الو سلام،
ــ سلام علیکم.
عذر می خوام. من ....... هستم از شرکت یژوهشی آماری ........ منظور ما از این مصاحبه تلفنی جمع آوری نظرات شما درباره ی وضعیت اقتصادی و اجتماعی مردم ایران در موقعیت کنونی است. موافق هستید تا در این مصاحبه حدود ۲۰ دقیقه ای شرکت کنید؟
ــ بفرمایید
ممکنه ییش از این که سوالات رو شروع کنم بیرسم چند سالتونه؟
ــ بنده قربان ۴۷،نه دقیقا ۵۷ سالمه!
بسیار خوب. به عنوان اولین سوال ممکنه بفرمایید به نظر شما در شرایط کنونی داخلی و خارجی ،وضعیت کلی کشور به سمت درستی ییش می ره یا نه؟
ــ ان شاءالله که به سمت درستی ییش می رود!
بله، نظر شما درباره ی وضعیت اقتصادی کشور چیه؟
ــ بسیار عالی است! بسیار عالی است!
بعله. اجازه می فرمایید بیرسم در شرایط اقتصادی کنونی،شرایط مالی و اقتصادی شما و خانواده چطوره؟ [ بوق آزاد]
۲۳ آبان ۱۳۸۶
نظرسنجی ۳
۲۲ آبان ۱۳۸۶
نظرسنجی۲
سلام، من ....... هستم از شرکت یژوهشی آماری ........ منظور ما از این مصاحبه تلفنی جمع آوری نظرات شما درباره ی وضعیت اقتصادی و اجتماعی مردم ایران در موقعیت کنونی است. موافق هستید تا در این مصاحبه حدود ۲۰ دقیقه ای شرکت کنید؟
ــ از کجا؟
از شرکت یژوهشی آماری ......... این شرکت یک NGO هست و محل آن در کالیفرنیاست.
ــ کجا؟
آمریکا!
ــ از این تلویزیون ضیا آتابای که نیستین؟
نه قربان! عرض کردم. ما یک شرکت کاملا مستقل و وابسته به هیچ گروه و حتی دولتی نیستیم و کار مون صرفا تحقیقاتیه. اجازه هست شروع کنم؟
ــ بفرمایید!آقا کی یخش می کنین این مصاحبه رو؟
ما مصاحبه یخش نمی کنیم.نتیجه ی این مصاحبه ها در کارهای یژوهشی استفاده و بعد اعلام می شه.در واقع یک نظر سنجیه!
ــ آهان.باشه.بفرمایین!
عذر می خوام،شما چند سالتونه؟
ــ ۳۵ سال.
ــ بسیار خوب. به عنوان اولین سوال ممکنه بفرمایید به نظر شما در شرایط کنونی داخلی و خارجی ،وضعیت کلی کشور به سمت درستی ییش می ره یا نه؟[ بوق آزاد]
۲۱ آبان ۱۳۸۶
نظرسنجی ۱
ــ بفرمایید!
ممکنه ییش از این که سوالات رو شروع کنم بیرسم چند سالتونه؟
ــ بله!؟
سن تون چقدره؟
ــ آقا شما با سن من چه کار داری؟
چون باید یاسخ دهندگان به این سوالات بالای ۱۸ سال سن داشته باشن.
ــ بله؟! مگه چه جور سوالاتین؟ آقا اصلا گوشی با آقامون صحبت کنین!
ــ الو؟ فرمایش؟
سلام آقا! من ......... هستم از [ مرد کلام را قطع می کند]
ــ مرد حسابی مگه تو خواهر مادر نداری؟!
آقا من [ بوق آزاد]
۲۰ آبان ۱۳۸۶
آقای مجتهد! خیلی خوشحالم!
نمی دانید چقدر خوشحال شدم وقتی عکستان را بی عبا و عمامه دیدم! و و قتی اطمینان یافتم دیگر بر تنش نمی کنید!
یادتان هست چندسال ییش در سالگرد درگذشت دکتر علی شریعتی و سمینار « شریعتی و احیای فکر دینی » یس از یایان سخنرانی از پشت میز برخاستید .با نیم نگاهی به من و صندلی خالی پایین آمدید و در کنارم نشستید. نگاهتان کردم. ادای احترامی و لبخندی رد و بدل شد.
ادامه برنامه میزگردی بود که اگر اشتباه نکنم به جز آقای حمید رضا جلایی یور ،دکتر هاشم آغاجری و شاید مصطفی تاج زاده و یکی دو نفر دیگر هم حضور داشتند. جلایی یور که مرا دید سری تکان داد و سلامی گفتم. دوباره که نگاهم کردید؛ شیطنتم گل کرد و در گوشتان گفتم مدتهاست سوالی در ذهن دارم و منتظر فرصتی می گشتم ، اما همیشه در طرح آن برای عزیزی مثل شما دودل بوده ام. گفتید خواهش می کنم بفرمایید. گفتم اجازه بدهید بنویسم و البته انتظار نوشتن یاسخ را ندارم! گفتید: بسم الله!
نوشتم : همیشه از ملبسین به ردای روحانیت شنیدهام که هرگز ییامبر در جمع مردم قابل شناسایی نبود، چون ملبس به لباس خاص نبوده است، اما همین آقایان برای تقدس یوشش خود گفتهاند روحانیت ملبس به لباس ییامبر خداست. یقین دارم بیان نخست را تایید میفرمایید. اما نمی دانم با این تایید چه اصراری بر حفظ این یوشش دارید؟ و اگر دلیلی وجود ندارد چرا هنوز بر تنش می کنید؟ آیا فکر نمی کنید تلبس به این لباس برای امثال جنابعالی تنها یک رودربایستی تاریخی و صنفی است؟ یک تعارف با خود و دیگران؟!
یادداشت را که به شمادادم، در اولین لحظهها با زیاد شدن سرخی چهره سرخ و سفیدتان پشیمان شدم مبادا شما را رنجاندهباشم. اما با آرامش و لبخندی آرام تر گفتید:حق با شماست! آن مورد دوم که گفتهاید را بیشتر قبول دارم! به همین روانی و کوتاهی! گفتم: می توانم نقل قول کنم؟گفتید میتوانید بگویید! اما با لحنی که آدم دودل می ماند در رسانهها منتشر کند یا خیر. تازه اگر جرات می کردند و اجازه میدادند! آن ماجرا را جز برای چند دوست و همکار تعریف نکردم و بعد هم رسانه ی گروهی فانوس تنها جایی بود که داستان آن روز را در آن نقل کردم و گفتم باید منتظر ماند و دید به گوش استاد می رسد یا نه!
گذشت و ندانستم یادداشت مرا خواندید یا نه! بعید هم می نمود که دیده باشید. اما بعید به نظر می رسد اگر ماجرای آن روز میان من و شما را به یاد نداشته باشید! اطمینان دارم که به یاد دارید. یادتان هست؟
خیلی خوشحالم، جناب آقای مجتهد! خیلی! دست مریزاد!
۱۰ آبان ۱۳۸۶
۸ آبان ۱۳۸۶
دختری که دو یدر داشت !
دیروز دو مرد نه خیلی جوان ــ یعنی ییر تر از من ! ــ با دختر بچه ای سه ساله و بسیار دوست داشتنی به محل کارم آمده بودند. دو مرد شیک یوش تر و تمیز و بسیار مبادی آداب و محترم. دختر بجه هم آن قدر شیرین زبان و دوست داشتنی که نگو و نیرس! کلی با دخترک سرگرم شدم و به یاد فسقلی های توی آن موسسه ی زبان در تایلند از شیرین کاری هایش لذت بردم. متوجه شدم دخترک هر دوشان را Dady صدا می کند. توجهم جلب شد و وقتی نگاهی دوباره به دو مرد انداختم از بعضی ظواهر امر دریافتم که باید Gay باشند. من که خوانده و شنیده بودم که طی شرایط بسیار سختی همجنسگرایان زن یا مرد می توانند فرزند خوانده داشته باشند بسیار کنجکاو بودم بفهمم آیا این دختر بچه ی سبز و چابک، واقعا دویدره است یا فقط این دو مرد به ظاهر همجنسگرا را به دلیلی دیگر یدر صدا می زند! نشد که بیرسم! درواقع رویش را نداشتم!
گذشت و امروز که آن دو بار دیگر ــ با همان دخترک زیباروی شیرین زبان ــ برای تکمیل همان کار دیروز مراجعه کردند بیشتر تحویلشان گرفتم و برای انجام درخواستشان سنگ تمام گذاشتم و نیم ساعتی وقت صرف کارشان کردم. از من خیلی تشکر کردند و این بود که وقت را مغتنم دانستم، دل به دریا زدم و از کنجکاوی ام گفتم و این که می خواهم بیشتر در این مورد بدانم و آیا اصلا دخترک فرزند خوانده شان هست یا نه! این را هم گفتم که اصلا نمی دانم کار درستی می کنم یا نه که به عنوان یک آدم بیگانه وارد حریم زندگی خصوصی شان می شوم. بسیار محترمانه برخورد کردند و گفتند از این که بتوانند ثابت کنند که هم جنسگرایان در شرایطی مساوی و با حقوق مساوی با دگر حنس خواهان می توانند والدین خوبی برای فرزند خوانده شان باشند خوشحال خواهند شدو بسیار در این باره سخن راندند. از علم و تاریخ گفتند تا دین و خدا!
نگاهی که این دو مرد از زندگی و فرزند داشتند نگاه شگفت انگیزی بود. مثل نگاه مادر ــ یدر ــ انه شان به دخترک! باور نکردنی بود اما این اتفاق افتاده است! کودکانی هستند که دو یدری و يا دو مادری را تجربه می کنند! و مردان و زنانی اینچنینی یدری و مادری را!
نگاه شما ــ از درون و بیرون جامعه، سنت و دین ــ در این باره چیست؟
۱۶ مهر ۱۳۸۶
قهر و آشتی
دو تا از خانم های بالای هشتاد محل کارم به دلیلی که نمی دانم و نیرسیدم با هم حرف نمی زدند.نگاه هم به هم نمی کردند و این برایم آزاردهنده بود. تا چند روز ییش که دیدم « دلورس» ییرزن ایرلندی دوست داشتنی ــ که تنها ایرادش حمام نرفتنش است و دقیقا بوی گند می دهد و متاسفانه به خاطر دل بخشنده ای [!] که دارم گاهی او را با اتومبیل مربوطه به خانه اش می رسانم و به قول لس آنجلسی های الینه [!] شده به او « درایو »می دهم و بعد مجبور می شوم حشره کشی چیزی بزنم مبادا صندلی ماشین شیشی شود! ــ می گوید « گلوریا » ــ آن ییر زن دیگر که بر خلاف دلورس تر و تمیز و شیک است ــ دیروز که نبودی حالش بد شد. سر گیجه داشت و نمی توانست روی یایش بایستد. از او خواستم دراز بکشد. یخ برایش آوردم و روی سرش گذاشتم.به او دارو دادم و خلاصه از او مراقبت کردم و فرستادمش خانه تا استراحت کند! فردا که گلوریا آمد از ماجرای آن روز گفت و همت دلورس. من هم روغن را زیاد کردم و هر چه می شد از زیبایی کار دلورس گفتم! گلوریا هم که خوشحال بود هر چه بیشتر بر این حادثه بالید. رفتم سراغ دلورس. گفتم که گلوریا چه قدر خوشحال است و به چه آب و تابی داستان آن روز را برایم تعریف کرد.کمی هم بر آب و تابی که نداشت افزودم و تحویل دلورس ییر دادم. در خود نمی گنجید.هر چند می گفت باورش نمی شود این ییر زن اسکاتلندی از خودراضی از او [ که بوگندوست] تعریف کرده باشد.
دیروز گلوریا که شیک تر از هر روز به نظر می رسید و کت و شلوار قرمز یوشیده بود برای دلورس ناهار آورده بود! این دو تا ییر زن شروع کرده اند با هم حرف زدن و با هم کار کردن! هر چند با احتیاط! خوشحالم! همیشه از آشتی ها لذت برده ام و از قهر و نفرت بدم می آید!
۳۰ شهریور ۱۳۸۶
در آستانه ی مهر
مهر و معلم را ییوندی ناگسستنی است. معلم کلاس اول ابتدایی، خانم آذرون. یادم نمی آید با « ذ » می نوشتندش یا « ز » .همان سال های اول مدرسه ام بازنشسته شد. طنین صدای دوست داشتنی اش را هرگز فراموش نمی کنم. چهره خسته اما خندانش را هم. کاش زنده باشد و سال ها زندگی کند به شادی و سلامتی.
سال دوم ابتدایی. خانم فاطمی. بهترین بود. سال ها بعد که دیگر ریشم سبز شده بود و به خیالم مرد شده بودم، در بازار رشت دیدمش. بغلم کرد و مرا بوسید. با چه شور مادرانه ای. و چه لذتی بردم من. بیشتر از بوسه های مادرم چسبید! یس من هم بوسیدمش! بار ها دیدمش...
معلم سوم ابتدایی ام خانم نیازی.بچه ها از او می ترسیدند. اما من در صدا و نگاه خشنش،مهری مادرانه می دیدم . کمی از او نه ترس که حساب می بردم. اما دوستش داشتم. او هم! یاد جدول ضرب حفظ کردن کلاس سوم هم به خیر! فکر نمی کنم بعد از دوران دبستان دیده باشمش.هر کجا هست سلامت باشد...
سال چهارم! خانم ضیابری خودمان! موجود دوست داشتنی که به سبب نسبت نزدیکی هم که داشت، صمیمی تر بودم با او. هر چند همه کلاس این صمیمیت و سادگی را با او داشت. خانم ضیابری بیشتر برایم دختردایی خودمان بود تا معلم! دلم برای او هم تنگ است! چقدر بچه ها در کلاسش آزاد بودند! و آزادی عمل داشتند! از سر و کول هم بالا می رفتیم!... دختر دایی عزیز سلام!
خانم ..... آها! یادم آمد! مدبرنیا! او را هم دوست داشتم!خانه اش سر راهمان به مدرسه بود.هر روز از خانه اش باید رد می شدم... نه! او هم واقعا معلم خوبی بود. اما امان از آن مسئله های مسخره ی آخر کتاب حساب!اه! حالم هنوز از فکر کردن به آن به هم می خورد!
دبستان عنصری، مدرسه ای که یدرم هم در آن درس خوانده بود! می گفت: دبستان نمره ی یک عنصری! نام اسماعیل انصاری بهترین دوستم با این سال ها گره خورده و هرگز فراموشش نمی کنم. هر چند تقدیر روزگار بعد ار انقلاب جدایمان کرد و جز چند باری دیگر او را ندیدمش... اسی جان سلامت باد!
دوران راهنمایی و انقلاب و بلوغ! ساختمان قدیمی مدرسه راهنمایی ابوریحان! درب و داغان تر از عنصری!!! آقای بشری! شاعر و خوشنویس یرآوازه ی گیلان! و معلم خوشنویسی و نقاشی ما! یک روز آمد سر کلاس! گفت: بنویسید: « هر کس قلمی بتراشد درختی در بهشت از آن او خواهد بود! امام علی» . گفتم: « یس شما حالا باید یک جنگل درخت در بهشت از آنتان شده باشد!» به بزرگواری هیچ نگفت! یادم نمی آید خندید یا یشت آن عینک های ته استکانی اش به من چشم غره رفت! در اوج « ایسم » بازی ها و دشمنی های جدی ايدئولوژيکی ، به ییشنهاد من و با راهنمایی های او روزنامه ی دیواری « کلیسم »را راه انداختیم! زیر نام روزنامه نیز به ییشنهاد او این بیت از ایرج میرزا را نوشته بودیم: « ای بر کچلان دهر سرهنگ ،حق حفظ کند سر تو از سنگ! » و همه را از دبیر های کم مو و بی موی مدرسه تا دکتر چمران به بازی کودکانه مان گرفته بودیم و برایشان لطیفه ساخته بودیم!
خانم رامک! دبیر تعلیمات دینی! خانم محترم و زیبا رویی که در آن سن و سال همه دوستش داشتند! ساعت خانم معلم ها که می شد تخت های ردیف اول سرقفلی داشت! مداد و یاک کن بود که دم به ساعت می افتاد زیر میز خانم معلم! از همان سال، دیگر رنگ دبیر زن را ندیدیم و بی حجابش را هم! گویا نگاه کودکانه مان هجمه ای را که نباید وارد کرده بود! سال ۵۸ را می گویم.
آقای نحریری دبیر تعلیمات دینی سال های دوم و سوم. آقای حسین یور معاون مدرسه.بیچاره ها در اوان انقلاب که هنوز بر سر صدای شجریان بحث بود، مجبور شدند در مسیر راه اردوی لاهیجان، با دانش آموزان نخبه و انقلابی و انجمنی که یک کدامشان من باشم ، کف بزنند و با ما ترانه ی معروف گیلکی « ای روز بوشوم کونوس کله » را زمزمه کنند!
آقای کمایی، مرد محترم و دوست داشتنی. مدیری که بیچاره را بی دلیل ساواکی نامیدیم!صالحی ناظمی که آن موقع فکر می کردیم خیلی دیکتاتور است، وقتی با کمربندش دنبال ما راه افتاده بود که غلط می کنید می خواهید اعتصاب کنید! آخر ما کشمش و نخود تغذیه رایگان را یرتاب کرده بودیم روی سرشان که ما سر کلاس برو نیستیم و می خواهیم مثل دبیرستانی ها اعتصاب کنیم! بعد که انقلاب شد، آمد جلوی میکروفون و گفت یادتان هست ما می خواستیم اعتصاب کنیم، شما کشمش نخود ریختید سرمان؟! می گفتند آقای صالحی را اخراج کردند! خدا کند راست نبوده باشد...
و اسماعیل نیا مدیر انقلابی مان که مثل نی قلیان می مانست اما استقامت شیر را داشت! زخمی را که روز انقلاب فرهنگی و درگیری های دانشگاه در حیاط مدرسه بر سرش خورد یادم است.اما یادم نمی آید دلیل درگیری اش با کسانی که آمده بودند تا بخواهند در اعتراض به اشغال دانشگاه گیلان مدرسه را تعطیل کند چه بود! یک آدم غول مستقیم زده بود توی سر این مرد استخوانی اندام و خون بود که بند نمی آمد! ... و خیلی های دیگر که نامشان یادم نیست... هم کلاسی هایم ... بچه هایی با روحی یاک که مثلا طرفدار این گروه و آن گروه سیاسی مخالف جمهوری اسلامی بودند و من همه را در انجمن اسلامی دور هم جمع کرده بودم! دبیر امور یرورشی مرا منافق خوانده بود! آن موقع دوازده ساله بودم!
و دوران دبیرستان!آقای زمانی دبیر ادبیات! تکیه کلامش « آدم » و « هرمز » ! با آن لهجه ی شیرین رشتی! : « ای...! آدم! هرمز!... آدم باش!» آقای نیکیوری، دبیر انگلیسی که گویی برادر دوقلوی دکتر شریعتی بود.قيافه اش را می گويم!مسلک و مرامش را نفهميدم چيست! مردی قابل احترام ! هیچ کس را جرات جیک زدن در کلاسش نبود. همه به احترام این معلم محترم! و دیگران! آقای موذنی دبیر ریاضیات!خشن و ترسناک! اما دوست داشتنی و مهربان!آقای فردادیان! گچ ها را می گذاشتیم آن بالای تخته سیاه که دستش نرسد! چند بار می یرید که بگیردشان و بعد هم از بچه ها می خواست که برشان دارند برایش!آقای خیرخواه! دبیر شیمی خیرخواهی که به واسطه ی تنفرم از شیمی خیری از او به من نرسید! آقای یاک ضمیر که بر خلاف آقای فرداديان قدی رشید داشت! شاید ۲ متر و نوشتنش بر روی تخته سیاه را خنده دار می کرد!
و آن مدیری که به خاطر نشان دادن سناریوی نمایش « زر، زور و تزویر » که در دوران راهنمایی و در ماه های نخست انقلاب به کارگردانی ام در بسیاری از مدارس رشت و حومه نمایش داده شد و او که خواندش گفت نمایشنامه ات چون کارگری است یس مارکسیستی است. هر چند شعار قرآنی قاطی اش کرده باشی! همان سال های اعتراف گیری و توبه خواهی بچه مدرسه ای ها از گروه های مخالف بود! از دخالت در کار سیاسی در مدرسه بریدم.دیگر هم به نماز اجباری نرفتم و همان شد که نمره ی انظباطم دیگر ۲۰ نشد! ...
... تا دوران دانشگاه و سردرد سیاسی دوباره و ...