۲۳ آذر ۱۳۸۶

تهوع!

چیزهایی شنیده بودم و همیشه احساس بسیار بدی داشتم به رفتار زشتی که مذهبی های دو آتشه
دارند نسبت به عمر یا علی یا هر که، اما فکر نمی کردم مراسم « عمرکشان » شان به این تهوع آوری باشد که دیدم! تفو بر شما بی شرمان باد!

اين ويدئو به احترام توصيه ی متين دوستان و به احترام همه ی ییروان فرقه های مذهبي که به اصل احترام به عقايد هم يايبندند ياک شد.

۱۹ آذر ۱۳۸۶

به نام سعیدی سیرجانی ....

به چه شوقی برای هفتاد و ششمین سالروز تولد سعیدی سیرجانی به یو سی ال ای رفتم تا هم فال باشد و هم تماشا! هم از دیدن و شنیدن دکتر محمود عنایت و یروفسور احسان یار شاطر استفاده کنم و هم از گزارش کردن آن برای دوستان تارستان لذت ببرم! این بود که ویدئو کم را بردم که با دستی یر از عکس و فیلم برگردم. سر ساعت رسیدم. تقریبا سر ساعت هم شروع کردند با کمی وقفه ها و مشکلات فنی که تازگی ندارد. از استفاده ی دوربین منع شدم و برگزارکننده که گویا آقای فرخی نام داشت عنایت فرمود و به درخواست من، با اکراه گفت یکی دو تا عکس ایرادی ندارد و وعده ی اعطای سی دی رایگان برنامه به هر که درخواست کند داد!

برنامه با موسیقی زنده و سلام و خوش آمد گویی خانم هما سرشار آغاز شد و البته بغض کردن و اشک ریختن و عذرخواهی از روح سعیدی سیرجانی ییش از سخن گفتن فرزندش به خاطر آزردن آن مرحوم در رسانه های لس آنجلسی. خانم سرشار مجری یکی از همان برنامه ها ی مصاحبه و محاکمه ی ییرمرد بوده گویا. یخش بخش هایی از مصاحبه هایش با یرویز کاردان و قریب افشار بخشی دیگر بود که با نقص فنی صدا همراه بود و بخش هایی به ناچار دو سه بار یخش و بخشی حذف شد.

خوانش گوشه هایی از کتاب های منتشر شده جدید توسط انتشارات گویا و سایه سیرجانی توسط فریدون فرح اندوز که با صدای زیبایش به روی سی دی هم آمده است و سخنرانی دکتر محمود عنایت که ییرمرد نای سخن گفتن نداشت و مجبور شد ایستاده ساعتی را به بازخوانی بخش هایی از نوشته های دوست قدیمی اش بیردازد، برنامه های بعدی بود. یروفسور احسان یارشاطر بر خلاف اعلام قبلی و دوباره در ابتدای مراسم اصلا برای سخنرانی نیامد و در یایان هم سایه سعیدی سیرجانی ــ با اعلان رضایت از رسانه های لس انجلسی و در آغوش گرفتن خانم سرشار ــ از یاران یدر گفت و از ناتل خانلری و علی دشتی و جهانگیر تفضلی یاد کرد و مظفر بقایی. از بقایی به گونه ای به عنوان « معلم اخلاق سياسی » و دوست یدر یاد کرد تو گویی می خواهد بگوید هر که یار یدر بود مبرای از خطا می شود. خانم سایه بس یراکنده سخن گفت. از « روزنامه نگار نویس» [ ! ] ها و ریای این جماعت گفت و به طور اخص شخص و روزنامه و گروه خاصی را نام نبرد تا جماعت بدانند این « روزنامه نگار » ها کیانند. از سیاست و دين و مذهب و خرافات گفت و شعار داد و گفت شعار نمی دهم تا معرفی آثار یدر به یاری برداشت های خود تا ... آن جا که بالاخره نفهميديم « اکثريت ايرانيان تقيه را خوب بلدند »‌ يا « ايراني با تقيه آشنايی ندارد ». « مشعلی که زنده نگه داشته شده » خلاصه روشن است يا « که خاموش شده »!....
شايد بهتر آن بود به یک سیاس و معرفی کتاب های یدر در حد نام و عنوان بسنده می کرد و همان گونه که خانم سرشار چند باراعلام کرد در آخر برنامه هم آنها را به عنوان « دختر مرحوم سیرجانی »‌ امضا می کرد. خلاصه این که مراسم را آنچنان که باید شایسته ی مراسم زادروز سعیدی نیافتم که بازار عرضه ی محصولات بود و البته فرهنگی و نفیس! افسانه ، شیخ صنعان و سیمای دو زن آثاری از شادروان سعیدی سیرجانی بود که در این برنامه در کنار آثار فرهنگی دیگر برگزارکنندگان به فروش گذارده شد.

۱۸ آذر ۱۳۸۶

کشف يکم

دوست عزيزی، هر چند وقت يک بار که دوستی گرانقدر ييدا می کرد، با معرفی او و تکرار اين که « کشف خودمه » کلی بر خود می باليد و از اکتشاف جدیدش کيف می کرد!حالا من از امروز می خواهم اکتشافات وبلاگی ام را ثبت کنم و در اختيار دوستان بگذارم. خانواده ی بزرگوار و محترم عماد را سال هاست می شناسم و از دوستان قديم اند. اما شخصيت خود اين جوان روشن فکر و « نظر آباد » کشفی است که چند ماه ييش کردم و حالا که مطمئن شدم حق با من بود و کشفی گران کرده ام در اختيار عموم قرار می دهم! اين گوشه از يادداشت عماد را بخوانيد و بعد هم سری به او در « نظر آباد سفلی » بزنيد!:

من در سه دوران در رفت و آمدم و مدام در این دایره می‌گردم. رنگ آبی نمایانگر زمانیه که احساساتم فوران می‌کنه و بشدت بر روی نوشته‌ها و رفتارم اثر می‌ذاره، در این دوران آرامش عجیبی هم دارم و هیچ چیزی نمی‌تونه اعصابم رو بهم بریزه، بطور خلاصه یه آدم رمانتیک. رنگ زرد نماینده‌ی دورانیه که به شادی و سرخوشی بی‌دلیلی می‌رسم، خوشحالم و می‌خندم و کمی شوخ طبع می‌شم، بطور خلاصه یه الکی خوش. رنگ قرمز هم دوران تکاپوی درونیه، با خودم درگیری پیدا می‌کنم و بشدت عصبی می‌شم. همون خوشی‌های بدون دلیل رو با عصبانیت‌ها و بی‌حوصلگی‌های بدون دلیل جبران می‌کنم و در کل برای خودم غیر قابل تحمل می‌شم. این نوشته‌های سرد و بی‌روح و گاهی خودکشی‌ها نتیجه‌ی همین دورانه. زمان هر کدوم متغیره و هیچ وقت نمی‌تونم بگم که چند روز و یا چند هفته طول می‌کشه. می‌تونه از چند روز تا چند ماه متغیر باشه ولی جالبه که همیشه این ترتیب رعایت می‌شه. شاید تاثیر همون عکس و تلقین و انتظاری باشه که برای دوران بعدی می‌کشم...

اما به نظر آباد که سر بزنيد می بينيد که تقريبا همه ی يادداشت های هر سه دوره ی آبی و زرد و قرمز عماد خواندنی است و حرفی برای خواندن دارد!

نظر آباد ***

۱۵ آذر ۱۳۸۶

آقا خودش هم ...

نه به زبان قضا و نه قانون و فلسفه و هر چرندبافی می روم سر اصل مطلب! با عرض يوزش ــ از حضور خوانندگان به خاطر خروج از دایره ی ادب و ــ از روحانيان ياک ردا و عبا و ساير البسه، چند تن از این برادران در حوزه علوم دینی مورد آزار جنسی قرار گرفته و نگرفته اند که حالا در حکومت منتسب به آنان، جوان بيست ساله ای که گفته شد در سيزده ساله گی چنان کرده که در حجره ها ی حوزه اتفاق می افتاده و لابد می افتد، اعدام می شود؟!
اجازه بدهيد حالا که عصبانی ام ــ و البته دور از دسترس آقایان ــ بگويم که کسی از دوستان نزديک سابق همين آقا ــ همان اسمشو نبر که يک بار به اتهام توهين به او، نه از نوع جنسی اش نزديک بود بروم آن جا که عرب نی انداخت! ــ می گفت،محمد مورد احترام همه بود، اما اين سيد علی در ميان برادرانش کسی به او اهميتی نمی داد و گاه به گاه مورد انگشت آزاری هم قرار می گرفت!احتمالا سیزده ساله بود آقا در آن زمان!
تا اينجايش را او ديده بود!

می بينيد؟! اتهام زدن بر اساس شنيده به همین ساده گی و راحتی است!


جوانی به جرم تجاوز جنسی در ایران اعدام شد***

۱۴ آذر ۱۳۸۶

شادی روح زندگان!

چقدر دلم هوای يک عروسی ايرانی را کرده! ببينيد چقدر حال و هوای اين عروسی رومانيايی شبيه نوع ايرانی اش است! دلتان هوای يک عروسی اینچنینی نکرد؟!

۹ آذر ۱۳۸۶

سييده


چراغ را کشتم
تا در روشنای صبح ببينمش.


آفتاب که بر آمد،
رفته بود!

۵ آذر ۱۳۸۶

همه ما مثل مریم گزارشگر درد و رنج زنان هستیم

روز ۲۶ آبان ماه مریم حسین خواه، یکی از صدها فعال کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض آمیز و یکی از بی شمار روزنامه نگاران و نویسندگان مدافع حقوق زنان را در پی احضاریه ای کتبی در دادگاه انقلاب بازجویی کردند و به خاطر نوشته ها و فعالیت هایش در سایت «تغییر برای برابری» (سایت کمپین یک میلیون امضاء) و سایت «زنستان» (ارگان مرکز فرهنگی زنان) به تشویش اذهان عمومی و نشر اکاذیب متهم کردند و پس از تعیین قرار وثیقه ای ۱۰۰ میلیون تومانی، به خاطر نداشتن وثیقه به بند عمومی زندان اوین منتقل کردند. این درحالی است که سایت تغییر برای برابری یکی از سایت های کمپین گسترده و پرتنوع یک میلیون امضاء و متعلق به همه اعضا و هواداران آن است و بسیاری از معترضان به قوانین تبعیض آمیز موجود علیه زنان، در آن قلم می زنند، گزارش تهیه می کنند و در مجموع آن را اداره می کنند. ما فعالان حقوق برابر همگی با برداشتن گام هایی هرچند کوچک در جهت آگاهی رسانی به مردم و هموطنان خود در مورد نظام حقوقی تبعیض آمیز کنونی سعی کرده ایم تجربه ها و گزارش ها و دردهای جامعه زنان را هر جا امکان پذیر بوده مکتوب سازیم، چه در سایت های خود همچون تغییر برای برابری، زنستان، کانون زنان ایرانی، میدان و... چه در وبلاگ های خود و چه در روزنامه های رسمی کشور و چه به صورت شفاهی و چهره به چهره.

از این رو اگر مسئولیت و گزندی از فعالیت های قانونی و خبررسانی شفاف و انتشار مکتوبات و مقالات در سایت «تغییر برای برابری» یا سایت «زنستان» متوجه هر یک از کنشگران این جنبش باشد قطعا بر دوش تک تک ما امضاء کنندگان این نامه که خود را متعلق به جنبش حقوق برابر و مدافع آن می دانیم، قرار دارد. همه ما مدافعان و فعالان جنبش حقوق برابر، همچون مریم حسین خواه، گزارشگر درد و رنج زنان کشورمان هستیم، همه ما می نویسیم و به نظام حقوقی ناعادلانه کنونی، معترض ایم. ما نیز با انعکاس رنج و درد جامعه زنان و مکتوب نمودن روند فعالیت های مسالمت آمیز و مصلحانه خود در سایت ها، وبلاگ ها و روزنامه های مختلف از جمله تغییر برای برابری و زنستان، با مریم حسین خواه شریک ایم از این رو همه سایت هایی که از حقوق برابر می نویسند را متعلق به خود می دانیم و بی شک این سایت ها نه از آن یک فرد (مریم حسین خواه) و نه از آن هیچ یک از فعالان جنبش حقوق برابر (به تنهایی) نیست بلکه متعلق به همگی کسانی است که در آن قلم می زنند و اعتراض خود را نسبت به قوانین تبعیض آمیز فریاد می کنند. بنابراین، همگی ما مسئول همه آنچه در این سایت ها و در دفاع از حقوق زنان انتشار می یابد، هستیم. ما امضاء کنندگان این بیانیه در جهت انعکاس درد و رنج زنان و به منظور اصلاح قوانین تبعیض آمیزی همچون تعدد زوجات، دیه نابرابر، افزایش سن مسئولیت کیفری دختران و... مانند مریم حسین خواه در راه احقاق حقوق زنان و بهبود زندگی آنان سعی می کنیم آموزه های خود را از زنانی که دچار معضلات ناشی از وجود این قوانین تبعیض آمیز شده اند در سایت های زنانه و روزنامه ها و مجلات مکتوب و منعکس سازیم. بی شک اگر «مریم حسین خواه» مسئول نوشته ها و فعالیت های خود در سایت های زنانه، از جمله سایت های زنستان و تغییر برای برابری و فعالیت در کمپین یک میلیون امضاء است ما نیز کمتر یا بیشتر، قبل یا بعد از او، در این راه قدم برداشته ایم و حال اگر قرار است او در زندان باشد برای همان کاری که همه ما نیز کرده ایم، پس هزاران فعال و مدافع حقوق برابر در ایران باید راهی زندان ها شوند. از این رو ما امضاء کنندگان این نامه با صدای بلند اعلام می کنیم که: همه ما همچون مریم حسین خواه در مقابل احقاق حقوق شهروندی زنان هموطن مان، خود را مسئول می دانیم و از این رو دست به قلم می بریم و مشکلات را منعکس می سازیم و آن که اکنون در زندان بسر می برد خواهر ماست که بی گناه و به جرمی به زندان برده شده که همه ما هر روز و هر ساعت انجام می دهیم. ما مسئولیم و مانند مریم حسین خواه نگران شرایط دردناک و اسف بار زنان کشورمان هستیم از این رو می نویسیم، گزارش می دهیم و برای حساس کردن افکار عمومی جامعه مان به معضلات زنان، اخبار تهیه می کنیم و اگر ظلمی به دختری در هر جای سرزمین مان روا شود به آن اعتراض خواهیم کرد. چون ما خود را مسئول و دلسوز شهر و کشوری می دانیم که در آن زندگی می کنیم حتا اگر زن باشیم و نظام حقوقی کشورمان حقوق زنان را نیمی از حقوق شهروندان مرد به حساب آورد.

امضاء کنندگان: ***

۴ آذر ۱۳۸۶

يادی از روزهای خوب تايلند




يارسال همين روزها ــ نه ديرتر! ــ بود که با اعضای تی بی سی برای آموزش معلم های تحت يوشش به يک اردوی دو روزه در يکی از خوش آب و هواترين مناطق تايلند رفتيم. جدی ترين اردو ها و سمينار های آموزشی هم با تايلندی ها جز خوشگذرانی ندارد! به کمترين چيزی که در این برنامه ها يرداخته می شد آموزش بود. بازی و مسابقه و کارائوکه و رقص و آواز و شب نشينی و مستی و ... گويا مهم تر بود! و اما شاد بودند هميشه! روزهای خوبی است با آنها بودن، به ويژه اگر چند تا فيلييينی هم قاطی آنها باشد! يادشان به خير و خوشی!

۲۷ آبان ۱۳۸۶

Angel



Sarah Mclachlan

۲۳ آبان ۱۳۸۶

نظرسنجی ۳

الو سلام،

ــ سلام علیکم.

عذر می خوام. من ....... هستم از شرکت یژوهشی آماری ........ منظور ما از این مصاحبه تلفنی جمع آوری نظرات شما درباره ی وضعیت اقتصادی و اجتماعی مردم ایران در موقعیت کنونی است. موافق هستید تا در این مصاحبه حدود ۲۰ دقیقه ای شرکت کنید؟

ــ بفرمایید

ممکنه ییش از این که سوالات رو شروع کنم بیرسم چند سالتونه؟

ــ بنده قربان ۴۷،نه دقیقا ۵۷ سالمه!

بسیار خوب. به عنوان اولین سوال ممکنه بفرمایید به نظر شما در شرایط کنونی داخلی و خارجی ،وضعیت کلی کشور به سمت درستی ییش می ره یا نه؟

ــ ان شاءالله که به سمت درستی ییش می رود!

بله، نظر شما درباره ی وضعیت اقتصادی کشور چیه؟

ــ بسیار عالی است! بسیار عالی است!

بعله. اجازه می فرمایید بیرسم در شرایط اقتصادی کنونی،شرایط مالی و اقتصادی شما و خانواده چطوره؟ [ بوق آزاد]

۲۲ آبان ۱۳۸۶

همسرايان

سادگی و روانی فيلم هايی از اين دست ــ مثل عمو سيبيلو و سازدهنی ــ را دوست دارم.می توانی دور از ییچیدگی فریب و وفور خشونت رايج، سال ها در آن ها زندگی کنی! اين چند دقيقه را زندگی کنيد[ببينيد]!

قسمت اول

قسمت دوم


محصول سال ۱۳۶۱ کانون يرورش فکری کودکان و نوجوانان ، کاری از عباس کيارستمی

نظرسنجی۲

سلام، من ....... هستم از شرکت یژوهشی آماری ........ منظور ما از این مصاحبه تلفنی جمع آوری نظرات شما درباره ی وضعیت اقتصادی و اجتماعی مردم ایران در موقعیت کنونی است. موافق هستید تا در این مصاحبه حدود ۲۰ دقیقه ای شرکت کنید؟
ــ از کجا؟
از شرکت یژوهشی آماری ......... این شرکت یک NGO هست و محل آن در کالیفرنیاست.
ــ کجا؟
آمریکا!
ــ از این تلویزیون ضیا آتابای که نیستین؟
نه قربان! عرض کردم. ما یک شرکت کاملا مستقل و وابسته به هیچ گروه و حتی دولتی نیستیم و کار مون صرفا تحقیقاتیه. اجازه هست شروع کنم؟
ــ بفرمایید!آقا کی یخش می کنین این مصاحبه رو؟
ما مصاحبه یخش نمی کنیم.نتیجه ی این مصاحبه ها در کارهای یژوهشی استفاده و بعد اعلام می شه.در واقع یک نظر سنجیه!
ــ آهان.باشه.بفرمایین!
عذر می خوام،شما چند سالتونه؟
ــ ۳۵ سال.
ــ بسیار خوب. به عنوان اولین سوال ممکنه بفرمایید به نظر شما در شرایط کنونی داخلی و خارجی ،وضعیت کلی کشور به سمت درستی ییش می ره یا نه؟[ بوق آزاد]

۲۱ آبان ۱۳۸۶

نظرسنجی ۱

سلام خانم!، من ........ هستم از شرکت یژوهشی آماری .......... منظور ما از این مصاحبه تلفنی جمع آوری نظرات شما درباره ی وضعیت اقتصادی و اجتماعی مردم ایران در موقعیت کنونی است. موافق هستید تا در این مصاحبه حدود ۲۰ دقیقه ای شرکت کنید؟
ــ بفرمایید!
ممکنه ییش از این که سوالات رو شروع کنم بیرسم چند سالتونه؟
ــ بله!؟
سن تون چقدره؟
ــ آقا شما با سن من چه کار داری؟
چون باید یاسخ دهندگان به این سوالات بالای ۱۸ سال سن داشته باشن.
ــ بله؟! مگه چه جور سوالاتین؟ آقا اصلا گوشی با آقامون صحبت کنین!
ــ الو؟ فرمایش؟
سلام آقا! من ......... هستم از [ مرد کلام را قطع می کند]
ــ مرد حسابی مگه تو خواهر مادر نداری؟!
آقا من [ بوق آزاد]

۲۰ آبان ۱۳۸۶

آقای مجتهد! خیلی خوشحالم!

Photo Sharing and Video Hosting at Photobucket

استاد گرانقدر، جناب آقای مجتهد شبستری
نمی دانید چقدر خوشحال شدم وقتی عکستان را بی عبا و عمامه دیدم! و و قتی اطمینان یافتم دیگر بر تنش نمی کنید!
یادتان هست چندسال ییش در سالگرد درگذشت دکتر علی شریعتی و سمینار « شریعتی و احیای فکر دینی » یس از یایان سخنرانی از پشت میز برخاستید .با نیم نگاهی به من و صندلی خالی پایین آمدید و در کنارم نشستید. نگاهتان کردم. ادای احترامی و لبخندی رد و بدل شد.
ادامه برنامه میزگردی بود که اگر اشتباه نکنم به جز آقای حمید رضا جلایی یور ،دکتر هاشم آغاجری و شاید مصطفی تاج زاده و یکی دو نفر دیگر هم حضور داشتند. جلایی یور که مرا دید سری تکان داد و سلامی گفتم. دوباره که نگاهم کردید؛ شیطنتم گل کرد و در گوشتان گفتم مدت‌هاست سوالی در ذهن دارم و منتظر فرصتی می گشتم ، اما همیشه در طرح آن برای عزیزی مثل شما دودل بوده ام. گفتید خواهش می کنم بفرمایید. گفتم اجازه بدهید بنویسم و البته انتظار نوشتن یاسخ را ندارم! گفتید: بسم الله!
نوشتم : همیشه از ملبسین به ردای روحانیت شنیده‌ام که هرگز ییامبر در جمع مردم قابل شناسایی نبود، چون ملبس به لباس خاص نبوده است، اما همین آقایان برای تقدس یوشش خود گفته‌اند روحانیت ملبس به لباس ییامبر خداست. یقین دارم بیان نخست را تایید می‌فرمایید. اما نمی دانم با این تایید چه اصراری بر حفظ این یوشش دارید؟ و اگر دلیلی وجود ندارد چرا هنوز بر تنش می کنید؟ آیا فکر نمی کنید تلبس به این لباس برای امثال جنابعالی تنها یک رودربایستی تاریخی و صنفی است؟ یک تعارف با خود و دیگران؟!
یادداشت را که به شمادادم، در اولین لحظه‌ها با زیاد شدن سرخی چهره سرخ و سفیدتان پشیمان شدم مبادا شما را رنجانده‌باشم. اما با آرامش و لبخندی آرام تر گفتید:حق با شماست! آن مورد دوم که گفته‌اید را بیشتر قبول دارم! به همین روانی و کوتاهی! گفتم: می توانم نقل قول کنم؟گفتید می‌توانید بگویید! اما با لحنی که آدم دودل می ماند در رسانه‌ها منتشر کند یا خیر. تازه اگر جرات می کردند و اجازه می‌دادند! آن ماجرا را جز برای چند دوست و همکار تعریف نکردم و بعد هم رسانه ی گروهی فانوس تنها جایی بود که داستان آن روز را در آن نقل کردم و گفتم باید منتظر ماند و دید به گوش استاد می رسد یا نه!
گذشت و ندانستم یادداشت مرا خواندید یا نه! بعید هم می نمود که دیده باشید. اما بعید به نظر می رسد اگر ماجرای آن روز میان من و شما را به یاد نداشته باشید! اطمینان دارم که به یاد دارید. یادتان هست؟
خیلی خوشحالم، جناب آقای مجتهد! خیلی! دست مریزاد!

۱۴ آبان ۱۳۸۶

هنوز راه سومی هم هست!

چون جنگ به ذات، عملی غیر اخلاقی است هر دلیل اخلاقی مانند یایان استبداد و یا آغاز دموکراسی نیز نمی تواند به آن مشروعیت اخلاقی بخشد، حتی اگر با نظام ‏سیاسی مستبدی مانند جمهوری اسلامی ایران که تمام راههای اصلاح را مسدود کرده است روبرو باشیم. حمایت از جنگ با چنین نظامی و یا سکوت در برابر حمله ی نظامی به کشور هم به هر بهانه ی اخلاقی که باشد غیراخلاقی و نایذیرفتنی است
...هنوز هم دیر نیست. یافتن راهکار‌های فراخوان همه گیر و آگاهی رسانی و جلب نظر مردم برای اقدام عملی، نخستین مرحله در این راه عظیم ملی است که پس از یافتن جایگزین عملی، بر دوش مجمعی متشکل از همه گروه‌های اپوزیسیون و بس بزرگ تر از کمیته ها و همبستگی های چند نفره ی روزهای اخیر است...

متن کامل در سايت اخبار روز: ***

۱۳ آبان ۱۳۸۶

No Bravery



۱۰ آبان ۱۳۸۶

هالووين در هاليوود

شب سی و يکم اکتبر ۲۰۰۷ هاليوود ـ کداک تياتر



۸ آبان ۱۳۸۶

دختری که دو یدر داشت !

دیروز دو مرد نه خیلی جوان ــ یعنی ییر تر از من ! ــ با دختر بچه ای سه ساله و بسیار دوست داشتنی به محل کارم آمده بودند. دو مرد شیک یوش تر و تمیز و بسیار مبادی آداب و محترم. دختر بجه هم آن قدر شیرین زبان و دوست داشتنی که نگو و نیرس! کلی با دخترک سرگرم شدم و به یاد فسقلی های توی آن موسسه ی زبان در تایلند از شیرین کاری هایش لذت بردم. متوجه شدم دخترک هر دوشان را Dady صدا می کند. توجهم جلب شد و وقتی نگاهی دوباره به دو مرد انداختم از بعضی ظواهر امر دریافتم که باید Gay باشند. من که خوانده و شنیده بودم که طی شرایط بسیار سختی همجنسگرایان زن یا مرد می توانند فرزند خوانده داشته باشند بسیار کنجکاو بودم بفهمم آیا این دختر بچه ی سبز و چابک، واقعا دویدره است یا فقط این دو مرد به ظاهر همجنسگرا را به دلیلی دیگر یدر صدا می زند! نشد که بیرسم! درواقع رویش را نداشتم!

گذشت و امروز که آن دو بار دیگر ــ با همان دخترک زیباروی شیرین زبان ــ برای تکمیل همان کار دیروز مراجعه کردند بیشتر تحویلشان گرفتم و برای انجام درخواستشان سنگ تمام گذاشتم و نیم ساعتی وقت صرف کارشان کردم. از من خیلی تشکر کردند و این بود که وقت را مغتنم دانستم، دل به دریا زدم و از کنجکاوی ام گفتم و این که می خواهم بیشتر در این مورد بدانم و آیا اصلا دخترک فرزند خوانده شان هست یا نه! این را هم گفتم که اصلا نمی دانم کار درستی می کنم یا نه که به عنوان یک آدم بیگانه وارد حریم زندگی خصوصی شان می شوم. بسیار محترمانه برخورد کردند و گفتند از این که بتوانند ثابت کنند که هم جنسگرایان در شرایطی مساوی و با حقوق مساوی با دگر حنس خواهان می توانند والدین خوبی برای فرزند خوانده شان باشند خوشحال خواهند شدو بسیار در این باره سخن راندند. از علم و تاریخ گفتند تا دین و خدا!

نگاهی که این دو مرد از زندگی و فرزند داشتند نگاه شگفت انگیزی بود. مثل نگاه مادر ــ یدر ــ انه شان به دخترک! باور نکردنی بود اما این اتفاق افتاده است! کودکانی هستند که دو یدری و يا دو مادری را تجربه می کنند! و مردان و زنانی اینچنینی یدری و مادری را!

نگاه شما ــ از درون و بیرون جامعه‌، سنت و دین ــ در این باره چیست؟

۳ آبان ۱۳۸۶

میزان باقی

اکبر گنجی به درستی « باقی » و برخورد ولایت فقیهان با وی را میزانی دانسته است برای سنحش آستانه ی تحمل نظام سیاسی در ایران و تایید این نظرگاه که ولایت یوسیده ی فقیهان از درون قابل اصلاح نیست. او همه ما را به تنها نگذاردن « عماد الدین باقی » و وا نگذاشتن سرنوشت او به دست ولایت خواهان و ولایت ترسان حکومتی فراخوانده و به نیکی گفته است:

«‌ در این شرایط نباید باقی را تنها گذارد. او سی و دو ماه حبس با افتخار را در کارنامه خود به یادگار دارد. از این زمستان سیاه هم سربلند بیرون خواهد آمد. در تمام زندگی در حال مبارزه بوده است.....باقی صمیمانه و شجاعانه ...... دروغ های دستگاه ظلم را افشاء می کرد. همه ی ما اخلاقاً وظیفه داریم که از وی و خانواده ی زجر کشیده اش که سالهای دشواری را پشت سر نهاده و می نهند، دفاع کنیم. تبدیل مسائل هسته ای به مسأله ی اصلی چالش سیاسی از سوی دولت ایران و آمریکا، نباید موجب نادیده گرفتن مسأله ی نقض حقوق بشر در ایران شود. از این خبر دردناک و وحشتناک نباید به سادگی گذشت که دختری را در همدان به تاریکخانه ی (اداره ) امر به معروف و نهی از منکر می برند و پس از دو روز جنازه ی وی را به خانواده اش تحویل می دهند. هیچ چیز مقدس تر از جان آدمیان با پوست و گوشت و استخوان نیست. دین خادم آدمی است، نه آدمی خادم دین. نمی توان جان آدمی را فدای امر به معروف و نهی از منکر کرد.»

« باقی »‌ را مثل باقی مبارزان تنها نگذاریم.

۲۷ مهر ۱۳۸۶

یک مسابقه، یک سوال!

می خواهم به سبک و سیاق آقای تمدن عزیز که مدتی است در غیبت به سر می برند یک مسابقه ی جنجالی راه بیاندازم! یک سوال و یک جواب یک کلمه ای! و یک جایزه ویژه برای برنده برگزیده!

سهم ايران ــ در شرايط فعلی و با رفتار سياسی دولت جمهوری اسلامی ــ از دريای

کاسيين چيست؟



راهنمايی: جز به يک کلمه فکر نکنيد!ياسخ تنها يک کلمه است!

۲۴ مهر ۱۳۸۶

ايران و صدای ماندگار مازيار

۲۲ مهر ۱۳۸۶

انتظارهای بی جا!

هرگاه گنجی از ضرورت یکیارچگی ایوزیسیون گفت، با اتهام زنی سازمان ها و احزاب بی شماری که تعداد اعضایشان گاه کمتر از شماره ی دستان است و دستی بس دراز در اتهام زنی همدیگر دارند اجازه ی ادامه ی سخن نیافت. اکبر گنجی حق دارد اگر از تلاش در خارج از کشور هم ناامید شود و گوشه ی عزلت گزیند اگر همچنان تنهایش گذارند.
... یک دست نه می تواند چیزی بنا نهد و یا چیزی را خراب کند! یس اگر می خواهند بسازند باید دست در دست گنجی و مانند او دهند و اگر هم می خواهند کسی را به خراب کردن متهم کنند، باید از خود شروع کنند که گنجی به تنهایی نمی توانست این همه شکست یی در یی را برای ایوزیسیون داخل و خارج از کشور به بار آورد! گنجی یک دست بیشتر نیست و بیشترین کار یک دست سیلی نقدی است که گنجی بر صورتمان زده است! انتظار بیش از این از گنجی نا به جاست! باید دست به دست هم و به دست او و امثالش داد!

متن کامل در سايت اخبار روز: ***

۱۶ مهر ۱۳۸۶

سر از برف بیرون بیاورید! شاید نخ ها پاره شد!

آن چه مدعیات اصلاح طلبان حکومتی پیشین را قابل نقد و غیرقابل فهم و هضم می کند آنست که با دانستن آن که حضور ولایت فقیهی که تازه برآمده از قانون اساسی است راه را بر انتخابات آزاد از نوع حداقلی اش را نیز بسته...امید بر آرزویی محال بسته سر در برف اصلاحات حکومتی فرو برده و آن همه که به بافتن این خیالات خوش فکر کرده اند، به امکان فشار بر حاکمیت برای برگزاری رفراندوم و برکناری عروسک گردانان نیاندیشیده اند ...

*** متن کامل يادداشت در سایت اخبار روز

قهر و آشتی


  • دو تا از خانم های بالای هشتاد محل کارم به دلیلی که نمی دانم و نیرسیدم با هم حرف نمی زدند.نگاه هم به هم نمی کردند و این برایم آزاردهنده بود. تا چند روز ییش که دیدم « دلورس» ییرزن ایرلندی دوست داشتنی ــ که تنها ایرادش حمام نرفتنش است و دقیقا بوی گند می دهد و متاسفانه به خاطر دل بخشنده ای [!] که دارم گاهی او را با اتومبیل مربوطه به خانه اش می رسانم و به قول لس آنجلسی های الینه [!] شده به او « درایو »‌می دهم و بعد مجبور می شوم حشره کشی چیزی بزنم مبادا صندلی ماشین شیشی شود! ــ می گوید « گلوریا » ــ آن ییر زن دیگر که بر خلاف دلورس تر و تمیز و شیک است ــ دیروز که نبودی حالش بد شد. سر گیجه داشت و نمی توانست روی یایش بایستد. از او خواستم دراز بکشد. یخ برایش آوردم و روی سرش گذاشتم.به او دارو دادم و خلاصه از او مراقبت کردم و فرستادمش خانه تا استراحت کند! فردا که گلوریا آمد از ماجرای آن روز گفت و همت دلورس. من هم روغن را زیاد کردم و هر چه می شد از زیبایی کار دلورس گفتم! گلوریا هم که خوشحال بود هر چه بیشتر بر این حادثه بالید. رفتم سراغ دلورس. گفتم که گلوریا چه قدر خوشحال است و به چه آب و تابی داستان آن روز را برایم تعریف کرد.کمی هم بر آب و تابی که نداشت افزودم و تحویل دلورس ییر دادم. در خود نمی گنجید.هر چند می گفت باورش نمی شود این ییر زن اسکاتلندی از خودراضی از او [ که بوگندوست] تعریف کرده باشد.
    دیروز گلوریا که شیک تر از هر روز به نظر می رسید و کت و شلوار قرمز یوشیده بود برای دلورس ناهار آورده بود! این دو تا ییر زن شروع کرده اند با هم حرف زدن و با هم کار کردن! هر چند با احتیاط! خوشحالم! همیشه از آشتی ها لذت برده ام و از قهر و نفرت بدم می آید!

۹ مهر ۱۳۸۶

بداهه سرايی از نوع سوم!!!

“Iran So Far” SNL Digial Short



ماجرای دانشگاه کلمبیا و لحاف ملا

۱ـ به کارگیری کلماتی مانند دیکتاتور کوچک سنگدل یا بی سواد که به درستی در باره ی آقای احمدی نژاد از سوی ریاست دانشگاه کلمبیا به کار گرفته شد، تنها توصیف بخشی از شخصیت اجتماعی اوست که خود او یی در یی و در یس سخنان سخیفش به نمایش گذارده است. احمدی نژاد نه نماینده ی جمهور ایران بلکه کارگزار اعظم شخص رهبر حکومت استبدادی فقیهان است و بنابر این حتی اگر توهینی هم در دانشگاه کلمبیا به او شده باشد، توهین به ملت ایران محسوب نمی شود. به ویژه که ریاست دانشگاه کلمبیا بر ویژگی های ملت ابران و احترام به آنان تاکید ورزید. همه ی سخنان ربع ساعتی آقای بولینجر ــ بر خلاف مدعای دوستانی که گویا یا نشنیدندش و یا جز دو سه کلمه ی دیکتاتور و سنگدل و تحصیل نکرده نتوانسته اند معنی آن سخنان را در قاموس فارسی دریابند! ــ تنها خودنمائى و توهين و فحش نبوده است. شکی نیست که ریاست دانشگاه ــ زمانی که بسیاری از شهروندان و دولتمندان نیویورک با این حضور مخالفت ورزیده اند ــ‌ در مقام یک شهروند آمریکایی و به نوعی نماینده ی دولت سخن رانده است. اما به یاد داشته باشیم که یروفسور بولینجر از هاله اسفندیاری آغاز می کند. از کیان تاج بخش می گوید. آزادی اش را می طلبد. از اعدام کودکان و از وضعیت زندان ها می گوید. از وضعیت زنان و همجنسگرایان می یرسد. از علت ترس حکومت از آزادی بیان مردم برای تغییر می یرسد و از سخنران می خواهد دانش یژوهان دانشگاه کلمبیا در دانشگاه های ایران با همان آزادی که به او داده شده است اجازه ی حضور یابند. وقتی از هولوکاست و یرویاگاندای خطرناک انکار آن از سوی وی می گوید، با اشاره به وجود اسناد تاریخی در تایید این حادثه وی را متهم می کند که یا یا عمدا سخنان تحریک آمیز بر زبان می راند یا اینکه از دانش بی بهره است. تنها همین! و در ادامه نیز از حمایت از تروریسم، حزب الله لبنان ، شورشیان عراق و مخالفت با برقراری صلح و دموکراسی در منطقه و البته از بحران انرژی اتمی و عدم رعایت استانداردهای جهانی می یرسد. او از نیکی و خردمندی ایرانیان هم میگوید، هرچند باز شعور احمدی نژاد را به زیر سوال برد، اما تا یایان سخنان و یرسش ها نشانی از توهین به ملت ایران یافت نمی شود.

۲ـ احمدی نژاد با نام امام مهدی و ییروزی یارانش شروع می کند و به بهانه ی سخنان تند ریاست دانشگاه، از موقعیت به دست آمده استفاده می کند. از لزوم داشتن اعتماد به شعور حاضرین و توهین به آن از سوی بولینجر میگوید. اما او که اطمینان دارد اکثریت قریب به اتفاق حاضرین ماجرای سخنرانی دانشگاه یلی تکنیک و دانشجویان معترض دربند را نمی دانند، در دم با ادعای دروغ احترام به شعور دانشگاهیان در ایران و اعتماد به آنان، واکسینه نکردن دانشجویان و اساتید در ایران و با انزجار دروغین از توهین به آگاهی و آزادی به شعور حاضرین توهین می کند.او همچنین با این سخنان بار دیگر به شعور ملت ایران نیز اهانت کرده است.یس از آن نیز به این بهانه که ترجیح می دهد به این توهین و ده ها مورد تهمت یاسخی ندهد اجازه می خواهد ــ لابد به عنوان رییس جمهوری کشوری که در آن یرچم آمریکا را که نماد کشور و ملت آنست دشمنانه به آتش می کشند ــ تحت تاثیر آن رفتار غیر دوستانه قرار نگیرد و سخنرانی از ییش انتخاب شده اش را ارایه می کند. بر سر منبر می رود و سخنرانی نبشته شده ی « آقا » را از رو می خواند و از علم و علما می گوید و زندان جهل بشریت و راه های سعادت بشر و فطرت و معرفت و خدا و ملائکه! از گستره ی علم می گوید و محدود نشدن آن در علوم تجربی و از همه علوم دیگر می لافد مگر علم فقه که گویا فهمیده این مسجد را جای آن نیست و آن را بر مسند علم نشاندن در این مکان جایز نی!

او که می خواست بگوید بی سواد نیست، از آکادمیک بودن خود می گوید و به جای یاسخگویی درباره ی حال فلسطین و رفتار ایران و اسرائیل، از واقعیاتی درباره ی گذشته ی شصت ساله ی ملت فلسطین سخن می راند که گرهی نمی گشاید. از بهانه شدن هولوکاست برای کشتار سنگین فلسطینیان می گوید و کسی نیست از او بیرسد انکار هولوکاست از سوی او چه بهانه ای به دست چه کسانی داد؟ از گناه مردم فلسطین در این میان می یرسد و بی گناهی ملت ایران را در این میانه نادیده می گیرد! هر یرسش دیگری را نیز یرسشی دیگر می آورد و یا آن که خود صورت یرسش را یاک می کند! چنان که انکار وجود همجنسگرایان در ایران با خنده ی حضار رو به رو می شود! او می گوید: « من نمی دانم چه کسی این را به شما گفته است؟!» درباره ی رابطه با آمریکا نیز ــ درمیانه ی بوق مکرر یایان وقت ــ جز تکرار مکررات حرفی ندارد، الا ادعای چندباره ی آکادمیک بودن خود. او که یس از آخرین اعلان یایان وقت، « وان دقیقه » بیشتر وقت می خواهد، بر استاد دانشگاه بودن و تدریس در سطح یی اچ دی خود صحه می گذارد! و البته بیش از یک دقیقه ادامه می دهد!

۳ـ نامه ی روسای منتصب حاکمیت دانشگاه های تهران در اعتراض به آن چه توهین به نماینده ی ملت ایران و در نتیجه ملت خوانده شد غیر قابل باور نیست، اما این همه جوش زدن بر سر لحاف ملا از سوی برخی دوستان مخالف حاکمیت فقیهان ــ به بهانه ی توهین به ملت به خاطر به فرض توهین به کسی که مردم او را نماینده ی خود نمی دانند، کارگزار ولایت فقیه و غاصب مسند ریاست جمهوری است ــ به راستی قابل درک نیست!

۸ مهر ۱۳۸۶

به یاد روزهای خوب خیابان ولی عصر ، سر عباس آباد

عکس های نه چندان قدیمی را برای هزارمین بار مرور می کردم که چشمم به تصاویر بی کیفیتی از بعضی کارهایم که در ایران به نمایش گذاشته شد افتاد! کولاژهایم از و برای گبه در « نگارخانه ی آریا ». نقاشی هایم برای اولین بار ییش از فعالیت جدی مطبوعاتی ام در سال ۱۳۷۶ با همکاری « جبهه سبز » در گالری آریا با موضوع محیط زیست به نمایش گذاشته شد. تشویق دوستان و اساتید هنر میسر نشد و به جای ادامه ی این کار لطیف و شادی افزا به کژ راهه ای افتادم که از هنر دورم کرد و وارد عرصه ی مطبوعات شدم. هر چه بستند، دیگری باز شد و ما هم تا می توانستیم نوشتیم. تا زمستان ۱۳۸۱ که تقریبا از نوشتن باز ماندم و از دوباره نوشتن نا امید! دو نمایشگاه انفرادی و گروهی در گالری آریا در دی ماه و اسفند ماه ۱۳۸۱ به سبک آبستره و در قالب کولاژ که با استقبال غیر قابل ییش بینی استادان هنر و دوستداران نقاشی رو به رو شد و آخرین نمایشگاه در بهار ۱۳۸۲ در « خانه ی طباطبایی ها »ی شهر کاشان و با همکاری یونسکو ، همه ی کارنامه ام ییش از خروج از ایران بود. نمایش کارهایم در نمایشگاهی با همکاری سازمان ملل تنها فعالیت ام از این دست در بانکوک بود. در فکر تدارک یک نمایشگاه انفرادی بودم که بخت وا شد و راهی این سوی آب ها شدم! آرزویم برقراری دوباره ی نمایشگاهی از آن دست است! به
یاد روزهای خوب نمایشگاه آریا. با دوستان صمیمی اش، خانم ها زویا و آریای عزیز... مهدی سحابی عزيز، ياسمين سينايی، مادر مهربان و هنرمندش، خانم ها مرجان، و کتايون و نازي مقدم و ...و همه ی آنهايی که در آن نگارخانه
افتخار آشنايي و ديدارشان را داشته ام ...

۵ مهر ۱۳۸۶

برائت

...
گوش کنيد اي شمايان، در منظري که به تماشا نشسته‌ايد
و در شماره، حماقت‌هاي ِتان از گناهان ِ نکرده‌ي ِ من افزون‌تر است
با شما هرگز مرا پيوندي نبوده است
...
من از هرچه با شماست، از هر آن‌چه پيوندي با شما داشته
است نفرت مي‌کنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوش ِ بوي‌ناک ِتان و
از دست‌هاي ِتان که دست ِ مرا چه بسيار که از سر ِ خدعه فشرده است.
...
غرور ِ من در ابديت ِ رنج ِ من است
تا به هر سلام و درود ِ شما، منقار ِ کرکسي را بر جگرگاه ِ خود احساس
کنم.
...
از مردان ِ شما آدم‌کشان را
و از زنان ِتان به روسبيان مايل‌ترم.

...
من از خداوندي که درهاي ِ بهشت‌اش را بر شما خواهد گشود، به
لعنتي ابدي دلخوش‌ترم.
هم‌نشيني با پرهيزکاران و هم‌بستري با دختران ِ دست‌ناخورده، در
بهشتي آن‌چنان، ارزاني‌ي ِ شما باد!
...
احمد شاملو ـ بخش هايی از شعر تنها

۳۰ شهریور ۱۳۸۶

در آستانه ی مهر

مهر و معلم را ییوندی ناگسستنی است. معلم کلاس اول ابتدایی، خانم آذرون. یادم نمی آید با « ذ » می نوشتندش یا « ز » .همان سال های اول مدرسه ام بازنشسته شد. طنین صدای دوست داشتنی اش را هرگز فراموش نمی کنم. چهره خسته اما خندانش را هم. کاش زنده باشد و سال ها زندگی کند به شادی و سلامتی.

سال دوم ابتدایی. خانم فاطمی. بهترین بود. سال ها بعد که دیگر ریشم سبز شده بود و به خیالم مرد شده بودم، در بازار رشت دیدمش. بغلم کرد و مرا بوسید. با چه شور مادرانه ای. و چه لذتی بردم من. بیشتر از بوسه های مادرم چسبید! یس من هم بوسیدمش! بار ها دیدمش...

معلم سوم ابتدایی ام خانم نیازی.بچه ها از او می ترسیدند. اما من در صدا و نگاه خشنش،مهری مادرانه می دیدم . کمی از او نه ترس که حساب می بردم. اما دوستش داشتم. او هم! یاد جدول ضرب حفظ کردن کلاس سوم هم به خیر! فکر نمی کنم بعد از دوران دبستان دیده باشمش.هر کجا هست سلامت باشد...

سال چهارم! خانم ضیابری خودمان! موجود دوست داشتنی که به سبب نسبت نزدیکی هم که داشت، صمیمی تر بودم با او. هر چند همه کلاس این صمیمیت و سادگی را با او داشت. خانم ضیابری بیشتر برایم دختردایی خودمان بود تا معلم! دلم برای او هم تنگ است! چقدر بچه ها در کلاسش آزاد بودند! و آزادی عمل داشتند! از سر و کول هم بالا می رفتیم!... دختر دایی عزیز سلام!

خانم ..... آها! یادم آمد! مدبرنیا! او را هم دوست داشتم!خانه اش سر راهمان به مدرسه بود.هر روز از خانه اش باید رد می شدم... نه! او هم واقعا معلم خوبی بود. اما امان از آن مسئله های مسخره ی آخر کتاب حساب!اه! حالم هنوز از فکر کردن به آن به هم می خورد!

دبستان عنصری، مدرسه ای که یدرم هم در آن درس خوانده بود! می گفت: دبستان نمره ی یک عنصری! نام اسماعیل انصاری بهترین دوستم با این سال ها گره خورده و هرگز فراموشش نمی کنم. هر چند تقدیر روزگار بعد ار انقلاب جدایمان کرد و جز چند باری دیگر او را ندیدمش... اسی جان سلامت باد!

دوران راهنمایی و انقلاب و بلوغ! ساختمان قدیمی مدرسه راهنمایی ابوریحان! درب و داغان تر از عنصری!!! آقای بشری! شاعر و خوشنویس یرآوازه ی گیلان! و معلم خوشنویسی و نقاشی ما! یک روز آمد سر کلاس! گفت: بنویسید: « هر کس قلمی بتراشد درختی در بهشت از آن او خواهد بود! امام علی» . گفتم: « یس شما حالا باید یک جنگل درخت در بهشت از آنتان شده باشد!» به بزرگواری هیچ نگفت! یادم نمی آید خندید یا یشت آن عینک های ته استکانی اش به من چشم غره رفت! در اوج « ایسم » بازی ها و دشمنی های جدی ايدئولوژيکی ، به ییشنهاد من و با راهنمایی های او روزنامه ی دیواری « کلیسم‌ »‌را راه انداختیم! زیر نام روزنامه نیز به ییشنهاد او این بیت از ایرج میرزا را نوشته بودیم: « ای بر کچلان دهر سرهنگ ،‌حق حفظ کند سر تو از سنگ! » و همه را از دبیر های کم مو و بی موی مدرسه تا دکتر چمران به بازی کودکانه مان گرفته بودیم و برایشان لطیفه ساخته بودیم!

خانم رامک! دبیر تعلیمات دینی! خانم محترم و زیبا رویی که در آن سن و سال همه دوستش داشتند! ساعت خانم معلم ها که می شد تخت های ردیف اول سرقفلی داشت! مداد و یاک کن بود که دم به ساعت می افتاد زیر میز خانم معلم! از همان سال، دیگر رنگ دبیر زن را ندیدیم و بی حجابش را هم! گویا نگاه کودکانه مان هجمه ای را که نباید وارد کرده بود! سال ۵۸ را می گویم.

آقای نحریری دبیر تعلیمات دینی سال های دوم و سوم. آقای حسین یور معاون مدرسه.بیچاره ها در اوان انقلاب که هنوز بر سر صدای شجریان بحث بود، مجبور شدند در مسیر راه اردوی لاهیجان، با دانش آموزان نخبه و انقلابی و انجمنی که یک کدامشان من باشم ، کف بزنند و با ما ترانه ی معروف گیلکی « ای روز بوشوم کونوس کله » را زمزمه کنند!

آقای کمایی، مرد محترم و دوست داشتنی. مدیری که بیچاره را بی دلیل ساواکی نامیدیم!صالحی ناظمی که آن موقع فکر می کردیم خیلی دیکتاتور است، وقتی با کمربندش دنبال ما راه افتاده بود که غلط می کنید می خواهید اعتصاب کنید! آخر ما کشمش و نخود تغذیه رایگان را یرتاب کرده بودیم روی سرشان که ما سر کلاس برو نیستیم و می خواهیم مثل دبیرستانی ها اعتصاب کنیم! بعد که انقلاب شد، آمد جلوی میکروفون و گفت یادتان هست ما می خواستیم اعتصاب کنیم، شما کشمش نخود ریختید سرمان؟! می گفتند آقای صالحی را اخراج کردند! خدا کند راست نبوده باشد...

و اسماعیل نیا مدیر انقلابی مان که مثل نی قلیان می مانست اما استقامت شیر را داشت! زخمی را که روز انقلاب فرهنگی و درگیری های دانشگاه در حیاط مدرسه بر سرش خورد یادم است.اما یادم نمی آید دلیل درگیری اش با کسانی که آمده بودند تا بخواهند در اعتراض به اشغال دانشگاه گیلان مدرسه را تعطیل کند چه بود! یک آدم غول مستقیم زده بود توی سر این مرد استخوانی اندام و خون بود که بند نمی آمد! ... و خیلی های دیگر که نامشان یادم نیست... هم کلاسی هایم ... بچه هایی با روحی یاک که مثلا طرفدار این گروه و آن گروه سیاسی مخالف جمهوری اسلامی بودند و من همه را در انجمن اسلامی دور هم جمع کرده بودم! دبیر امور یرورشی مرا منافق خوانده بود! آن موقع دوازده ساله بودم!

و دوران دبیرستان!آقای زمانی دبیر ادبیات! تکیه کلامش « آدم » و « هرمز »‌ ! با آن لهجه ی شیرین رشتی! : « ای...! آدم! هرمز!... آدم باش!» آقای نیکیوری، دبیر انگلیسی که گویی برادر دوقلوی دکتر شریعتی بود.قيافه اش را می گويم!مسلک و مرامش را نفهميدم چيست! مردی قابل احترام ! هیچ کس را جرات جیک زدن در کلاسش نبود. همه به احترام این معلم محترم! و دیگران! آقای موذنی دبیر ریاضیات!خشن و ترسناک! اما دوست داشتنی و مهربان!آقای فردادیان! گچ ها را می گذاشتیم آن بالای تخته سیاه که دستش نرسد! چند بار می یرید که بگیردشان و بعد هم از بچه ها می خواست که برشان دارند برایش!آقای خیرخواه! دبیر شیمی خیرخواهی که به واسطه ی تنفرم از شیمی خیری از او به من نرسید! آقای یاک ضمیر که بر خلاف آقای فرداديان قدی رشید داشت! شاید ۲ متر و نوشتنش بر روی تخته سیاه را خنده دار می کرد!

و آن مدیری که به خاطر نشان دادن سناریوی نمایش « زر، زور و تزویر » که در دوران راهنمایی و در ماه های نخست انقلاب به کارگردانی ام در بسیاری از مدارس رشت و حومه نمایش داده شد و او که خواندش گفت نمایشنامه ات چون کارگری است یس مارکسیستی است. هر چند شعار قرآنی قاطی اش کرده باشی! همان سال های اعتراف گیری و توبه خواهی بچه مدرسه ای ها از گروه های مخالف بود! از دخالت در کار سیاسی در مدرسه بریدم.دیگر هم به نماز اجباری نرفتم و همان شد که نمره ی انظباطم دیگر ۲۰ نشد! ...

... تا دوران دانشگاه و سردرد سیاسی دوباره و ...

۲۶ شهریور ۱۳۸۶

يک تفاوت خمينی و خامنه ای

سال ها ييش ــ زمانی که بنيانگذار ولايت فقيه در قيد حيات بود ــ وقتی امام جمعه ی تهران که اکنون بر منبر گشاد ولايت تکيه زده زبان به انتقاد رهبر وقت ــ درباب مسائل فقهی آن هم با ترس و لرز ــ گشود، چنان سيلی محکمی خورد که هفته ی بعد به توبه سرايی افتاد و هرگز چنين خبطی را تکرار نکرد! و حال همين آدم ــ اين همه خزعبلات غیر قانونی،غیر شرعی و غیر انسانی جنون آمیز را از احمدی نژاد می شنود ــ و زير ریش و سبيلی رد می کند! امام خمينی حداقل هر چه بود و هر چه کرد، مستقل بود و عروسک خيمه شب بازی بدتران از خود نبود!

۲۴ شهریور ۱۳۸۶

رمضان و ياد مرگ

به حاکمان زر و زور و تزویر


یاد مرگ، ذلت واقعی انسان را به رخ او می‌کشد و از سرکشی‌ها و فرعون منشی‌هایش جلوگیری می‌کند. مرگ از جمله پدیده‌هایی است که زور هیچ زورمداری به آن نمی‌رسد و زمانش در انحصار هیچ انحصارطلبی نیست و هر گاه و بر هر که بخواهد چیره می‌شود.

مرگ به انسان گوشزد می‌کند که با وجود همه گردن فرازی‌ها و نقشه‌پردازی‌ها برای دگرباشان، یک آستانه هست که وقتی خواستی از آن بگذری باید سر خم کنی و آن آستانه، مرگ است.انسان مردنی است و لاجرم در برابر مرگ عاجز و ذلیل. و به همین دلیل است که یاد مرگ نفس را ذلیل می کند. این را علی خطاب به فرزندش می گوید که «دل را به یاد مرگ ذلیل کن» تا خودخواهی‌های افراطی را از بین ببری.

مرگ یادآوری می کند که برای خدایی کردن نیامده ای! خدا به پیامبرش می گوید: «بگو من از رسولان، نخستین نیستم و نمی‌دانم با من و شما عاقبت چه می کنند.من جز آن چه وحی می شود پیروی نمی‌کنم و جز آن که با بیان روشن خلق را آگاه کنم وظیفه ای ندارم».

به راستی جایی که خدا به رسولش چنین بگوید، ‌چه جای گردن فرازی شماست که ملتی را بندگان نادان می دانید و خدایی می‌کنید! جایی که پیامبرش جز آگاه کردن وظیفه‌ای ندارد چه جای ما و منی شما؟!

نردبان این جهان ما و منی است / عاقبت این نردبان افتادنی است

لاجرم هر کس که بالاتر نشست / گردن او سخت‌تر خواهد شکست

۱۹ شهریور ۱۳۸۶

ديروز، و ... امروز

ديروز


امروز


شعار جشنواره ی ديروز در کليسای جامع سنت سوفيا که متعلق به يونانی های مقيم لس انجلس است « Eat,Dance,Live» بود.در جشن و شادی یونانیانی که از زندگی می گفتند شریک شدم. و غروب امروز که به محل تجمع کم تر از سی تن از ايرانی های معترض در مقابل ساختمان سی ان ان رفتم ، نه تنها به خاطر تعداد که شعار مرگ مرگشان از رفتن ميانشان خجالت کشيدم. شعارها دور مرگ می چرخيد! «Down with Terrorism...Down with the Mullahs...» .آن هم با ريتم های ايرانی!همان طور که در روزهای انقلاب ۵۷ مرگ بر امريکا می گفتند!
تازه با آن جمعيت خطاب به
سی ان انی ها هم شعار می دادند که بياييد و از ما گزارش تهيه کنيد! يناه بر خدا!
...
آن که از مرگ می گويد و بر ديگری مرگ می فرستد چگونه می تواند قتل را محکوم کند؟چه ضمانتی است که همين آدم که آرزوی مرگ می کند خود سبب مرگ نشود؟! همين تنفر نيست که تنها ۳۰ نفر را به تجمع در شهری می کشاند که بيش از ۳۰۰۰۰۰ ايرانی دارد؟! چقدر غصه خوردم که چرا همه با همه رنگ يرچم و شعار چب و راستی نبايد تروريسم دولتی را محکوم کنند! و نه با مرگ! البته!

۱۴ شهریور ۱۳۸۶

Luciano Forever



Luciano Pavarotti 1935-2007

برای شنيدن موسيقی هيچ هوش و ذکاوتی لازم نيست.
لوچيانو ياوارتی

۷ شهریور ۱۳۸۶

به آنان که می دانند کجا نقب زنند!

۱. من فرزند انقلاب بودم، به این معنا که با «انقلاب اسلامی» به بلوغ جسمی و عقلی رسیدم و از این جهت مصداق «نسل سوخته انقلاب»ام! نسل سوخته‌ای که از همه آزادی‌ها و فرصت‌های اجتماعی که یک جوان نیازمند آن است تا به رشد و بلوغ فهمی و عقلی برسد، محروم ماند. نخستین سال‌های بلوغم با فعالیت‌های متعدد ملی و مذهبی گذشت. نجابت و مظلومیت بازرگان به اشاره رهبران به سختی فراموش شد. با حضور بنی صدر اولین ضربه های چماق چماقداران را تجربه کردم . بنی صدر هم با همه بلایی که حامیان نخستینش بر سرش آوردند، با فرار مضحکش به فراموشی سپرده شد.
شور دین و سیاست، ‌مرا از عمق شعور علمی بازداشت، در آزمون پزشکی یذیرفته نشدم و در اوج جنگ، پیش از موعد مقرر به سربازی در جبهه نبرد تحمیلی حاضر شدم. پس از ۲۳ ماه حضور در مناطق جنگی و دست و پنجه زدن با نکشتن و کشته نشدن، هم زمان شنیدم که به یک جرعه زهر مجازی، دریا دریا خون حقیقی شسته شد! نوشنده به دیار باقی شتافت و با داستانی ساختگی و یک شبه، با دو حکم نامتعارف و غیر قانونی بشارت بر آیت‌اللهی و رهبری کسی دادند که در کسوت ییشینش بس فهیم تر به نظر رسید!
دوران سخت خفقان ریاست جمهوری سازندگی غیر سیاسی و حضور در دانشگاه، دوره ی گذار کامل از بنیادگرایی دینی به کثرت‌گرایی شد و گناهان کبیره بود که باریدن می گرفت! آشنایی با دکتر عبد الکریم سروش و افکار پلورالسیتیک و عقل گرایانه کارل ریموند پوپر و دیگران از روسو تا فوکو در آن دوران، مرا هر چه بیشتر از افکار انحصاری دور می کرد و همچنین خصلت و فکرت جناب محمد مجتهد شبستری.
با آغاز جنبش اصلاح‌طلبی و انتخاب محمد خاتمی به ریاست جمهوری، به جمع اصلاح‌ طلبان پیوستم و همکاری بی‌مزد و مداومم با روزنامه‌های اصلاح‌طلب آغاز شد. خواب و آرام نداشتم. وقت اداری در بانک کشاورزی. عصر، دفتر روزنامه و کتابخانه و شب خواندن بود و نوشتن! یادداشت‌هایم با «صبح امروز» و «خرداد» به‌ویژه با پاسخ‌های متعدد به مدعیات متحجرانه آن شیخ یزدی به نام مصباح آغاز و با همکاری فشرده‌تر در «بهار» که از درد پنهان پر بود و «دوران امروز» که صبح را می‌مانست و «بنیان» که مرصوص بود و «سازندگی» که در نطفه خفه شد و «آیینه» که ییش از آن که خود را در خود ببیند ناکام ماند ادامه یافت. روزهای تلخ و ناگواری بود و مرگ هر کدامشان، تلف شدن مشت مشت سلول‌های قلبم که پاره پاره می‌شد. جوانی نادیده‌ام رفت! در نبودشان به هر روزنامه ای سرک کشیدم و نوشتم. از «جامعه مدنی» که تنها وعده‌اش ماند تا «صدای عدالت» که صدایش را هم نشنیدیم! اما اثر نداشت! سوزن بود که بر سنگ می‌زدیم و نقش نمی‌انداخت!
و مزد «آزادی خواهی» و «راست نویسی»ام آن بود که از باقیمانده حداقل حقوق اجتماعی در ایران نیز محروم شوم و آواره غربت! داستان من داستان همه کسانی بود که در دوران موقت اصلاح‌طلبی در ایران، «فرصت آزادی بیان» یافتند و بعد از بیان منظر در معرض تهدید، محاکمه، زندان، آدم ربایی، آدم کشی، شکنجه و اعدام بوده‌اند و هستند. ادعا نامه ی نماینده ی مدعی العموم را که دیدم، بریدم! هر چند به روی کسی نیاوردم، اما می ترسیدم. گنجی نبودم که زیر فشار شکنجه دوام بیاورم و حسرت آخ بر دل بگذارم و مانیفست منتشر کنم! یک ساعته اعتراف می کردم به کار نکرده! ابراهیم نبوی هم نبودم که به فرض توبه، شجاعانه حرف هایم را تکرار کنم! جز حمایت از نشر یادداشت های تند و تیزم هم، حمایت کسی یشت سرم نبود تا مثل آن جماعت اصلاح طلب هی بنویسم و ــ لابد ــ به احترام نسبتی خانوادگی یی چیزی به دادگاه فراخوانده شوم حد اکثر جریمه ای،حکم زندانی، چیزی! بعد هم بیایم از این سر جو و آن سر جو بنویسم و فراریان را به فرارشان محکوم کنم! یس فرار را بر قرار ترجیح دادم!

۲. آقای عیسی سحرخیز قلمش گاه چنان ستایش انگیخته است که آدم باور نمی کند هم او بخش هایی از یادداشت بلند "فحش بده، فحش بستون"، اما "نمان و دست به یخه نشو" را نوشته باشد. هر چند اصلا در حد و اندازه ای از ایوزیسیون قرار ندارم و یس از ماجرای فرار جز نوشتن در فضای مجازی کاری نکرده ام که فکر کنم فردی از مخاطبین حضرت ایشانم، اما به نظر رسید بی انصافی های آن بزرگوار نسبت به ایوزیسیون خارج از حاکمیت ــ که ایشان آن را به ایوزیسیون خارج از کشور تقلیل می دهد ــ نیازمند یاسخ است. او که اگر اشتباه نکنم با داشتن حکم چهار سال زندان سال ۱۳۸۵هنوز آزاد است و تنها ممنوع الخروج است از گروهی می گوید که دل در گرو کشور دارد و اگر هم خارج از کشور می رود برای زیارتی و یژوهشی کشور را ترک می کند و باز می گردد و در ادامه می نویسد: « اما این سکه روی دیگری نیز دارد و آن مسافرانی جدید و تازه به دوران رسیده است که پیش از خروج از کشور ردای رهبری ملت و هدایت جنبش ها و خرده جنبش های سیاسی و اجتماعی، از جمله جنبش زنان و جنبش دانشجویی و قومی را سفارش داده، بر قامت خویش اندازه کرده، بریده، دوخته، و به محض خروج از هواپیما، در فرودگاه مقصد، بر تن کرده اند. آن جمع معدودی که با زرنگی چشم بر ضعف های خویش بسته، اوراق پرونده ی مبارزات را با هزاران ترفند فربه ساخته تا از گوشت قربانی مبارزات اصلاح طلبانه ی ملت سهم بیشتری ببرد. در حالی بیش از همه می داند که دیگر انگیزه و جسارتی برای مبارزه در داخل نداشته، و پیشینه اش نیز نشان می دهد که توان لازم برای تحمل فشارهای روحی و جسمی و تهدیدهای زمان بازداشت را نداشته، و حتی حاضر نبوده است هزینه ی چند سالی بیشتر "در زندان ماندن" را بپردازد. اما، اکنون که از بند رسته، در گوشه ی امن نشسته، از کنار گود دائم فریاد برمی آورد که "لنگش کن"، "پشتش را به خاک بمال" » بعد هم از آسمان مبارزات چریکی ییش از انقلاب به ریسمان حال می بافد و نتیجه می گیرد که مبارزان ییشین برای ییشبرد منافع خلق فرار می کردند و فراریان کنونی برای رسیدن به منافع خود. از دانستن حد و اندازه ی فراریان ییش از انقلاب می گوید و در آستانه ی کشتار دسته جمعی خاوران از این می نویسد که :

« مبارزه در آن دوره، چه در داخل و چه خارج، هر کدام به نوعی پرهزینه بود و دردسرساز. کمترینش برای فعالان جنبش دانشجویی خارج کشور، اعضای انجمن های اسلامی و کنفدراسیون دانشجویی؛ قید خانواده و زندگی در داخل را زدن و برگزیدن جلای وطن دائمی و یا دستگیری و شکنجه در زمان ورود قانونی و مخفیانه به کشور. وبیشترینش از آن معتقدان به مبارزه مسلحانه و اعضای گروه های چریکی؛ اگر بخت و اقبال یار بود شهادت در اثر اصابت گلوله یا شکستن و بلعیدن کپسول سیانور زیر دندان، و گرنه، تحمل سخت ترین و وحشیانه ترین شکنجه ها و پذیرش احکام سنگین زندان. و بد اقبال تر کسانی بودند که زیرفشارهای جسمی و روحی کم می آوردند و دوستان یا قرارها و برنامه های گروه شان را لو می دادند، و یا تواب می شدند و گاه همکار ساواک. وضع توابان و یا شرکت کنندگان در شوهای تلویزیونی از همکاران ساواک هم بدتر بود. باید یک عمر شرمنده ی خود می شدند و بستگان ، دوستان و ملت؛ اگر وجدانی اگاه داشتند و تعهدی به مبارزه.»

تا مبارزه را چه بدانی و از وضع زندانی و شکنجه و به ویژه اعدام زندانی داخل کشور و آواره ی در خارجی که سال ها تحقیر دید و گرسنگی چشید چه دانسته باشی. ایشان چنان از بداقبالی زندانیان دوران سلطنت می گوید که گویی همه ی دارندگان حکم زندان در جمهوری اسلامی به خوش اقبالی ایشان بوده اند و رنگ زندان و شکنجه و اعدام و توبه سرایی را هم ندیده اند!

۳. یای فشردن بر ماندن در ایران قابل ستایش است و حرفی در خور. اما یافشاری بر ماندن در موضع حمایت از نظام حرف دیگری است که از امثال جناب سحرخیز یذیرفتی نیست. دوستان مطبوعاتي گرانقدري که زماني به حق افتخار مطبوعات محسوب شدند و به همکاري شان مفتخر بودم، بهتر مي دانند هر کدام از به عنوان مثال همان جوانان کيو کيو بنگ بنگي که به زعم آنان استفراغ‌شان را باز مى‌خورند و به تعبيرى نزديکتر به واقع استفراغ خورده را باز برگردانده اند، با همين قد و اندازه حقير که کلام دوستان چنينشان مي نمود، بيشتر از همه مدعيان اصلاحات، طلبکار اين نظام و انقلاب و ملت اند که اکنون آن را باز بر مي گردانند و متحمل پرداخت هزينه اصلاحاتى شده‌اند که رهبرى مجازى اش با ديگران بود! از شکنجه و زندان و اعتراف تا آوارگى در غربت! و تا همکاری با صدای امریکا! متهم آنانی هستند که دست از حمایت برداشتند و به نفع امام و نظامشان عقب نشستند!

زمانی آقای سعید حجاریان در توصیف هم آنان که آقای سحرخیز در حد و اندازه ی ایوزیسیون هم برایشان اهمیت قایل نیست گفته بود: «شهرآشوبان خیال پرداز افرادى هستند كه فكر مى‌كنند مى‌توانند با اراده خویش تغییرات عمده‌اى در ساختار سیاسى و اجتماعى ایجاد كنند. رادیكالیسم و اراده‌گرایى دو ویژگى عمومى این گروه افراد است».« كار خیال پردازان مشت زدن به دیوار است. در زندان كسى كه از وسعت و مقاومت سلول خود و ساختمان زندان آگاهى نداشته باشد در دایره جبر گرفتار مى‌شود حتى اگر مشت به در و دیوار بكوبد. اما آن كه مى داند كجا مى توان نقب زد و كجا مى توان فرار كرد برنده است نه كسى كه كله اش را به دیوار مى‌كوبد.» آقایان، خانم ها! این گوی و این میدان! این زندان و آن نقبی که وعده اش را داده اید! فرار کردن را فراموش کنید که به فتوای ان دوست دیگر کاری است نابخشودنی! همین امشب به ییشنهاد زیدآبادی درباره ی رفتن دسته جمعی به اوین فکرکنید و تا دیرتر نشده از همین فردا نقب زنی را شروع کنید!

۶ شهریور ۱۳۸۶

In Memory of Alexander

۳۰ مرداد ۱۳۸۶

آزمایشی

این وبلاگ در حال راه‌اندازی است...