- اگر روزی جهان آغازی داشته است بی شک آن روز،همین نوروز ایرانی ما بوده است. با نفس باد صبا و در فروردین. در همان لحظه ی آغازین بهار که هر سال جشن گرفته ایم. اگر هم آفرینشی در کار بوده است همان پنج روز نخست نوروزجلالی بوده است و به حکم مير نوروزي.

- بهار در ازل آمده بود.اما نه گردش روزگاری که با آمدنش آغاز شده بود به او وفا کرد و نه آفتابی که با آغاز او تابانیدن گرفت. چندی نگذشت که گرمای تابستان مهلتش نداد و جای وی را به خزان سپرد.خزان که آمده بود تا به قیمت برگریزان، آمدن زمستان را فراهم کند، رفت و زمستان سرد در رسید. سه گاه زمستان سیصد گاه را می مانست و ظلمت نه توی مرگ اندودش دل زمین را میرانده بود.
- تو گویی دل روزگار به حال زمین سوخته باشد نوروز را باز فرستاد تا آمدن دوباره ی بهار را نوید دهد. اما به گردشی جبرآمیز این آمد و شد ابدی شد تا سال و ماه و فصل ، و زندگی و امید به ماندن معنا پیدا کند.
- هر سال خانه را می تکانی. نوروز بی لحظه ای تاخیر می آید و تا تکانی به خود می دهی لحظه ای دیگر رفته است!کاش می شد بماند برای همیشه!
- گیرم که می ماند! اما آن وقت امید به چه کارمان می آمد؟!
عکس از : محمد رضایی
........
از حلقه ی گفت و گو در این باره :
فرشته قاضی: ایران بان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر