وبنوشتهای سام الدين ضيائی
لخت شدم رفتم زير باران تا دلتنگی هايم را بشورد و با خود ببرد.اولين نم باران که به صورتم خورد صدا زد: سهراب! گفتم : باران؟!سهراب نیست!منم! چه قدر دلم برايت تنگ شده بود!
ارسال یک نظر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر