۲۹ اسفند ۱۳۸۸
سال خوب
امسال هم مثل سال های سیاه اخیر سال بدی بود.سال باد و اشک و شک!
"سال روزهاى دراز و استقامت هاى كم
سالى كه غرور گدايى كرد.
سال پست
سال درد
سال عزا"
سال خون ندا و اشک مادران سهراب!
کاش سال خوب در رسد! سال "آزادی یاران گمشده"!
کاش همین امروز و همین ساعت در رسد!
سال خوب مبارک!
۲۸ اسفند ۱۳۸۸
۲۷ اسفند ۱۳۸۸
آدم مودبی که بالای درخت ماند!
در مثل مناقشه نیست! افاضات اخیر آن برادر "روزنامه نگار خارج نشین" جناب مستطاب... آدم را به یاد "داستان بارون درخت نشین" ایتالو کالوینو می اندازد. با این تفاوت های فاحش که بارون داستان کالوینو یک بارون تمام عیار بود. شیوهی زیستنش _ با درخت نشینی اش_گرچه دیگر کوچکترین همانندی با زندگی مردمان نداشت اما فاصله گرفتنش از زمین برای دوری جستن از مردم و خود را بالاتر و برتر دیدن و تهمت زدن به آنها نبود بلکه در جست و جوی میدان دید گسترده تری بر روی درخت بر می نشست تا بهتر و باز تر ببیند. تفاوت ها را بشناسد تا درست تر قضاوت کند و به آن چه به آن اعتراض داشت عمل کند.اما "روزنامه نگار درخت نشین" امروز ما _ که هنوز بعضی ها به عیار روزنامه نگاری اش شک دارند _ نه این که بر درخت تو گویی بر « برج عاج» نشسته باشد با این فاصله ی مجازی ذهنی خود را بر آسمان ادب می نشاند و ملتی را به بی ادبی متهم می کند چرا که جوانانی به قول ادیبانه ی خود ایشان رهبر جمهوری اسلامی را در شعار های چهارشنبه سوری به "قوادی" متهم کرده اند و "خودنویس" هم این بی اخلاقی را اینچنین بی ادبانه با یک "کش و سه نقطه" اشاعه داده است!...
... یکی نیست بدون استفاده از ... و هرگونه حرف و کلمه و نقطه ی زشت دیگری به این بارون بگوید که وقت آن رسیده از درخت کم بینی و زیاده نویسی یایین بیاید و کمی به خودش استراحت بدهد؟!
متن کامل یادداشت در خودنویس
۲۴ اسفند ۱۳۸۸
تی عیدم موبارک!
می عید فرسه ؛ توو زندان میان ایسایی...!!!
می بهار نزدیکه ؛ ترا زندان دورون تاسیانه...!!!
من عید دورون شیرنی خورم ؛ توو زندان میان شلاق...!!!
من عید دورون تبریک ایشنوم ؛ توو فحش...!!!
برار و خاخوری کی می واسی می ایران واسی می آزادی واسی؛آزادیا از خودت فیگیفتی تی عید هم مبارک(با آنکه دنم عید نری)...
*
۲۳ اسفند ۱۳۸۸
حسنک کجایی*
شب بود اما حسنک هنوز به خانه نیامده بود، حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.
او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت تنگ به تن می کند .
او هر روز به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهایش ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست، چون او به موهای خود گلد می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند چون او با پطروس چت می کرد.
پطروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. روزی پطرس دید که سد سوراخ شده است اماانگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود..
او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند و ازاین رو در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم ختم او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود..
ریز علی دید کوه ریزش کرده است اما حوصله نداشت. ریز علی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد.. او چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت. قطار به سنگ ها بررخورد کرد و منفجر شد تمام مسافرا ن و کبری مردند اما ریز علی بدون توجه به خانه بازگشت.
خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی بود که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او اصلاً حوصله مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمانان را سیرکند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.
آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو هم گله ای ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و به این دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ دیگر وجود ندارد...
* این متن بی امضا که دریافت کردم بی دستکاری تقدیم شد
۱۵ اسفند ۱۳۸۸
۱۴ اسفند ۱۳۸۸
به نام مصدق و به یاد یدر
دهم اسفند چهل و ینج به دنیا آمدم و تنها چهار روز یس از آن شادی یی که به دل یدر آمده بود رخت بر بست و با درگذشت رهبر معنوی و سیاسی اش به غم بدل شد. دکتر محمد مصدق در چهاردهم اسفند ماه همان سال در گذشت و نام بزرگ خود را جاودانه کرد و ننگ سیاهی برای آنان ماند که یس از کودتای مرداد سی و دو برای شاه ییام تبریک فرستادند و گفتند:
«مصدق شاه را مجبور کرد که ایران را ترک نماید اما شاه با عزت و محبوبیت چند روز بعد بازگشت. ملت شاه را دوست دارد و رژیم جمهوری مناسب ایران نیست»*
این بار هم در نهایت تاسف آن که به مخالفت با رای مردم یرداخت در لباس روحانیت بود. یدر که خود آیت الله زاده و با همه ی احترامی که برای روحانیون قایل بود همیشه بر خیانت کاشانی تاکید داشت و با یاد آن به شدت سرخ می شد.او می گفت تاریخ از این خیانتکاران به ملت بسیار دیده است!از شیخ فضل اله نوری بگیر
تا کاشانی!
چه خوب که نماند تا خیانت این دیگران را ببیند!
*آیت الله کاشانی