قرن ها از عشق گفتند. عشق به خدا، عشق به ييامر، به امام، به شاه، به ميهن...و دوباره به آن امام عهد جدید.
هر وقت خواستند از ما [سوء] استفاده کنند، قوه ی عشق مان را تحريک کردند. ما هم که ملت عشق و همه ی کارهايمان عشقي! به عشق خدا يا ابوالفضل و يا شاه و امام فرقی نمی کرد! يشت سرشان راه می افتاديم و با طنابشان به چاه!
و ای کاش کار به همين جا ختم می شد و ديگر گره ها را به عقل می گشوديم.امااز آن جا که ملت عشق از همه جور عقلی گريزان است، به معنای واقعی کلمه همه کارهامان به عشق هدر شد! به عشق شاه جاويد شاه گفتيم. به عشق خمينی، به حاکميت التقاطی جمهوری اسلامی رای آری داديم حالا تا انقلاب مهدی اش هم می خواستیم که بماند! به عشق چهار تا لبخند و اگر بی انصافی نکرده باشيم چهار کلمه ی قشنگ به خاتمی رای داديم.آن هم دوبار! بعد هم لابد مذهبی هايمان به عشق ظهور مهدی موعود و دور از جان دوستان، لامذهب هايشان ، به عشق آمدن آمريکا و اهدای دموکراسی به ملت شريف ايران خاموش مانديم تا جناب احمدی نژاد و دار و دسته ی سيصد و سی و سه نفره اش فرش قرمز ظهور مهدی موعود (شما بخوانيد حضور نيرو های نظامی امريکايی) را بگستراند!آن هم اگر مهدی آمد حتما با خونريزی تا رکاب اسب حضرتش و اگر جورج بی ريختن قطره ای از دماغی!
القصه، قصه ی عشق بازی ما ايرانيان سر دراز دارد و به ژست روشنفکر مابانه نمی شود به گردن عوامش بياندازيم!جا يای روشنفکرانمان هم در معرکه ی عشق و عاشقی به روشنی قابل شناسايی است! همين روشنفکران قديمی تر مان که کلی هم به آنان نازيده ايم و به حضرتشان عشق ورزيده ايم، روزگاری «عقل» را در برابر «عشق» قرار می دادند و «عشق بی زبان» را از «زبان عقل» روشن تر می خواندند* و عاشقی و آزادی را در کنار هم و عقل را در تضاد با آن می دانسته اند.
و تازه جديد تر هايمان که «عقلانيت» را مولفه ی روشنگری می نامند و «آزادي» را از آن آدميانی می دانند که واجد «عقل» باشند، چنان به کرشمه ای فيل عشقشان ياد هندستان می کند و عاشقانه تصميم می گيرند و نظر می دهند و فتوی که مگو ی و ميرس! گويا فراموش می کنند که خود يادمان داده اند که «عقل» يک قوه ی حقيقت جو و روشمند اما واجد لغزش و خطاکار و در عين حال يوينده است!جل الخالق!
هر وقت خواستند از ما [سوء] استفاده کنند، قوه ی عشق مان را تحريک کردند. ما هم که ملت عشق و همه ی کارهايمان عشقي! به عشق خدا يا ابوالفضل و يا شاه و امام فرقی نمی کرد! يشت سرشان راه می افتاديم و با طنابشان به چاه!
و ای کاش کار به همين جا ختم می شد و ديگر گره ها را به عقل می گشوديم.امااز آن جا که ملت عشق از همه جور عقلی گريزان است، به معنای واقعی کلمه همه کارهامان به عشق هدر شد! به عشق شاه جاويد شاه گفتيم. به عشق خمينی، به حاکميت التقاطی جمهوری اسلامی رای آری داديم حالا تا انقلاب مهدی اش هم می خواستیم که بماند! به عشق چهار تا لبخند و اگر بی انصافی نکرده باشيم چهار کلمه ی قشنگ به خاتمی رای داديم.آن هم دوبار! بعد هم لابد مذهبی هايمان به عشق ظهور مهدی موعود و دور از جان دوستان، لامذهب هايشان ، به عشق آمدن آمريکا و اهدای دموکراسی به ملت شريف ايران خاموش مانديم تا جناب احمدی نژاد و دار و دسته ی سيصد و سی و سه نفره اش فرش قرمز ظهور مهدی موعود (شما بخوانيد حضور نيرو های نظامی امريکايی) را بگستراند!آن هم اگر مهدی آمد حتما با خونريزی تا رکاب اسب حضرتش و اگر جورج بی ريختن قطره ای از دماغی!
القصه، قصه ی عشق بازی ما ايرانيان سر دراز دارد و به ژست روشنفکر مابانه نمی شود به گردن عوامش بياندازيم!جا يای روشنفکرانمان هم در معرکه ی عشق و عاشقی به روشنی قابل شناسايی است! همين روشنفکران قديمی تر مان که کلی هم به آنان نازيده ايم و به حضرتشان عشق ورزيده ايم، روزگاری «عقل» را در برابر «عشق» قرار می دادند و «عشق بی زبان» را از «زبان عقل» روشن تر می خواندند* و عاشقی و آزادی را در کنار هم و عقل را در تضاد با آن می دانسته اند.
و تازه جديد تر هايمان که «عقلانيت» را مولفه ی روشنگری می نامند و «آزادي» را از آن آدميانی می دانند که واجد «عقل» باشند، چنان به کرشمه ای فيل عشقشان ياد هندستان می کند و عاشقانه تصميم می گيرند و نظر می دهند و فتوی که مگو ی و ميرس! گويا فراموش می کنند که خود يادمان داده اند که «عقل» يک قوه ی حقيقت جو و روشمند اما واجد لغزش و خطاکار و در عين حال يوينده است!جل الخالق!
*: گرچه تفسير زبان روشنگر است
لیک عشـق بـی زبـان روشــن تر است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر