اشكهایمان را به یاد وطن در نهرهای این غریبستان ریختیم و بربطهایمان را بر بید
های بیگانه آویختیم.هم آنان كه ما را به اسیری تاراج كرده بودند، سرود طلبیدند كه
به شادمانی وطن را بسرایید.
چگونه سرود وطن را در زمین بیگانه توانیم خواند؟
اگر تو را ای وطن فراموش كنم، آن گاه دست راستم فراموش كند و اگر تو را به یاد نیاورم، زبانم به كامم چسبد!
اگر تو را بر همه شادمانیم ترجیح ندهم!
ای خداوند، روز وطن را به یاد آنان بیاور كه روزی منهدمش خواستند.
ای دختر غریب ، كه از شراب وطن خراب خواهی شد، خوشا به حال آن كه پاداشت دهد، چنان كه تو پاداشمان دادی. خوشا به حال آن كه با فرزندانت بیامیزد و به صخرههاشان آویزد!
ویرایش آزاد از مزمور 137 داود نبی
یادداشت زیر در دسامبر 2008 منتشر شد.باز نشرش به ضمیمه ی یادداشت "چرا می ماندم" بد نیست!:
..............................................
« من دلم سخت گرفته است ازين
ميهمان خانه ی مهمان کش روزش تاريک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشيار»
خواهر جوانمرگم « فروغ » که از نهايت شب حرف می زد،می دانست که «خانه سياه است».اما باز هم اميد آمدن کسی را می داد که « مثل هيچ کس» نبود.چند نفری آمدند.هر بار فکر کرديم خودش است و نبود! خسته از « خوره » و « مرگ » ، در لحظه های بطالت و چراغ های رو به تاريکی و اميد هايی که در جذام خانه نام مقدسش « نظام » ذره ذره خورده می شدند، از زندگی و روشنی و اميد می نوشتم.هشت سال!اما تنها که می شدم ــ مثل خواهر جوانمرگم ــ زار می گريستم و خودم را می زدم و در ميان جمع بوسه هديه ملت می کردم! فريبی که سقف و سريناهمان شده بود!
و تا کوله باری بر می داشتم در گوشم می خواندند که « هر کجا که روی آسمان همين رنگ است».يس لعنت بر آسمان و دريا!لعنت بر سفر!
... دست هايم را دراز کردم.
« بيا رهتوشه برداريم
قدم در راه [ بی برگشت ] بگذاريم.
ببينيم آسمان هر کجا آيا همين رنگ است...»
مادر زمين ،بغض آلود، به نام صدايم کرد.دستش را گم کردم.ول کردم.اما صدايش را همچنان می شنيدم:
آيا به راستی می توانی آغوش مادر،گور يدرت را. زنان وطن را،فرزندان منتظرت.ثمره ی رنج تاريخت را.دشمنان زخم زن و دوستان ــ ايضا ــ زخم زنت را.رفتگان و بازماندگانت را.خاک مرده و مردگان خاکت را تنها بگذاری و بروی؟ يعنی تنها در انديشه ی رهايی خويشی؟
؟!
می ماندم و می رفتم؟
يا می آمدم تا بمانم؟!
چگونه سرود وطن را در زمین بیگانه توانیم خواند؟
اگر تو را ای وطن فراموش كنم، آن گاه دست راستم فراموش كند و اگر تو را به یاد نیاورم، زبانم به كامم چسبد!
اگر تو را بر همه شادمانیم ترجیح ندهم!
ای خداوند، روز وطن را به یاد آنان بیاور كه روزی منهدمش خواستند.
ای دختر غریب ، كه از شراب وطن خراب خواهی شد، خوشا به حال آن كه پاداشت دهد، چنان كه تو پاداشمان دادی. خوشا به حال آن كه با فرزندانت بیامیزد و به صخرههاشان آویزد!
ویرایش آزاد از مزمور 137 داود نبی
یادداشت زیر در دسامبر 2008 منتشر شد.باز نشرش به ضمیمه ی یادداشت "چرا می ماندم" بد نیست!:
..............................................
« من دلم سخت گرفته است ازين
ميهمان خانه ی مهمان کش روزش تاريک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشيار»
خواهر جوانمرگم « فروغ » که از نهايت شب حرف می زد،می دانست که «خانه سياه است».اما باز هم اميد آمدن کسی را می داد که « مثل هيچ کس» نبود.چند نفری آمدند.هر بار فکر کرديم خودش است و نبود! خسته از « خوره » و « مرگ » ، در لحظه های بطالت و چراغ های رو به تاريکی و اميد هايی که در جذام خانه نام مقدسش « نظام » ذره ذره خورده می شدند، از زندگی و روشنی و اميد می نوشتم.هشت سال!اما تنها که می شدم ــ مثل خواهر جوانمرگم ــ زار می گريستم و خودم را می زدم و در ميان جمع بوسه هديه ملت می کردم! فريبی که سقف و سريناهمان شده بود!
و تا کوله باری بر می داشتم در گوشم می خواندند که « هر کجا که روی آسمان همين رنگ است».يس لعنت بر آسمان و دريا!لعنت بر سفر!
... دست هايم را دراز کردم.
« بيا رهتوشه برداريم
قدم در راه [ بی برگشت ] بگذاريم.
ببينيم آسمان هر کجا آيا همين رنگ است...»
مادر زمين ،بغض آلود، به نام صدايم کرد.دستش را گم کردم.ول کردم.اما صدايش را همچنان می شنيدم:
آيا به راستی می توانی آغوش مادر،گور يدرت را. زنان وطن را،فرزندان منتظرت.ثمره ی رنج تاريخت را.دشمنان زخم زن و دوستان ــ ايضا ــ زخم زنت را.رفتگان و بازماندگانت را.خاک مرده و مردگان خاکت را تنها بگذاری و بروی؟ يعنی تنها در انديشه ی رهايی خويشی؟
؟!
می ماندم و می رفتم؟
يا می آمدم تا بمانم؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر