۸ اردیبهشت ۱۳۹۱

اولین گروه هایی که تجربه کردم!(ضمیمه ی یادداشت هشتم حلقه - بخش دوم)

کوچک ترین گروه را در تهران بزرگ تجربه کردم. به همراه دوستی که همکارم هم  بود،کسی را یافتم که ماه ها روشنایی محفل سه نفره مان بود. می گفت و می شنیدیم. گاه خسته مان می کرد بس می گفت.لذت بخش بود اما. شب از نیمه می گذشت و او همچنان می گفت و ما می شنیدیم. بسیار از او یاد گرفتم.
به درخواست و اصراردوست همکار دیگری به خیال این که فضای انجمن اسلامی بانک پاک شود برای کار فرهنگی  به عضویت انجمن در آمدم. به این شرط که اجازه دهند یادداشت هایی به مناسبت های مختلف بنویسم و بر تابلوی اعلانات طبقات بزنند. یادم می آید وقتی برای عضویت در هیئت اجرایی به اصرار یکی نامزد شدم،دیگری پیغام داده بود که سید تو رو خدا اقلا روز انتخابات آن کت قرمزت را نپوش! سه تیغه و با همان کت قرمز حاضر شدم. رای دهندگانی  هم که حاج آقا "م" جمع کرده بود به اشاره ی حضرت ایشان حاضر نشدند به من رای دهند!
اما همین گروه یعنی انجمن مفید واقع شد! چه طور؟  به یمن بی سواد بودن اعضای محترم هیئت اجرایی هر چه نوشتم با مهر همان هیئت بر روی تابلوی اعلانات طبقات نصب شد.بیش از صد شماره.از خیلی چیز ها نوشتم.از درشت گویی های شریعتی هم که نوشتم نفهمیدند  تا به مصدق رسید!عکس کاشانی در کنار تصویر مصدق هم کمکی نکرد. این یکی را فهمیدند. تاب نیاوردند و عذرم را خواستند!محترمانه ممنوع القلم شدم.ماه های آخر ریاست جمهوری رفسنجانی بود.
یکی دو ماه پیش از رخداد دوم خرداد،به بهانه ی نقد و بررسی عملکرد بانک، گروه های کارشناسی با عنوان "هسته های کارشناسی"به همت همکاران و منجمله من تشکیل شد. تاب نیاوردند و دست نشاندگان همان حاج "م" که  خود نوکر مدیر عامل مهندس "م" برادرزاده ی یکی از مراجع تقلید درگذشته بود،بعد از چند جلسه نقد تند و تیز مدیریت بانک با تهدید و ارعاب تعطیلشان کردند. بعد از کی دو هفته ای خاتمی رئیس جمهوری شد.
مهندس و حاجی به عنوان تنبیه با همان سمت رفتند بانک تجارت را آباد کنند! زمانی مهندس "م" که از وزارت کشاورزی آمده بود به بانک کشاورزی، گفته بود با دست پر آمده ام!حالا هم لابد با دست پر به بانک تجارت می رفت! این ها رفتند اما ترکیب انجمن اسلامی دست نخورده ماند! دوم خردادی نشد!
روزنامه های دوم خردادی یک به یک از راه رسیدند!اولین بار برای "خرداد" نوشتم "مبادا نان لای خرداد بپیچند مثل کیهان"!منتشر شد.با صبح امروز، با  یادداشت های نقد سخنان آن علامه ی دروغین یزدی "مصباح" شروع کردم. هر چه فرستادم بی کم و کاست منتشر شد. تعطیلشان کردند.
هرگز در هیئت تحریریه های خرداد و صبح امروز نبودم."بهار" که آمد  عزیزی تماس گرفت  و از من خواست به همکاری ام با آنان مثل صبح امروز ادامه دهم.اما این باراز من دعوت کرد به دفتر روزنامه سر بزنم و تنها به فکس یادداشت بسنده نکنم.گفت می خواهند  ببینند مرا. فکر می کنم یکی دو روز بیشتر تاب نیاوردم و رفتم به دفتر روزنامه. ساعت های حضور در کنار اصحاب مطبوعات به اندازه ی خلق یک یادداشت و دیدن آن در روزنامه لذت بخش بود. هیئت تحریرهای "بهار" و دوران امروز" و بنیان" و "توسعه" و "آیینه" آخرین تجربه های گروهی ام بودند. و از بهترین ها! با علیرضا رجایی،علیرضاعلوی تبار، سعید رضوی فقیه، محسن اشرفی، حمیدرضا جلایی پور، حمید رضا زاهدی و ...

۵ اردیبهشت ۱۳۹۱

اولین گروه هایی که تجربه کردم!(ضمیمه ی یادداشت هشتم حلقه - بخش نخست)

اولین گروهی که تجربه کردم کوچک نبود! اما خودم کوچک بودم! زنده یاد پدرم پیش از انقلاب عضو حزب ایران بود و پس از انقلاب هم به جبهه ملی ایران پیوسته بود.با او در جلسه های جبهه ی ملی ایران در رشت شرکت می کردم. روزهای نخست انقلاب بود و من یازده ساله و پر از شور!شور و حالم اما یازده ساله نبود!بیست و دو ساله می زد!دو برابر قدم!جلسه پشت جلسه،سخنرانی پشت سخنرانی! صمیمیت و خلوص را در چهره و رفتار آدم ها می دیدی حتی اگر یازده ساله باشی! و همین طور سنگ اندازی بعضی آدم ها را!یادم هست  یکی  از آنها! از پدرم که پرسیدم این مرد چه می گوید. می گفت همه اش از کینه ای است که از دکتر مصدق دارند این آدم ها! می گفت توده ای است این آقای دکتر "ش" و او اصلا نمی فهمد توی جبهه ی ملی ایران چه می کند!
همان ماه های نخست تو گویی همه ی انقلابی ها و ضد انقلاب ها دست به دست هم داده بودند دولت موقت را بد نام کنند. از همان انتخابات خبرگان اساسی هم شروع کردند. روی میز زنده یاد  دکتر حبیب داوران استاندار گیلان شاشیدند!مهندس حسن فرد را نمی دانم کجاست!فرماندار بود و چه مرد محترمی! چه آزارهایی که ندید از هر دو سو!بدتر از آن چه ساواک با او کرده بود.! موسوی دبیر کل جبهه در گیلان را هرگز ندیدیم! به خاطر همین سنگ اندازی ها پدر هم دیگر به جلسات جبهه در خیابان سعدی نرفت!

انجمن اسلامی محل را یکی دو ماه بیشتر تاب نیاوردم! آدم هایش خلوص نخستین ماه های انقلاب را نداشتند!همان ها که همه ی محله را آب و جارو می کردند!همان ها که در جشن شادی انقلاب با هم می خواندیم و می رقصیدیم!هنوز یادم است ترانه ی "لاله لر" را با متن گیلکی اش می خواندیم و می رقصیدیم!"شهلالا...شهلالا...شهلالا...شهلالاشهلالا!..." شهلا اسم دخترک زیباروی همسایه بود!دختر و پسر! پیر و جوان هم همراهی مان می کردند!نه کمیته ای بود و نه گشت ارشادی!بودند!اما از جنس خود ما!
دبیر انجمن اسلامی مدرسه بودم!دوم راهنمایی به خوبی و خوشی گذشت! همه همدیگر را دوست داشتیم!همکلاسی هایمان هم!بودند تک و توک بچه هایی که به خاظر افکار والدین به انقلاب روی خوشی نشان نمی دادند و مثلا وقتی "روزها کوشم و شب نخوابم، پاس می دارم از انقلابم " می خواندیم مسخره مان می کردند و می گفتند"پاس می دارم از رختخوابم!" اما هنوز نفرتی در میان نبود! با همان بچه ها به اردوی ماسوله و لاهیجان می رفتیم و کاری می کردیم که دبیر تعلیمات دینی مان با ما بشکن بزند و ترانه ی "کونوس کله" ی زنده یاد فریدون پوررضا را با ما زمزمه کند!تا یادم نرفته این را هم بگویم بعضی از آن نفرات که مسخره مان می کردند سال ها بعد که ما نامحرم شده بودیم ریشی گذاشته بودند و نمازی می خواندند و خلاصه این که از انقلاب پاسداری می کردند به سختی!
سوم راهنمایی و مربی امور پرورشی و بهشتی و  بنی صدر و اشغال دانشگاه گیلان به سرکردگی دادستان کریمی و همکاری هادی غفاری و ... آتش زدن دکه های کتابفروشی و ... آزار زنده یاد لاهوتی از سوی حزب اللهی ها و مجاهدین خلق از دو سو و ... مرا هر چه بیشتر از بازیی که آغاز شده بود تا نسلی را بسوزد دور می کرد.همه ی این دود ها هم از کنده ی گروه هایی بلند می شد گویا! تنها گروهی که برایم مانده بود جلسات نیمه خصوصی بود که در منزل آقای "ن" برگزار می شد و معلم دوست داشتنی یی به نام آقای "م" که بعد ها که خبری از او نبود گفتند "حجتیه ای" بوده برایمان حرف می زد و کتابخوانی بود و پرسش و پاسخ و دیدار با اساتیدی مثل دکتر صبور اردوبادی و ...!گفتم صبور اردوبادی!زنده است؟امیدوارم!پیرمرد نیکی بود به نظر کودکانه ام! آن گروه هم لابد به دلیل حجتیه ای بودن بزرگان محفلی که برای ما نوجوانان تشکیل داده بودند دوره اش تمام شد بعد از هفت هشت ماهی!

دبیرستانی شدم!نوجوانانی را که حتی نمی دانستند فرق هوادار و عضو چیست و من امثال آنها را در دوران راهنمایی در انجمن اسلامی جمع کرده بودم و با هم در مدارس گیلان تئاتر برگزار می کردیم و سرود می خواندیم، بازداشت و زندانی کرده بودند! اولین روز دبیرستان رئیس انجمن اسلامی آمد و اسم چند نفری را خواند و گفت که از کارهای خود در مدارس راهنمایی که بوده اند توبه کرده اند و متعهد می شوند که از همکاری با گروهک ها دست بردارند! با این "ه" که همه کاره ی انجمن بود و صورتی حزب اللهی هم داشت حرف زدم و گفتم که می توانم با انجمن همکاری کنم و به جای تعهد گرفتن و ترساندنشان، با آنها تئاتر بازی می کنیم!
 متن نمایش را که مدیر دبیرستان که نام و نشناش یادم نیست مهدوی نامی شاید دید گفت چپ می زند و نمی تواند به من اجازه دهد که آن را نمایش بدهم!این همان نمایشی بود که ماه های نخست انقلاب  کارگردانی اش با من بود هیچ اشکالی نداشت و در شهر های مختلف گیلان به روی صحنه ی مدارس رفته بود! می گفت تفکر کمونیستی است و با چند شعار قرآنی اسلامی نمی شود!خلاصه این که انحرافی است و خطرناک! داستان کارگرانی بود که با شعار "لیس للانسان الی ما سعی" به نابرابری ها در کارخانه اعتراض می کنند.نامش را هم گذاشته بودیم:"زر،زور،تزویر!"مردک از من از سابقه ی پدرم پرسیده بود!وقتی گفتم مصدقی بود و بعد هم مقلد خمینی  به نیشخندی به من فهماند که باور نمی کند و چنین پسری را باید یک پدر توده ای باشد یا منافق!چه چیزی تغییر کرده بود؟! نفهمیدم!اما فهمیدم که  دیگر گروهی به نام انجمن جای من نیست!به نماز اجباری شان در نمازخانه هم دیگر نرفتم. برای همین نمره ی انضباط هر چهار سالم نوزده شد! ماه های اول انقلاب هر روز و نه به اجبار از مدرسه در صف های طولانی تا مسجد آفخرا می رفتیم تا نماز به جماعت بخوانیم!
چند سالی در سکوت گذشت!شش سال یا بیشتر! کنکور پزشکی قبول نشدم و خودم را به سربازی تنبیه کردم!بیست و هشت ماه! بیست و دو ماه جنگ و موشک و بمباران!
طولانی شد! از جنگ و پس از آن در می گذرم! بانک کشاورزی و کنکور علوم انسانی و مدیریت دولتی علامه و تهران! حضور در تهران و دوستی با چند نفری مرا دوباره به سیاست نزدیک می کرد. بقیه اش بماند برای بعد تا همین را هم که بی پاکنویسی نوشتم پاک نکردم! اگر عمری باقی ماند!

۴ اردیبهشت ۱۳۹۱

گروه های کوچک و چند پرسش بزرگ!

"یک یادداشت طولانی برای هشتمین سری یادداشت های حلقه گفتگو با عنوان " گروه های کوچک و جامعه ی مدنی" نوشته بودم که قرار بود یکشنبه و همزمان با دیگر اعضا منتشر کنم. هر چه باز خواندمش بیشترنپسندیدم و بالاخره ساعتی پیش از میانش بردم!از گنده گویی هایم در رسای جامعه ی مدنی و راهکارهای ناشدنی رسیدن به آن خوشم نیامد!خودم هم نمی دانستم این گروه های کوچکی که قرار است در آن فضای استبداد زده ی امنیتی نقش گروه های چریکی بدون اسلحه را بازی کنند چگونه باید تشکیل شوند و بمانند و اعتماد دیگران را جلب کنند! یادداشت کوتاه زیر هم که همین الان نوشتم تا از غافله ی حلقه عقب نمانم و به وعده عمل کنم تنها پیش کشیدن چند علامت سوال بزرگ است!"

- در تاريخ ما استبداد پديده ای استثنايی نبوده است. تاريخ ما، تاريخ استبداد و سرکوب است و برای همین هم بوده که همیشه منتظر اصلاح از سوی فرد و از بالا بوده ایم.حتی احزابمان نیز متکی به فرد بوده اند و مجامع عمومی و دیگر ارکان حزب تبل هایی توخالی بوده اند .همان گونه که پارلمان و دیگر شوراها!اصلا، اصلاح از بالا زمانی امکان پذیر است که بالا نشین خود اصلاح پذیر و سپس اصلاح خواه باشد.در جامعه ای چون ایران اصلاحات از بالا ممکن نیست چون آن که در بالا نشسته است نه اصلاح خواه است و نه اصلاح شدنی! از این رو و با توجه به این تجربه ی تاریخی که استبداد با ادب و فرهنگ و دين و مذهب و روحيات و خلقيات ما سازگار بوده است،اگر چه بسياری از پيش شرط های اجتماعی گذار به دموکراسی در ايران وجود دارد، اما به صرف وجود این پيش شرط ها و با يک اقدام ویژه و یگانه نمی توان به دموکراسی رسید. گذار به دموکراسی نيازمند قدرتمند کردن جامعه مدنی است.قدرتمند شدن جامعه نیز بدون گروه پذیر شدن آن ناممکن است.به دیگر سخن، جامعه بدون حضور گروه ها قدرتمند نمی شود. گروه پذیر شدن جامعه بزرگترين دستاوردی است که اگر مردم بدان دست يابند با هيچ دستاورد ديگری قابل قياس نخواهد بود.

- احزاب در جامعه ی در حال توسعه ای که مانند ایران تحت سلطه ی حاکم اقتدار گراست نتواسته اند به عنوان نهاد هایی مستقل از دولت ، اعتبار ونفوذ خود را حفظ کنند و نهاد ی برای بسیج خود جوش مردمی و ساز وکار ی برای مشارکت و رقابت در عرصه ی سیاسی باشند. اگر چه در بسیاری از این کشورها مانند ایران، حکومت های مطلقه ی فردی اصولاً تحزب را تعطیل کرده اند،در هر حال احزاب در چنین جوامعی نمی توانند جامعه محور باشند.چون همیشه تحت کنترل و فشار دولت بوده اند،حکومت محور باقی مانده اند. بدین معنا که همیشه تلاششان این بوده است که حکومت را به دست بگیرند و قدرت خود را اعمال کنند. هرگز هم موفق نشده اند. همیشه خواسته و ناخواسته به عنوان سوپاپ اطمینان حاکمان عمل کرده اند و یا بازیچه شده اند و مورد سو استفاده قرار گرفته اند.

- اینجاست که تشکیل گروه های کوچک اجتماعی به جای تاسیس احزاب سیاسی، به کار تقویت جامعه ی مدنی در ایران در حال توسعه ی تحت سلطه ی سلطان می آید.اما آیا جامعه ای که سال ها زیر فشار امنیتی و نظامی و انتظامی از گوش موش توی دیوار ترسیده است و به راحتی اعتماد نمی کند می تواند به راحتی گروه ها را بپذیرد و در آنها حضور یابد و به آنها اعتماد کند؟ چگونه می توان با تاسیس و تشویق و تعلیم گروه های کوچک به "گروه پذیر شدن" جامعه کمک کرد؟
بدیهی است در جامعه ی استبدادزده ی امنیتی مانند ایران،مردم به سختی به احزاب سیاسی و رهبران آنها اعتماد می کنند.اما به گروه های کوچک اجتماعی چه طور؟گروه های چند نفره و چند ده نفره ی دوستان و خانوادگی هنری،ورزشی،کتابخوانی،شب شعر،خبر خوانی ....
فکر می کنید شدنی است؟اصلا پذیرفتنی هست؟ باید بیشتر روی آن  فکر کرد!

همچنین در حلقه ی گفت و گو بخوانید:
 مهدی جامی(یادداشت نخست) ، سیبستان
مهدی جامی(یادداشت دوم)، سیبستان
آرمان پریان ، مجمع دیوانگان
آرش بهمنی، مرثیه های خاک
محمد معینی، راز سر به مهر



۳۰ فروردین ۱۳۹۱

چرا می ماندم؟! - یادداشت ضمیمه

اشك‌هایمان را به یاد وطن در نهرهای این غریبستان ریختیم و بربط‌‌هایمان را بر بید های بیگانه آویختیم.هم آنان كه ما را به اسیری تاراج كرده بودند، سرود طلبیدند كه به شادمانی وطن را بسرایید.
چگونه سرود وطن را در زمین بیگانه توانیم خواند؟
اگر تو را ای وطن فراموش كنم، آن گاه دست راستم فراموش كند و اگر تو را به یاد نیاورم، زبانم به كامم چسبد!
اگر تو را بر همه شادمانیم ترجیح ندهم!
ای خداوند، روز وطن را به یاد آنان بیاور كه روزی منهدمش خواستند.
ای دختر غریب ، كه از شراب وطن خراب خواهی شد، خوشا به حال آن كه پاداشت دهد، چنان كه تو پاداشمان دادی. خوشا به حال آن كه با فرزندانت بیامیزد و به صخره‌هاشان آویزد!

ویرایش آزاد از مزمور 137 داود نبی

یادداشت زیر در دسامبر 2008 منتشر شد.باز نشرش به ضمیمه ی یادداشت "چرا می ماندم"  بد نیست!:

..............................................


« من دلم سخت گرفته است ازين
ميهمان خانه ی مهمان کش روزش تاريک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشيار»
خواهر جوانمرگم « فروغ » که از نهايت شب حرف می زد،می دانست که «خانه سياه است».اما باز هم اميد آمدن کسی را می داد که « مثل هيچ کس» نبود.چند نفری آمدند.هر بار فکر کرديم خودش است و نبود! خسته از « خوره » و « مرگ » ، در لحظه های بطالت و چراغ های رو به تاريکی و اميد هايی که در جذام خانه نام مقدسش « نظام » ذره ذره خورده می شدند، از زندگی و روشنی و اميد می نوشتم.هشت سال!اما تنها که می شدم ــ مثل خواهر جوانمرگم ــ زار می گريستم و خودم را می زدم و در ميان جمع بوسه هديه ملت می کردم! فريبی که سقف و سريناهمان شده بود!
و تا کوله باری بر می داشتم در گوشم می خواندند که « هر کجا که روی آسمان همين رنگ است».يس لعنت بر آسمان و دريا!لعنت بر سفر!
... دست هايم را دراز کردم.
« بيا رهتوشه برداريم
قدم در راه [ بی برگشت ] بگذاريم.
ببينيم آسمان هر کجا آيا همين رنگ است...»
مادر زمين ،بغض آلود، به نام صدايم کرد.دستش را گم کردم.ول کردم.اما صدايش را همچنان می شنيدم:
آيا به راستی می توانی آغوش مادر،گور يدرت را. زنان وطن را،فرزندان منتظرت.ثمره ی رنج تاريخت را.دشمنان زخم زن و دوستان ــ ايضا ــ زخم زنت را.رفتگان و بازماندگانت را.خاک مرده و مردگان خاکت را تنها بگذاری و بروی؟ يعنی تنها در انديشه ی رهايی خويشی؟
؟!
می ماندم و می رفتم؟
يا می آمدم تا بمانم؟!

۱۹ فروردین ۱۳۹۱

چرا می ماندم؟!


یک - من فرزند انقلاب بودم، به این معنا که با «انقلاب اسلامی» به بلوغ جسمی و عقلی رسیدم و از این جهت مصداق «نسل سوخته  ی انقلاب»ام! نسلی که به همه ی نسل انقلابی پیشین خود طلبکار است.طلبکار یک عمر بی عشق و بی شادی!بی آزادی!نسل سوخته‌ای که از همه آزادی‌ها و فرصت‌های اجتماعی که یک جوان نیازمند آن است تا به رشد و بلوغ فهمی و عقلی برسد، محروم ماند.نسلی که حتی بلوغ جنسی اش را هم نتوانست به طور طبیعی تجربه کند.نسلی که میان گوگوش و شجریان وعبدالباسط مانده بود.باید در مسجد و مدرسه  عبدالباسط  گوش می کرد و در خانه و دور از دیگران شجریان می شنید و تازه کمی هم احساس گناه می کرد - مثل احساس گناه استمنا - و در دل همچنان گوگوش زمزمه می کرد. نخستین سال‌های بلوغ جنسی ام با فعالیت‌های متعدد انقلابی، ملی و مذهبی گذشت. یازده ساله بودم که به جای آن کار دیگر مشت گره می کردم و با پدر به تظاهرات می رفتیم و مرگ بر شاه می گفتیم.کشمش و نخود اهدایی شاه را بر سر معاون مدرسه می ریختیم و از رفتن به کلاس درس خودداری می کردیم.ماه های پس از پیروزی انقلاب شده بودم چوب دو سر نجس!انقلابی ضد انقلاب!درک منسجم و درستی از آن چه می گذشت نداشتم اما نجابت و مظلومیت بازرگان را لمس می کردم وقتی همه از چماقدار حزب اللهی تا داس و چکشی ها بر سر میز استاندارش ادرار می کردند!به یاد دارم چه بر سر شادروان دکتر حبیب داوران آوردند  بی انصاف ها. با حضور بنی صدر اولین ضربه های چماق چماقداران را بر تن خود تجربه کردم . بنی صدر اما نماند تا مثل بازرگان خوره ی روح و جانشان شود. رفت.
شور دین و سیاست، ‌مرا از عمق شعور علمی بازداشت، در آزمون پزشکی یذیرفته نشدم و در اوج جنگ، پیش از موعد مقرر به سربازی وظیفه در جبهه نبرد تحمیلی حاضر شدم. پس از ۲۳ ماه حضور در مناطق جنگی و دست و پنجه زدن با نکشتن و کشته نشدن، هم زمان شنیدم که به یک جرعه زهر مجازی، دریا دریا خون حقیقی شسته شد! نوشنده به دیار باقی شتافت و با داستانی ساختگی و یک شبه، با دو حکم نامتعارف و غیر قانونی بشارت بر آیت‌اللهی و رهبری کسی دادند که در کسوت ییشینش بس فهیم تر به نظر رسید!

دو - دوران سخت خفقان ریاست جمهوری سازندگی غیر سیاسی و حضور در دانشگاه و خواندن علوم مدیریت آن هم از نوع دولتی، دوره ی گذار کامل از مشکوک ماندن میان گوگوش و شجریان و عبدالباسط و بنیادگرایی دینی به کثرت‌گرایی شد و گناهان کبیره بود که باریدن می گرفت! بریدن از توصیه های شریعتی و آشنایی با افکار نو شده ی دکتر عبد الکریم سروش و دیدگاه های پلورالسیتیک وعقل گرایانه کارل ریموند پوپر و دیگران از روسو تا فوکو در آن دوران، مرا هر چه بیشتر از افکار انحصاری دور می کرد و همچنین خصلت و فکرت جناب محمد مجتهد شبستری یاری رسان شده بود.
سه - با آغاز جنبش اصلاح‌طلبی و انتخاب محمد خاتمی به ریاست جمهوری، به جمع اصلاح‌ طلبان پیوستم و همکاری بی‌مزد و مداومم با روزنامه‌های اصلاح‌طلب آغاز شد. خواب و آرام نداشتم. وقت اداری در بانک کشاورزی. عصر، دفتر روزنامه و کتابخانه و شب خواندن بود و نوشتن! یادداشت‌هایم با «صبح امروز» و «خرداد» به‌ویژه با پاسخ‌های متعدد به مدعیات متحجرانه آن شیخ یزدی به نام مصباح آغاز و با همکاری فشرده‌تر در «بهار» که از درد پنهان پر بود و «دوران امروز» که صبح را می‌مانست و «بنیان» که مرصوص بود و «سازندگی» که در نطفه خفه شد و «آیینه» که ییش از آن که خود را در خود ببیند ناکام ماند ادامه یافت. روزهای تلخ و ناگواری بود و مرگ هر کدامشان، تلف شدن مشت مشت سلول‌های قلبم که پاره پاره می‌شد. جوانی نادیده‌ام رفت! در نبودشان به هر روزنامه ای سرک کشیدم و همچنان نوشتم تا شاید جوانی یی را که از نسل پیشین طلب داشتم باز یابم. از «جامعه مدنی» که تنها وعده‌اش ماند تا «صدای عدالت» که صدایش را هم نشنیدیم! اما اثر نداشت! سوزن بود که بر سنگ می‌زدیم و نقش نمی‌انداخت!
و مزد «آزادی خواهی» و «راست نویسی»ام آن بود که از باقیمانده حداقل حقوق اجتماعی در ایران نیز محروم شوم و آواره غربت! داستان من داستان همه کسانی بود که در دوران موقت اصلاح‌طلبی در ایران، «فرصت آزادی بیان» یافتند و بعد از بیان منظر در معرض تهدید، محاکمه، زندان، آدم ربایی، آدم کشی، شکنجه و اعدام بوده‌اند و هستند. ادعا نامه ی نماینده ی مدعی العموم را که دیدم، بریدم! هر چند به روی کسی نیاوردم، اما می ترسیدم. گنجی نبودم که زیر فشار شکنجه دوام بیاورم و حسرت آخ بر دل بگذارم و مانیفست منتشر کنم! یک ساعته اعتراف می کردم به کار نکرده! ابراهیم نبوی هم نبودم که هی توبه کنم وآب از آب تکان نخورد! جز حمایت از نشر یادداشت های تند و تیزم هم، حمایت کسی یشت سرم نبود تا مثل آن جماعت اصلاح طلب هی بنویسم و ــ لابد ــ به احترام نسبت خانوادگی یی چیزی به دادگاه فراخوانده شوم حد اکثر جریمه ای،حکم زندانی، چیزی! بعد هم بیایم  این سر جو بایستم و فحشی بدهم،اما دست به یقه نشوم و از آن سر جو فحشی بستانم!  پس فرار را بر قرار ترجیح دادم!

چهار - بعضی از دوستان که به مسئولیت خودمان در روزنامه ها یشان می نوشتیم  ما را مسافرانی جدید و تازه به دوران رسیده خواندند که پیش از خروج از کشور ردای رهبری ملت و هدایت جنبش ها و خرده جنبش های سیاسی و اجتماعی  را سفارش داده، بر قامت خویش اندازه کرده، بریده، دوخته، و به محض خروج از هواپیما، در فرودگاه مقصد، بر تن کرده ایم و از گوشت قربانی مبارزات اصلاح طلبانه ی ملت سهم خواسته ایم!همان دوستان که چند سالی بود حکم دادگاه گرفته و هنوز به زندان نی انداخته بودندشان متهممان کردند که چون دیگر انگیزه و جسارتی برای مبارزه در داخل نمانده، و پیشینه مان نیز نشان می دهد که توان لازم برای تحمل فشارهای روحی و جسمی و تهدیدهای زمان بازداشت را نداشته ایم، اکنون که از بند رسته  و در گوشه ی امن نشسته ایم، از کنار گود دائم فریاد برمی آوریم که "لنگش کن"! از آسمان مبارزات چریکی ییش از انقلاب به ریسمان حال بافتند و نتیجه گرفتند که مبارزان ییشین برای ییشبرد منافع خلق فرار می کردند و فراریان کنونی برای رسیدن به منافع خود.

پنج - حال که آن چه بر من گذشت را مرور می کنم، قید خانواده و زندگی در داخل را بزنی و جلای وطن برگزینی و بی هیچ پشتوانه ای سر از بانکوک در بیاوری.تحقیر شوی و گرسنگی بچشی. همه ی دار و ندارت را در نخستین روزهای سفراز دست بدهی و ده ها روز به یک و دو وعده غذای ساده اکتفا کنی.سخت ترین شرایط را که گفتن ندارد تاب بیاوری. بجنگی و دندان روی جگر بگذاری تا پس از سال ها،به یک زندگی ساده ی کم تر از زندگی ات در ایران برسی، کم از تحمل سخت ترین و وحشیانه ترین شکنجه ها و پذیرش احکام سنگین زندان نبود.اما بدان می ارزید که نماندی تا زیرفشارهای جسمی و روحی کم می آوردی و دوستان یا قرارها و برنامه های گروه شان را لو می دادی، و یا تواب می شدی و گاه همکار وزارت اطلاعات و حتما مضحکه  ی صدا و سیما. و یک عمر شرمنده ی خود و وابستگان ، دوستان و ملت!

شش - یای فشردن بر ماندن در ایران قابل ستایش است و حرفی در خور. اما یافشاری بر ماندن در موضع حمایت از نظام حرف دیگری است . یا باید بازرگان ماند و در کشور ماند و مدعی بود یا مثل بنی صدر رفت!دوستان مطبوعاتي گرانقدري که زماني به حق افتخار مطبوعات محسوب شدند و به همکاري شان مفتخر بودم، بهتر مي دانند هر کدام از به عنوان مثال همان جوانان کيو کيو بنگ بنگي که به زعم آنان استفراغ‌شان را باز مى‌خورند و به تعبيرى نزديکتر به واقع استفراغ خورده را باز برگردانده اند، با همين قد و اندازه حقير که کلام دوستان چنينشان مي نمود، بيشتر از همه مدعيان رهبری اصلاحات، طلبکار اين نظام و انقلاب و ملت اند که اکنون آن را باز بر مي گردانند و متحمل پرداخت هزينه اصلاحاتى شده‌اند که رهبرى مجازى اش با ديگران بود! از شکنجه و زندان و اعتراف تا آوارگى در غربت! و تا همکاری با صدای امریکا! متهم آنانی هستند که دست از حمایت برداشتند و به نفع امام و نظامشان عقب نشستند!هم آنان که برای خاطر نظام،حتی حاضر نشدند از همراهان در حصر شجاع جنبش سبز ملت با یک رای ندادن حمایت کنند!

از حلقه ی گفت و گو، یادداشت هفتم،"چرا ماندم،چرا رفتم؟!" :

مهدی جامی،   سیبستان
آرش آبادپور، کمانگیر
محمد معینی، راز سر به مهر
آرش بهمنی، مرثیه های خاک
مسعود برجیان، پیام ایرانیان
آرمان پریان، مجمع دیوانگان
شهاب الدین شیخی، نه از جنس خودم نه از جنس شما
پارسا صائبی، پارسا نوشت
مریم اقدمی، مریم اینا
داریوش محمدپور، ملکوت