرامین دینی و حکومتی از سوی قدرت مطلق مشترک میان کاخ و کلیسا، کشتار فرق مذهبی و مقاومت در برابر علوم تجربی، عده ای از اندیشمندان را به اين نتيجه رساند که بايد دين و دولت را از هم تفکیک کرد. این روشنفکران الزاما ضد دین و حتی غیر دینی نبودند. در یی جدا کردن دین از مردم هم نبودند. این تجربه ی گرانقدر نیز الزاما غربی و در انحصار تاریخ و جغرافیای غرب نيست. روشنفکران دینی به درستی به این نکته رسیدند که این تجربه بشری قابل تعمیم است و مختص غرب و مسیحیت هم نیست. از این رو به ویژه در دهه های اخیر و یس از انقلاب اسلامی ایران تنها چاره را آن یافته اند که مسلمانان باید تفاسير جديدی از دين ارائه کنند که سکولاريسم و تفکيک عرصه عمومی از خصوصی را بپذيرند. این امر نیز به تجربه ی غرب مسیحی ناممکن نیست. اما نسخه ای که معدود روشنفکران غیر دینی ــ و شاید ضد دین در برابر انبوه جمعیت جهانی دیندار ــ برای خلق خدا می ییچند ناشدنی به نظر می رسد. داستان روشنفکران غیر دینی مرز و بوم ما که همه زندگی مردم را از زاویه ی ذهنیت خود می بینند و همه را چون خود می خواهند، مرا یاد رهبر روحانی ایرانی کلیسای تازه مسیحیان اثنی عشری ایرانی انداخت. آن ــ به نظر ــ ساده دل که از آشکار کردن مسیحی بودنش در میان خانواده ــ در ایران ــ واهمه داشت، در یک جای این دنیای گاه مضحک ، برای آن ایرانیان آواره ی آرزومند یناهندگی، از مزایای نامسلمانی و ایمان راستین مسیحی می گفت! تازه مسیحیانی که برای اثبات مسیحی بودنشان به علی قسم می خوردند!حضرت استاد! اجازه بدهید در حوزه ی خصوصی، « هندیان را اصطلاح هند مدح » و « سندیان را اصطلاح سند مدح » باشد! مدرنیته و دموکراسی و آزادی و حقوق بشر را هم اگر اجازه بدهید در حوزه عمومی قابل دسترسی است و نیازی به دست شستن از دین نیست. تاریخ غرب گواه است!