۶ آذر ۱۳۹۱

و تو رفتی و هنوز

 
نخستین دوشنبه مهر ماه ۱۳۷۲ ، ساعت ۴ عصر ،دانشکده مدیریت دانشگاه علامه طباطبایی ، کلاس درس حقوق اساسی
سیگار بر لب وارد کلاس شد. شیک و تمیز، کت و شلوار و کروات. با « در آمد » آغاز کرد:

تو به من خندیدی                                                                                                     
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت

یک ربع شعر _ چنان گرم و لطیف _ خواند که همه مسحور حضور او شده بودیم و بعد به شیوایی تمام و به شیرینی شعر، اما به کلامی محکم و مستدل یک ساعت و ربع باقیمانده را از حقوق اساسی که نداشتیم گفت و میخ کوبمان کرد.

سرخوش از کلاس شعر و حقوق، خبر افتخار حضور در کلاس استاد را به دوست و همکاری عزیز گفتم. حسادتش گل کرد و خواست تا در جلسه ی بعدی با من باشد. چهارشنبه شد. سر ساعت، سیگار بر لب و کراوات و عطر زده وارد کلاس شد. بی اشاره به دوستم، گفت گویا یک میهمان جدید به کلاس اضافه شده است! تو گویی روزهاست دانشجویان این کلاس را دیده باشدو تک تکشان را بشناسد! گفتم: استاد! ایشان از دوستداران شما و دوستان من هستند و آمده اند تا تنها برای یک جلسه در حضور شما و میهمان کلاس باشند. گفت: حالا که میهمان داریم امروز به جای یک ربع، نیم ساعت شعر می خوانیم و بعد از حقوق می گوییم! شعر که خواند اینجا نبود. رفت و کلاس را با خود برد به آبی، خاکستری، سیاه:

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
....................................

شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
....................................
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
آب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابیم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
.........................................

و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیت ها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناری ها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
.....................................

گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
...........................

” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
.......................................

من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
”آی باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی ها
با تو اکنون چه فراموشی هاست


چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهاییم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم


من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
.................................

حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟


سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد


من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

دوشنبه ی هفته ی بعد.همان ماه،همان سال.همان ساعت و همان کلاس.

 
حمید مصدق نیامد. سکته ی قلبی کرده بود. یکی دو هفته بی او سر کردیم و بعد هم استادی دیگر آمد که حتی نامش هم یادم نیست! نمی دانم کت تن می کرد یا نه! کراوات و ادوکلن که حتما نمی زد! مصدق یگانه استادی بود در آن سال که جرات می کرد و می گفتند بارها به او تذکر داده اند و اهمیتی نداده است.

حمید مصدق ینج سال دیگر با نارسایی قلبی سیگار روی سیگار کشید و کراوات و ادوکلن زد و شعر خواند. اما دیگر ندیدمش تا آذر ماه ۱۳۷۷. بیمارستان دی،

بی سیگاری بر لب. بی کراوات و بی بوی عطر. ییچیده در کرباس مرگ! بی آن که شعری بخواند،خاموش خاموش...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

چه زیبا نوشته بودید این خاطره را