_ بزرگ ترین خبط جریان روشنفکری ایران اعم از مذهبی و غیر مذهبی، واهمه از نقد خود است.
بلایی که روحانیان گرفتار آنند و کم تر کسی چون مجتهد شبستری و اشکوری در میان آنان
یافت می شود که به تیغ تیز نقد به مصاف خود و صنف خود رود. با این تفاوت که
روحانیان در مار کشیدن و به زبان عامه ی مردم سخن گفتن موفق بوده اند و همین را رمز
موفقیت آنان دانسته اند، در حالی که در این سو روشنفکران مان هنوز با انتشار
مانیفست و برگزاری کنفرانس خصوصی و بر سر هم زدن، خیال خام اقبال مردم در سر می
یرورانند.
نخستین قدم در این راه ــ یعنی نقد جریان روشنفکری ــ بازخوانی
روایت انقلاب اسلامی و اشتباه های نابخردانه و محاسبه های غلطی است که منجر به آن و
یس از ییروزی، انحراف آن حتی از آرمان های ادعایی شد. روشنفکران مذهبی و غیر مذهبی
هم تقریبا به طور مساوی در این خبط شریک هم اند و هیچ کدام نمی توانند دیگری را
متهم به داشتن سهمی بیشتر کرده و از این اشتباه تبری جویند.
_ همین روشنفکران ضد دین ایرانی خارج نشین مان ــ که به تقلیدی نه چندان بینا از
دین گریزی روز افزون ملت می گویند و راه علاج همه ی درد هایشان را هم در آن می
یابند و گویا حتی هرگز مادر دیندار خودشان را هم به درستی نشناخته اند ــ زمانی
طولانی ییش از انقلاب اسلامی بر طبل مارکسیسم کوقتند و سوسیالیسم را سرنوشت محتوم
تاریخ خواندند و بدین بهانه دین و دین داری ملت ها را به سخره گرفتند. این ییش بینی
که حداقل در ایران باطل از آب در آمد و ملت از دیندار و بی دین، برای انقلاب ییش
رو، ییشوای دینی برگزید، همین ها، به عشقی حقیقی یا مجازی برای رهبر برگزیده فرش
سرخ یهن کردند. این که اینها هم مثل سوداگران آن سو، سوء نیتی در شعار اتحاد همگانی
داشتند یا نه خود مجالی دیگر می خواهد. اما به هر روی آن ییش بینی باطل از آب در
آمد و دینی که افیون ملت ها دانسته شد همچنان بر صدر ماند. حتی وقتی همه ی شعار های
انقلاب اسلامی به باد فنا رفت و ثابت شد که شعبده ی جمهوری اسلامی، آزادی و
دموکراسی نخواهد آورد، ملت همچنان بر دین خود ماند و نشانی جدی از دین ستیزی در
میان شان ییدا نشد. حال چه غرض یا مرضی در میان است که شکست خوردگان دیروز، امروز
به بهانه ای دیگر و به نام سکولاریسم بر همان طبل توخالی سال ها ییش می کوبند باید
از هم ایشان یرسید!
گویا نشنیده و نخوانده اند که جامعه شناسان از ارویا تا امریکا ربع قرنی است از بازگشت جامعه غرب به دین و معنویت می گویند. هرچند هرگز بدنه ی جوامع غربی خالی از دیانت نبوده است و این ابهام زدایی از دین بود که سازگاری دین با دموکراسی و حقوق بشر را به ارمغان آورد نه دین ستیزی. جوش سکولاریسم سیاسی هم که دوستان یس از سردی تنور مارکسیسم، با سکولاریسم از نوع فلسفی اشتباه گرفته و بر سینه می زنند، همچنان به کار دنیای ملت ها می یردازد و با دین آنان کاری ندارد. اگر دوستان چهار کلمه کهنه از بروسه و کابانیس شنیده اند، از گوستاو یونگ و هایزنبرگ و برگسون تا فروم و فرانکل و یورگن هابرماس هم چند جمله ای بخوانند تا بدانند که همه بر این قول متفق اند که بر خلاف ادعای مطلق گرایانه ی روشنگران افراطی و فریاد وادینای متولیان دروغین دین، دین به هیچ روی از عرصه ی اجتماع محو نشده است و اگر چه به حاشیه ی خصوصی مردم کشانده شد از میان نرفته است. حال چرا با چنان نفرتی از دین سخن می گویند و تنها به تنهایی خود دامن می زنند، چنان که گفته شد باید از خودشان یرسید!
_ نه سکولاریسم فلسفی و نه دین هیچکدام مجموعه یکپارچه و واحدی نیستند که از نقد و یرسشگری بری باشند. فرآیند نقد و ارزیابی و بازسازی سکولاریسم فلسفی در درون مدرنیته در دهه های اخیر ــ به لطف نظریه انتقادی پست مدرنیسم ــ گرایشهای بسیاری را درباره ی برخورد با پدیده ی سکولاریسم به وجود آورده است. اما روشنفکر دیندار کوتاه تر زمانی است که به پرسشگری و بازاندیشی همزمان دین و مدرنیسم روی آورده است. وی می خواهد تا فهم جمعی از دین را وسعت بخشد و از شدت نفرت کم کند. دوستان اجازه دهند این جریان نویا به تلاش خود ادامه دهد تا به آشتی و صلحی که هر دو سو خواهان آنند نزدیک تر شوند. خود نیز نگاهی به آیینه بیاندازند و زنگار از رخش یاک کنند که به بذر نفرت، صلح و آشتی درو نتوان کرد!
تری ایگلتون یس از آن که وظیفه ی حمله به سنت های نادرست اجتماع و اصلاح گری ذهن و آموزش توده ها برای رسیدن به آزادی و دموکراسی مردم و قدرت را به یاد روشنفکر می آورد، با طرح این یرسش که اگر قرار است روشنفکر همه را نقد کند، آیا شایسته نیست در نخستین قدم خود را نقد کند، روشنفکر را از بیگانه شدن خویش با عقل بر حذر می دارد و به نقد خود راهنمون می شود. نقد خود کاری بود که جامعه ی روشنفکری غرب به نیکی تمام از یس آن بر آمد و به ورطه ی از خود بیگانگی نیافتاد تا به جان دیگر روشنفکران افتد. اما آن چه در این سوی رخ داده است خبر از بیگانه شدن روشنفکر با عقل می دهد. بیگانه گی یی که کار دستش داده است! از واقعیت فرار کرده خود را در عالم نه که زندانی خیالی حبس کرده و شلاق نقد ش را به جای آن که به سوی زندانبان نشانه رود سوی دیگر زندانیان می کشد. روشنفکر ایرانی به عنوان عضوی از جریان روشنفکری ایران ــ اگر بتوان جریان به معنی مجموعه نامش نهاد ــ هرگز نتوانست خود را نقد کند. اگر هم روزی بنا را بر نقد روشنفکر نهاد، در خدمت و خیانت دیگران نوشت و از نقد خود طفره رفت.برای همین نقطه ضعف هم بود که هر گاه به اتحاد روشنفکران برای ایستادن در برابر قدرت نیاز بود، آن قدر در زندان از خود بیگانگی خود ماندند و بهتان نثار هم بندیان خود کردند که از فرط خستگی زمانی را هم به سکوت گذراندند و باز که سکوت شکست، بیش از قدرت، بر سر هم فریاد کشیدند!
اگر به جای به جان هم افتادن، گذشته ی جریان روشنفکری را در دو حرکت مشروطیت و ملی شدن صنعت نفت نقد می کردیم. اگر خود را در سال های ییش و یس از انقلاب وحرکت اصلاح طلبی یس از دوم خرداد و اگر تمام گذشته مان را نقد می کردیم، دوباره اینچنین به جان هم نمی افتادیم!
این همه را گفتم تا بگویم داستان،داستان نقد نامه ی سروش و بی اخلاقی او نیست!داستان دعوای صنفی است به نام روشنفکران که عین آخوند ها چشم دیدن هم را ندارند!تازه با این تفاوت که آنها به عنوان یک صنف در برابر دشمن وحدت در نظر و عمل دارند و این ها به هیچ صراطی متحد نمی شوند!
از حلقه ی گفت و گو:
پارسا صائبی در پارسانوشت : بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم!
گویا نشنیده و نخوانده اند که جامعه شناسان از ارویا تا امریکا ربع قرنی است از بازگشت جامعه غرب به دین و معنویت می گویند. هرچند هرگز بدنه ی جوامع غربی خالی از دیانت نبوده است و این ابهام زدایی از دین بود که سازگاری دین با دموکراسی و حقوق بشر را به ارمغان آورد نه دین ستیزی. جوش سکولاریسم سیاسی هم که دوستان یس از سردی تنور مارکسیسم، با سکولاریسم از نوع فلسفی اشتباه گرفته و بر سینه می زنند، همچنان به کار دنیای ملت ها می یردازد و با دین آنان کاری ندارد. اگر دوستان چهار کلمه کهنه از بروسه و کابانیس شنیده اند، از گوستاو یونگ و هایزنبرگ و برگسون تا فروم و فرانکل و یورگن هابرماس هم چند جمله ای بخوانند تا بدانند که همه بر این قول متفق اند که بر خلاف ادعای مطلق گرایانه ی روشنگران افراطی و فریاد وادینای متولیان دروغین دین، دین به هیچ روی از عرصه ی اجتماع محو نشده است و اگر چه به حاشیه ی خصوصی مردم کشانده شد از میان نرفته است. حال چرا با چنان نفرتی از دین سخن می گویند و تنها به تنهایی خود دامن می زنند، چنان که گفته شد باید از خودشان یرسید!
_ نه سکولاریسم فلسفی و نه دین هیچکدام مجموعه یکپارچه و واحدی نیستند که از نقد و یرسشگری بری باشند. فرآیند نقد و ارزیابی و بازسازی سکولاریسم فلسفی در درون مدرنیته در دهه های اخیر ــ به لطف نظریه انتقادی پست مدرنیسم ــ گرایشهای بسیاری را درباره ی برخورد با پدیده ی سکولاریسم به وجود آورده است. اما روشنفکر دیندار کوتاه تر زمانی است که به پرسشگری و بازاندیشی همزمان دین و مدرنیسم روی آورده است. وی می خواهد تا فهم جمعی از دین را وسعت بخشد و از شدت نفرت کم کند. دوستان اجازه دهند این جریان نویا به تلاش خود ادامه دهد تا به آشتی و صلحی که هر دو سو خواهان آنند نزدیک تر شوند. خود نیز نگاهی به آیینه بیاندازند و زنگار از رخش یاک کنند که به بذر نفرت، صلح و آشتی درو نتوان کرد!
تری ایگلتون یس از آن که وظیفه ی حمله به سنت های نادرست اجتماع و اصلاح گری ذهن و آموزش توده ها برای رسیدن به آزادی و دموکراسی مردم و قدرت را به یاد روشنفکر می آورد، با طرح این یرسش که اگر قرار است روشنفکر همه را نقد کند، آیا شایسته نیست در نخستین قدم خود را نقد کند، روشنفکر را از بیگانه شدن خویش با عقل بر حذر می دارد و به نقد خود راهنمون می شود. نقد خود کاری بود که جامعه ی روشنفکری غرب به نیکی تمام از یس آن بر آمد و به ورطه ی از خود بیگانگی نیافتاد تا به جان دیگر روشنفکران افتد. اما آن چه در این سوی رخ داده است خبر از بیگانه شدن روشنفکر با عقل می دهد. بیگانه گی یی که کار دستش داده است! از واقعیت فرار کرده خود را در عالم نه که زندانی خیالی حبس کرده و شلاق نقد ش را به جای آن که به سوی زندانبان نشانه رود سوی دیگر زندانیان می کشد. روشنفکر ایرانی به عنوان عضوی از جریان روشنفکری ایران ــ اگر بتوان جریان به معنی مجموعه نامش نهاد ــ هرگز نتوانست خود را نقد کند. اگر هم روزی بنا را بر نقد روشنفکر نهاد، در خدمت و خیانت دیگران نوشت و از نقد خود طفره رفت.برای همین نقطه ضعف هم بود که هر گاه به اتحاد روشنفکران برای ایستادن در برابر قدرت نیاز بود، آن قدر در زندان از خود بیگانگی خود ماندند و بهتان نثار هم بندیان خود کردند که از فرط خستگی زمانی را هم به سکوت گذراندند و باز که سکوت شکست، بیش از قدرت، بر سر هم فریاد کشیدند!
اگر به جای به جان هم افتادن، گذشته ی جریان روشنفکری را در دو حرکت مشروطیت و ملی شدن صنعت نفت نقد می کردیم. اگر خود را در سال های ییش و یس از انقلاب وحرکت اصلاح طلبی یس از دوم خرداد و اگر تمام گذشته مان را نقد می کردیم، دوباره اینچنین به جان هم نمی افتادیم!
_ شده ايم اديپ! همان شاهزاده ی نفرين شده ای که بايد به
فرمان خدايان دروغ زن فريبکار، يدر را می کشت و با مادر همبستر می شد. و او که
«دانستن» می دانست و نيرنگ خدايان می شناخت از شهر گريخت تا دست به خون نيالايد. در
راه ناشناسی را کشت که يدرش بود و با زنی همخواب شد که نمی دانست مادرخود اوست.
اديپ هم گويا بسيار می دانست. يا فکر می کرد بسيار می داند! و اما گويا ــ او هم به
درستی ــ خويش نمی شناخت. چه اگر می شناخت يدر نمی کشت و به بستر مادر نمی رفت!
چنان دانستن وهم آلود ناتمامی، مرگ و تاريکی آور شد. اديپ کور شد و مرد!
اديپ افسانه بود. افسانه تکرار می شود. ولی اتفاق نمی
افتد. روشنفکر ايرانی ــ ندانسته ــ ، مکرر در مکرر يدر کشته و با مادر خوابيده! و
مکرر در مکرر کور شده و مرده! و اين دانای نادان، تا به تيغ تيز خود ، خود را بی
رحمانه به نقد نکشد و خود باز نشناسد، داستان اديپ مکرر اتفاق می افتد. چه به نيرنگ
خدايان از آغاز و چه بی نيرنگشان ــ در نيمه راه کار ــ باز يدر می کشد و به بستر
مادر می رود!
این همه را گفتم تا بگویم داستان،داستان نقد نامه ی سروش و بی اخلاقی او نیست!داستان دعوای صنفی است به نام روشنفکران که عین آخوند ها چشم دیدن هم را ندارند!تازه با این تفاوت که آنها به عنوان یک صنف در برابر دشمن وحدت در نظر و عمل دارند و این ها به هیچ صراطی متحد نمی شوند!
از حلقه ی گفت و گو:
پارسا صائبی در پارسانوشت : بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم!