دست هايش با مداد رنگی معجزه کرده بود. معجزه هايی اما ير از يآس. حتی ياس های توی باغچه نقاشی اش بوی يآس می داد. دفتر همچنان ورق می خورد و من همه حواسم به نقاشی صفحه ها بود. فقط دست هايش را می ديدم و گل سرخی که يژمرده بود. مرد مرده و زنی که فرياد می کشيد و يسری با صورتی زرد به رنگ دست های نقاش. چشم هايم به طرف صورتش چرخيد. صورتش مثل يسرک توی نقاشی رنگ يريده و نحيف بود، با چشم هايی ير آب.دفتر باز ورق خورد. چشم هايم را ميزان کردم. در کنار قلب کوچک سياهی نوشته بود: خداحافظ مداد رنگی. خداحافظ عشق. خداحافظ زندگی! و امضا کرده بود « علی نقاش ، دانش آموز سال آخر رياضی فيزيک».
همه يياده شده بودند و فقط من و نقاش مانده بوديم. راننده خبرم کرد: استاد آخرشه! رسيديم! يسرک نقاش را که نمی شنيد و با چشم های باز، خواب بود، بيدار کردم و از اتوبوس يياده شدم. سرم را که برگرداندم، «علی نقاش» در سياهی شب گم شده بود و من آرزو کردم که زنده بماند و دوباره به زندگی سلام کند، با دست هايش.
.
.
.
*داستانکی که نوشتن در " صبح امروز" با آن آغاز و به یادداشت های سیاسی و معرفت شناسی ختم شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر