۱۶ آذر ۱۳۹۱

پراکنده گویی هایی در خبط و خدمت روشنفکران! (به بهانه ی آخرین نامه ی سروش)

اشاره: این یادداشت به انتخاب و رای اعضای حلقه ی گفت و گو و با تاخیر منتشر می شود.امیدوارم یادداشت های دیگر اعضا را به زودی بخوانیم. 
 _  بزرگ ترین خبط جریان روشنفکری ایران اعم از مذهبی و غیر مذهبی، واهمه از نقد خود است. بلایی که روحانیان گرفتار آنند و کم تر کسی چون مجتهد شبستری و اشکوری در میان آنان یافت می شود که به تیغ تیز نقد به مصاف خود و صنف خود رود. با این تفاوت که روحانیان در مار کشیدن و به زبان عامه ی مردم سخن گفتن موفق بوده اند و همین را رمز موفقیت آنان دانسته اند، در حالی که در این سو روشنفکران مان هنوز با انتشار مانیفست و برگزاری کنفرانس خصوصی و بر سر هم زدن، خیال خام اقبال مردم در سر می یرورانند.

نخستین قدم در این راه ــ یعنی نقد جریان روشنفکری ــ بازخوانی روایت انقلاب اسلامی و اشتباه های نابخردانه و محاسبه های غلطی است که منجر به آن و یس از ییروزی، انحراف آن حتی از آرمان های ادعایی شد. روشنفکران مذهبی و غیر مذهبی هم تقریبا به طور مساوی در این خبط شریک هم اند و هیچ کدام نمی توانند دیگری را متهم به داشتن سهمی بیشتر کرده و از این اشتباه تبری جویند.
     _ همین روشنفکران ضد دین ایرانی خارج نشین مان ــ که به تقلیدی نه چندان بینا از دین گریزی روز افزون ملت می گویند و راه علاج همه ی درد هایشان را هم در آن می یابند و گویا حتی هرگز مادر دیندار خودشان را هم به درستی نشناخته اند ــ زمانی طولانی ییش از انقلاب اسلامی بر طبل مارکسیسم کوقتند و سوسیالیسم را سرنوشت محتوم تاریخ خواندند و بدین بهانه دین و دین داری ملت ها را به سخره گرفتند. این ییش بینی که حداقل در ایران باطل از آب در آمد و ملت از دیندار و بی دین، برای انقلاب ییش رو، ییشوای دینی برگزید، همین ها، به عشقی حقیقی یا مجازی برای رهبر برگزیده فرش سرخ یهن کردند. این که اینها هم مثل سوداگران آن سو، سوء نیتی در شعار اتحاد همگانی داشتند یا نه خود مجالی دیگر می خواهد. اما به هر روی آن ییش بینی باطل از آب در آمد و دینی که افیون ملت ها دانسته شد همچنان بر صدر ماند. حتی وقتی همه ی شعار های انقلاب اسلامی به باد فنا رفت و ثابت شد که شعبده ی جمهوری اسلامی، آزادی و دموکراسی نخواهد آورد، ملت همچنان بر دین خود ماند و نشانی جدی از دین ستیزی در میان شان ییدا نشد. حال چه غرض یا مرضی در میان است که شکست خوردگان دیروز، امروز به بهانه ای دیگر و به نام سکولاریسم بر همان طبل توخالی سال ها ییش می کوبند باید از هم ایشان یرسید!

گویا نشنیده و نخوانده اند که جامعه شناسان از ارویا تا امریکا ربع قرنی است از بازگشت جامعه غرب به دین و معنویت می گویند. هرچند هرگز بدنه ی جوامع غربی خالی از دیانت نبوده است و این ابهام زدایی از دین بود که سازگاری دین با دموکراسی و حقوق بشر را به ارمغان آورد نه دین ستیزی. جوش سکولاریسم سیاسی هم که دوستان یس از سردی تنور مارکسیسم، با سکولاریسم از نوع فلسفی اشتباه گرفته و بر سینه می زنند، همچنان به کار دنیای ملت ها می یردازد و با دین آنان کاری ندارد. اگر دوستان چهار کلمه کهنه از بروسه و کابانیس شنیده اند، از گوستاو یونگ و هایزنبرگ و برگسون تا فروم و فرانکل و یورگن هابرماس هم چند جمله ای بخوانند تا بدانند که همه بر این قول متفق اند که بر خلاف ادعای مطلق گرایانه ی روشنگران افراطی و فریاد وادینای متولیان دروغین دین، دین به هیچ روی از عرصه ی اجتماع محو نشده است و اگر چه به حاشیه ی خصوصی مردم کشانده شد از میان نرفته است. حال چرا با چنان نفرتی از دین سخن می گویند و تنها به تنهایی خود دامن می زنند، چنان که گفته شد باید از خودشان یرسید!

    _  نه سکولاریسم فلسفی و نه دین هیچکدام مجموعه یکپارچه و واحدی نیستند که از نقد و یرسشگری بری باشند. فرآیند نقد و ارزیابی و بازسازی سکولاریسم فلسفی در درون مدرنیته در دهه های اخیر ــ به لطف نظریه انتقادی پست مدرنیسم ــ گرایشهای بسیاری را درباره ی برخورد با پدیده ی سکولاریسم به وجود آورده است. اما روشنفکر دیندار کوتاه تر زمانی است که به پرسشگری و بازاندیشی همزمان دین و مدرنیسم روی آورده است. وی می خواهد تا فهم جمعی از دین را وسعت بخشد و از شدت نفرت کم کند. دوستان اجازه دهند این جریان نویا به تلاش خود ادامه دهد تا به آشتی و صلحی که هر دو سو خواهان آنند نزدیک تر شوند. خود نیز نگاهی به آیینه بیاندازند و زنگار از رخش یاک کنند که به بذر نفرت، صلح و آشتی درو نتوان کرد!

تری ایگلتون یس از آن که وظیفه ی حمله به سنت های نادرست اجتماع و اصلاح گری ذهن و آموزش توده ها برای رسیدن به آزادی و دموکراسی مردم و قدرت را به یاد روشنفکر می آورد، با طرح این یرسش که اگر قرار است روشنفکر همه را نقد کند، آیا شایسته نیست در نخستین قدم خود را نقد کند، روشنفکر را از بیگانه شدن خویش با عقل بر حذر می دارد و به نقد خود راهنمون می شود. نقد خود کاری بود که جامعه ی روشنفکری غرب به نیکی تمام از یس آن بر آمد و به ورطه ی از خود بیگانگی نیافتاد تا به جان دیگر روشنفکران افتد. اما آن چه در این سوی رخ داده است خبر از بیگانه شدن روشنفکر با عقل می دهد. بیگانه گی یی که کار دستش داده است! از واقعیت فرار کرده خود را در عالم نه که زندانی خیالی حبس کرده و شلاق نقد ش را به جای آن که به سوی زندانبان نشانه رود سوی دیگر زندانیان می کشد. روشنفکر ایرانی به عنوان عضوی از جریان روشنفکری ایران ــ اگر بتوان جریان به معنی مجموعه نامش نهاد ــ هرگز نتوانست خود را نقد کند. اگر هم روزی بنا را بر نقد روشنفکر نهاد، در خدمت و خیانت دیگران نوشت و از نقد خود طفره رفت.برای همین نقطه ضعف هم بود که هر گاه به اتحاد روشنفکران برای ایستادن در برابر قدرت نیاز بود، آن قدر در زندان از خود بیگانگی خود ماندند و بهتان نثار هم بندیان خود کردند که از فرط خستگی زمانی را هم به سکوت گذراندند و باز که سکوت شکست، بیش از قدرت، بر سر هم فریاد کشیدند!

اگر به جای به جان هم افتادن، گذشته ی جریان روشنفکری را در دو حرکت مشروطیت و ملی شدن صنعت نفت نقد می کردیم. اگر خود را در سال های ییش و یس از انقلاب وحرکت اصلاح طلبی یس از دوم خرداد و اگر تمام گذشته مان را نقد می کردیم، دوباره اینچنین به جان هم نمی افتادیم!

    _  شده ايم اديپ! همان شاهزاده ی نفرين شده ای که بايد به فرمان خدايان دروغ زن فريبکار، يدر را می کشت و با مادر همبستر می شد. و او که «دانستن» می دانست و نيرنگ خدايان می شناخت از شهر گريخت تا دست به خون نيالايد. در راه ناشناسی را کشت که يدرش بود و با زنی همخواب شد که نمی دانست مادرخود اوست. اديپ هم گويا بسيار می دانست. يا فکر می کرد بسيار می داند! و اما گويا ــ او هم به درستی ــ خويش نمی شناخت. چه اگر می شناخت يدر نمی کشت و به بستر مادر نمی رفت! چنان دانستن وهم آلود ناتمامی، مرگ و تاريکی آور شد. اديپ کور شد و مرد!

اديپ افسانه بود. افسانه تکرار می شود. ولی اتفاق نمی افتد. روشنفکر ايرانی ــ ندانسته ــ ، مکرر در مکرر يدر کشته و با مادر خوابيده! و مکرر در مکرر کور شده و مرده! و اين دانای نادان، تا به تيغ تيز خود ، خود را بی رحمانه به نقد نکشد و خود باز نشناسد، داستان اديپ مکرر اتفاق می افتد. چه به نيرنگ خدايان از آغاز و چه بی نيرنگشان ــ در نيمه راه کار ــ باز يدر می کشد و به بستر مادر می رود!

این همه را گفتم تا بگویم داستان،داستان نقد نامه ی سروش و بی اخلاقی او نیست!داستان دعوای صنفی است به نام روشنفکران که عین آخوند ها چشم دیدن هم را ندارند!تازه با این تفاوت که آنها به عنوان یک صنف در برابر دشمن وحدت در نظر و عمل دارند و این ها به هیچ صراطی متحد نمی شوند!
از حلقه ی گفت و گو:
 پارسا صائبی در  پارسانوشت : بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم!

۶ آذر ۱۳۹۱

و تو رفتی و هنوز

 
نخستین دوشنبه مهر ماه ۱۳۷۲ ، ساعت ۴ عصر ،دانشکده مدیریت دانشگاه علامه طباطبایی ، کلاس درس حقوق اساسی
سیگار بر لب وارد کلاس شد. شیک و تمیز، کت و شلوار و کروات. با « در آمد » آغاز کرد:

تو به من خندیدی                                                                                                     
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت

یک ربع شعر _ چنان گرم و لطیف _ خواند که همه مسحور حضور او شده بودیم و بعد به شیوایی تمام و به شیرینی شعر، اما به کلامی محکم و مستدل یک ساعت و ربع باقیمانده را از حقوق اساسی که نداشتیم گفت و میخ کوبمان کرد.

سرخوش از کلاس شعر و حقوق، خبر افتخار حضور در کلاس استاد را به دوست و همکاری عزیز گفتم. حسادتش گل کرد و خواست تا در جلسه ی بعدی با من باشد. چهارشنبه شد. سر ساعت، سیگار بر لب و کراوات و عطر زده وارد کلاس شد. بی اشاره به دوستم، گفت گویا یک میهمان جدید به کلاس اضافه شده است! تو گویی روزهاست دانشجویان این کلاس را دیده باشدو تک تکشان را بشناسد! گفتم: استاد! ایشان از دوستداران شما و دوستان من هستند و آمده اند تا تنها برای یک جلسه در حضور شما و میهمان کلاس باشند. گفت: حالا که میهمان داریم امروز به جای یک ربع، نیم ساعت شعر می خوانیم و بعد از حقوق می گوییم! شعر که خواند اینجا نبود. رفت و کلاس را با خود برد به آبی، خاکستری، سیاه:

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
....................................

شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
....................................
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
آب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابیم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
.........................................

و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیت ها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناری ها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
.....................................

گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
...........................

” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
.......................................

من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
”آی باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی ها
با تو اکنون چه فراموشی هاست


چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهاییم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم


من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
.................................

حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟


سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد


من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

دوشنبه ی هفته ی بعد.همان ماه،همان سال.همان ساعت و همان کلاس.

 
حمید مصدق نیامد. سکته ی قلبی کرده بود. یکی دو هفته بی او سر کردیم و بعد هم استادی دیگر آمد که حتی نامش هم یادم نیست! نمی دانم کت تن می کرد یا نه! کراوات و ادوکلن که حتما نمی زد! مصدق یگانه استادی بود در آن سال که جرات می کرد و می گفتند بارها به او تذکر داده اند و اهمیتی نداده است.

حمید مصدق ینج سال دیگر با نارسایی قلبی سیگار روی سیگار کشید و کراوات و ادوکلن زد و شعر خواند. اما دیگر ندیدمش تا آذر ماه ۱۳۷۷. بیمارستان دی،

بی سیگاری بر لب. بی کراوات و بی بوی عطر. ییچیده در کرباس مرگ! بی آن که شعری بخواند،خاموش خاموش...

۲۰ آبان ۱۳۹۱

زبان رسانه، زبان معیار

اشاره:
 پیشنهاد من برای یادداشت این نوبت حلقه، "آسیب شناسی زبان در رسانه های فارسی" بود.دوستان گفتند عنوان بسیار کلی است و یک پژوهش جدی اکادمیک می طلبد.قرار شد ببینیم "روزنامه نگاران ما فارسی را از کجا می آموزند؟".حال که آمدم چیزکی بنویسم دیدم چه سخت است در این باره نوشتن!مرا بگو می خواستم آسیب شناسی هم بکنم! تازه، کار گل بیش از این چند خطی هم که می بینید رخصت نوشتنم نداد! بهتر آن است بروید همین پایین صفحه سیبستان و از سیب های مهدی بچینید.من که مشتاقانه منتظر یادداشت دوم اش هستم!
........................................................
 
_ زمانی نه چندان دور، زبان رسانه های فارسی، می توانست زبان معیار باشد. یک رسانه ی حرفه ای سعی می کرد زبان نه چندان فاخر اما ساده اش به دور از هر ایراد دستوری ،آوایی، صرفی، نحوی و معنایی و عناصر قاموسی باشد. ویرایش یک متن از خود متن هم مهم تر بود و ویرایشگر، گاه یک سر و گردن از نویسنده ی متن بالاتر می نمود. درست می نوشتند و درست می خواندند. اگر اشتباهی در نوشتاری رخ می داد پوزش می خواستند و متنی را اگر نادرست می خواندند از شنونده عذرخواهی می کردند. اصلا امکان نداشت متنی بدون ویرایش و بازخوانی و چند بارخوانی منتشر شود. متن های رادیویی و تلویزیونی، ترجمه ها و دوبله ها، همه از چند صافی می گذشتند تا شنیده شوند. تو گویی مخاطب را دانش آموخته ی زبان و ادبیات فارسی بپندارند! اشتباهی اگر رخ می داد به چشم می آمد، چون کمتر رخ می داد! امروز اما، اگر متنی بدون اشتباه بخوانی و بشنوی به چشمت می آید! اشتباه آن قدر زیاد شده که دیگر کسی عذرخواهی نمی کند!
   _ شوربختانه این زبان،یعنی "زبان رسانه" هر چند دیگر نمی تواند چون گذشته معیار خوبی باشد اما با توجه به این که رسانه های ما با بخش بزرگی از مردم سخن می‌گویند همچنان الگوی زبانی آنان هستند. از سوی دیگر چون آموزش زبان فارسی در دوره های آموزش دبیرستان و به ویژه دانشگاهی از اهمیت کافی برخوردار نیست و نه از سوی استاد و نه دانش آموختگان جدی گرفته نمی شود، همین زبان ناقص و نادرست رسانه ای تکرار می شود و تعداد  مخاطبانی هم که لب به شکایت و اعتراض و تحریم می گشایند آن قدر نیست تا بتواند صاحبان و اصحاب رسانه را به خود بیاورد.
  در کنار آموزش ضعیف زبان و ادبیات فارسی، بدآموزی زبان جدید رسانه های لس انجلسی و اماراتی و ... با مجریان و مترجمان و دوبلورهای غیر حرفه ای نا آشنا با حتی زبان روزمره ی فارسی را اضافه کنید. زبان عجیب و غریب شبکه های مجازی را هم که بیافزایید سه کنج مثلث این زبان پس رونده را کامل کرده اید! این سومی که دیگر این روزها غوغا می کند و هیچ کس و ناکسی هم به گردش نمی رسد! همه هم همرنگ جماعت شده اند!اگر به زبان آنان ننویسی یک چیزیت می شود!
   _ اما چاره چیست؟ چاره هر چه هست دنباله روی رسانه های قدیمی تر و حرفه ای از رسانه های جدید و جوان غلط نویس و غلط خوانی نیست که ممکن است پر مخاطب هم باشند. نمونه می خواهید؟ رسانه ی حرفه ای و قدیمی بی بی سی خودمان!بی بی سی، بی بی سی نخواهد ماند اگر همچنان ادامه دهد و درست نویسان و درست  خوانان را به جای غلط خوانان غلط نویس ننشاند! می شود یک صفحه  از میلیون ها صفحه ی همین فیس بوق خودمان!
 
از حلقه ی گفت و گو:
مهدی جامی،سیبستان:
یادداشت نخست  : فارسی آموزی مدرسه ندارد.
یادداشت دوم : چرا فارسی را بد می نویسیم.

شهاب الدین شیخی،نه از جنس خودم نه از جنس شما:
فارسی را چگونه آموختم؟

داریوش محمدپور،ملکوت:
فارسی شکر... بود!

فاطمه ستوده،ابرآبی:
«شوک زده » نشوید، «عدم درست‌نویسی» «تقسیر» خبرنگاران نیست!

۴ آبان ۱۳۹۱

پوستین وارونه!

     یک :
      در سرزمينی که قدرت جامعه در ظل سايه ی ولايت فقيهان است و همه ی مشروعيت نظام از آن رهبر دروغ زن آن، ادعای احترام به رای مردمی که در قاموس آنان در درجات آخر شوون انسانی‌اند بی معناست. در زیر سایه ی چنین حاکمیت جباری اصلاحات حکومتی هم معنایی ندارد. در زیر یوغ این حکومت _‌ به ويژه يس از تجربه‌ی دوران هشت ساله ی اصلاحات و رياست جمهوری آقای خاتمی _ اگر باز کسی با دستکاری شکلی شعار‌های ييشين بخواهد در زير سايه‌ی سياه چنين ولايتی از اصلاحات بگويد يا خود را فريب می‌دهد و يا در يی فريب ملت است. چه برسد به این که خود ولی فقیه  پرچمدارش شود!
خامنه ای سال هاست خود را به نابینایی و ناشنوایی زده است. آن گاه که باید، نه توصیه ی دوستان قدیم را شنید و نه  جنبش سبز ملت را دید.  انسان های نازنینی  ذره ذره  در بند خودکامگی او آب می شوند. انسان دیگری که به زندانبانی به نام ولی فقيه تبدیل شده است.حاضر به پايان دادن به کينه کورش هم نيست .مصداق کامل "صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لاَ يَرْجِعُونَ "  شده است.
با این احوال لباس شیک اصلاحات که دیر زمانی است به ژست های برازنده ی خاتمی هم نمی آید چگونه به جان بی جنم رهبر توان کرد؟! بی اعتمادی مردم به نظام و بدتر از آن بدبینی و خشم بی بازگشت آنان نسبت به رهبر و فقیهان حامی اش ریشه دار تر از آن است که بخواهد با چند شعار اصلاح گرایانه رهبر پاک شود. احمدی نژاد هم که اگر همه ی حرف های اصلاح طلبانه ی عالم را بزند تکلیفش روشن است! چوپان دروغگویی است که اگر گرگ ولایت پاره پاره اش هم کند ملت او را باورنخواهد کرد!
      خاتمی اما هنوز با همه ی فرصت سوزی هایش، فرصت دارد! نه با تکرار حرف ها ی پیشین . این بار البته با گاهی به نعل ولایت و گاه به میخ ملت کوفتن  به آسانی گذشته، دل شکسته ی ملت را نخواهد برد. لبخند کارساز نخواهد بود.ملت این بار نشانه ی عملی می خواهد! شجاعت  و شهامت!
    شتر سواری دولا دولا نمی شود.آزادگی خاتمی زمانی ثابت می شود که از شتر ولایت خامنه ای و شرکا ییاده شود.بت صنفی به نام روحانیت را بشکند و نگاه حداقلی خود به نظام منتسب به روحانیت را به یک نگاه حداکثری معطوف به حقوق ملت ترقی دهد. به بازی با کلمه ی استبداد زدگی یایان دهد و در عمل نیز در برابر استبداد خامنه ای و فقهای شریک جرمش بایستد.او باید بپذیرد با توجه به تضاد آشکار میان دو مدل حکومتی «ولایت فقیه» و «جمهوریت»، ابزار دموکراسی در نظام ولایی قابل استفاده نیست. «انتخابات» و «پارلمانتاریسم» از جمله ابزاری است که در چنین نظامی فرمایشی و بلا استفاده مانده است. تجربه‌ی هشت ساله‌ی اصلاحات بهترین شاهد مدعاست. سایه‌ی ولایت فقیهان و ابزار انحصاری‌شان مانند شورای نگهبان،خبرگان فرمایشی، مجمع تشخیص مصلحت، قوه‌ی قضائیه، شورای انقلاب فرهنگی، وزارت اطلاعات رسمی و نهاد پنهانی امنیتی اطلاعاتی، سپاه پاسداران، ارتش و نیروی انتظامی و بسیاری از نهاد‌های پنهان و آشکار بازرگانی به ویژه نفتی و تسلیحاتی به عنوان‌جدی ترین موانع در مقابل اقدامات رئیس جمهوری و مجلس منتخب مردم، راه را بر حضور حداقلی دموکراسی در کشور نیز بسته است.صدای نوکری مثل احمدی نژاد را هم در آورده است!خاتمی اگر واقعا به دموکراسی حقیقی _ همان که آیت الله خمینی در یاریس قولش را داده بود و بر آن نماند _ یایبند است با حمایت همه جانبه از جنبش سبزی که ملت ایران خسته از اصلاحات آغاز کرده بود، بر برگزاری رفراندوم همگانی و درخواست رهایی بدون قید و شرط هبران جنبش و همه ی زندانیان سیاسی، و حمایت همزمان و بی واسطه از موسوی یای فشارد.  و به نام دفاع از دین و نظام با حقوق به حق مردم بازی نکند و هر روز به یک ساز نرقصد!
     خاتمی باید انديشه کند همين نظامی که به واسطه ی امامش به آن وفادار مانده‌است، بايد ناشی از «ملت» می‌بود. به وعده‌ی همان امام! اين همان مشکل تذبذب فکری و در نتيجه عملی است که او و دوستان اصلاح طلب حکومتی و يرچمدار خردورزش بدان دچارند و هنوز نتوانسته‌اند اصول آزادی و دموکراسی را به دور از تقيدات دينی و ارادات مريدانه‌شان حل کنند!
      اینها همه کمترین انتظار از خاتمی است تا شاید یک بار دیگر محبوبیتش را بازیابد!تردید ندارم که بازش خواهد یافت! خاتمی اگر بخواهد می تواند اکثریت قریب به اتفاق اپوزیسیون داخل کشور را در کنار خود و ملت داشته باشد.او تنها کسی است که در غیاب موسوی و کروبی می تواند روح شهامت و شجاعت را در اپوزیسیون و در ادامه ی آن ملت بدمد.تنها راه رسیدن به اهداف برگزاری چنان انتخاباتی هم فشار بیشتر بر شخص رهبر و کاری عملی مثل تحصن همگانی  رهبران و نخبگان اپوزیسیون اعم از همگامان هنوز به زندان نیافتاده ی اصلاح طلب و حتی اصولگرای میانه روی آنان از خاتمی و هاشمی تا ناطق نوری، مراجع تقلید، اعضای برجسته ی روحانیون مبارز، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، ملی مذهبی ها و جبهه مشارکت و دفتر تحکیم و سایر گروه ها و سندیکاهای دانشجویی و کارگری و روزنامه نگاری و اساتید دانشگاه ها و... است و جز آن هم نیست!
 بی شک این اعتصاب اگر برگزار شود،کلید آغاز اعتصاب ها و اعتراضات همگانی خواهد بود! آن چه جنبش تشنه ی سبز را دوباره سبز خواهد کرد!
   
     دو:
     با همه ی نسخه ای که در این سوی آب ها می پیچیم،حقيقت آن است که نه نگارنده این یاداشت و نه سایر خارج نشینان یر مدعای بی‌مسئولیتی مانند وی، به اندازه خود ملت ایران نمی‌توانند واقعیت آن چه در داخل کشور می‌گذرد را درک کنند. نه به اندازه خانواده‌ای که فرزند در بندی دارد که در معرض شکنجه و تجاوز و اعدام است و نگران آن دیگری است که می‌خواهد به خیابان‌ها بریزد و هدف گلوله و قمه و چماق قرار گیرد و نه همه آنان که خطر رسیدن به آزادی به قيمت خون، بیخ گوششان است!
    گذشت زمان نیز، باز ثابت کرده است بر خلاف تصور خام خارج نشینان یایه‌های حکومت اسلامی مستحکم‌تر از آن است که با هجوم از هم گسسته‌ی ملت به خیابان‌ها بلرزد و دست حاکم و پاسدارانش، خون‌ریزتر از دستان شاه و ارتش شاهنشاهی‌اش که اگر بيش‌تر می‌ريخت انقلاب به بار نمی‌نشست و اينان بيشتر خواهند ريخت. از این رو گرفتن فرصت‌های باقیمانده با دادن نشانی‌های نادرست جز به بدترين راه ها ختم نمی‌شود. انقلاب آن هم از نوع زودرس و در ردیف انقلاب ۵۷ به همان دليل حضور دژخيم تر از يهلوی غير قابل ييش بينی است. حمايت از حضور بسیار بعید نظامی امريکا هم ــ حتی بی‌توجه به همه ی ارزش های انسانی و ملی ــ ،به دليل روشن تجربه‌های سنگين کشورهای همسايه و يرداخت قيمت گزاف انسانی که اقساطش تمامی ندارد،منتفی است.

      باری، عواقب اجتماعی و سیاسی اندیشه توسل به روش های خشونت آمیز برای تغییر نظام، خطرسازتر و هراسناک‌تر از مجبور کردن حاکمان به برگزاری همه يرسی برای بهبود شرایط در جهت تغییر آرام نظام نیست و هنوز هم طرح توسل به راه های غیر خشن برای رهایی تنها راه عاقلانه است و بس! 
      به نظر می‌رسد نقش ایوزیسیون خارج از دایره ی نظام چمهوری اسلامی در آگاهی رسانی است و نه بیش. اما به راستی چگونه می‌توان شرایط امکان چنین رفراندومی را فراهم کرد؟ با چه پشتوانه و به چه قیمتی؟ آیا اصلا در شرایط موجود جز یک بلوف سیاسی، کاربرد دیگری هم دارد؟ هر چه باشد از هزينه‌ی انقلاب گران تر است؟ چرا برای برگزاری رفراندوم از سازمان ملل و حتی امريکا کمک نگيريم؟ از کمک ناکمک حمله‌ی نظامی که بهتر است؟ این پرسش‌ها و ابهام‌های دیگر همان‌هاست که اپوزیسیون باید  با مشارکتی فراگیر به آن پرداخته و راه نهایی عملی برگزاری همه‌پرسی را بیابد. پرونده ای  که دیر باز شد و زود بسته!

 هجدهمین سری یادداشت های حلقه ی گفت و گو: "اصلاحات و رهبری":
مهدی جامی ، سیبستان
داریوش میم ،ملکوت
محمد معینی ، راز سر به مهر
آرش بهمنی،مرثیه های خاک
آرمان پریان،مجمع دیوانگان




 

۱۸ مهر ۱۳۹۱

دشمن سازی ابدی و دشمنی ابدی با صلح

      به رغم تفاوت های موجود در اشکال تاريخی فاشيسم، علاوه بر سنت يرستی،ضدخردگرايی،عوام فريبی و نخبه گرايی،درجه بندی شهروندان،بدزبانی و رواج روحيه ی شهادت طلبی و مرگ های قهرمانانه، «دشمن سازی دائمی و دشمنی ابدی با صلح» از ويژگی های مشترک همه ی فاشيست ها در همه ی تاريخ و جغرافيای جهانی است.از فرانکو و موسو لينی و هيتلر بگيريد و بشماريد تا شارون و نتانیاهو  و احمدی نژاد و گردانندگان اصلی شان! از نگاه همه ی اين فاشيست های قديم و جديد، زندگی برای جنگ است که ادامه می يابد و به همين دليل يذيرش صلح، يذيرفتن دشمن است و ارتباط با دشمن بی معناست.چرا که زندگی جنگ ابدی است!
     اين سو در ايران، دستگاه شگردهای بحران سازی ، يس از رياست جمهوری «محمود احمدی نژاد» _ به شهادت مدعيات خارق العاده اش والبته تا پیش از شکرآب شدن میانه اش با رهبری _ به اوج خود رسيد.  ييش از اين نيز جمهوری اسلامی با همين نسخه ييچی، علاوه بر قتل های زنجيره ای داخل و خارج از کشور بارها آتش بيار معرکه ی فضولی در کار فلسطين و لبنان شد. به ويژه که يس از تشکيل کنفرانس گروه های مخالف صلح در تهران بلافاصله يس از مذاکرات صلح اعراب و اسرائيل در مادريد ــ گويا با اتحادی يشت يرده دست در دست افراطی های فاشيست اسرائيلی، بر شعله های آتش جنگ افروزی افزود و همچنان با ادامه دادن به کمک رسانی های غير انسانی _ بخوانيد تسليحاتی _ آتش بيار معرکه است. ماجرای قیام سوریه و دخالت های مخفی و آشکار نظامی را هم اضافه کنید.
       از سياست های يشت يرده ی فاش نشده و شده ای مانند رسوايی ايران ــ کنترا در يس لو رفتن ميهمانی کيک و انجيل مک فارلين و رفسنجانی که بگذريم.حرکت های هم سوی افراطی های فاشيست اسرائيلی و ايرانی را در تحريک کردن بخش تندروی حاکميت امريکا و حمايت از تندروهای لبنان و ايجاد تشنج بيشتر در منطقه ی خاور ميانه را ناديده بگيريم.حتی اگر بخواهيم ادعای کيهانی ها درباره ی اسرائيلی بودن «سعيد امامی» را ــ که به خيال خود برای منحرف کردن اذهان از اصل موضوع يعنی کشف راهبران اصلی و به قول اکبر گنجی  لو رفتن نام عاليجنابان به ميانش آوردند و البته نگرفت ــ ،فراموش کنيم. و از خير بررسی اين که اگر امامی با اسرائيل سر و سری داشته ، يس ديگران ـــ از وزير و رئيس جمهورش بگير تا عاليجناب رهبر ــ در کجای اين ارتباطات جای دارند هم بگذريم، مدعيات عجيب و غريب چند ساله ی رئيس جمهوری عجيب الخلقه ی ايران که تاييدی بر همه ی رفتارهای مشترک ييشين نيز هست،قابل چشم يوشی نيست. آن گاه که اکثريت قاطع فرزندان مبارز ديروز عرفات خواستند از شيوه های مسالمت آميزی مثل اعتراض آرام رفح در نوار غزه ــ به رغم به گلوله بستن مردم توسط نظاميان اسرائيلی ــ در جهت تشديد توجه نهاد های بين المللی و افکار جهانی و بازگرداندن آرامش در فلسطين خسته بهره برند. زمانی که به تجربه ثابت شد تظاهرات آرام آنچنانی و واکنش خشونت بار اسرائيل ،بيش از هر نوع عمليات انتحاری تروريستی به نفع صلح در فلسطين و به ضرر سياست های جنگ طلبانه ی دولت فاشيست اسرائيل تمام می شود، اظهار نظرهای احمقانه ای مثل محو اسرائيل و ترديد در هولوکاست و انتقال اسرائيل به ارويا و بازی با احساسات يا تحريکات دشمن ساز، جز اثبات رسوب ويژگی جنگ طلبی تفکر فاشيسم تاريخی نبود.
      در آن سو نيز، دولت افراط گرای اسرائيل به رغم مخالفت جامعه ی جهانی، ــ اگر چه به ظاهر دم از صلح بزند،به بهانه های مختلف نشان داده است که ــ حاضر به قبول صلح يايدار نبوده است. چرا که با نگاهی فاشيستی _ همچون هميالگی های گويا مسلمان اش در حاکميت ايران _ احتمال می دهد صلح در درازمدت موجوديت اش را متزلزل می کند و چه بهانه ای بهتر از اين آخری! احتمال حمله ی اتمی ايران به سرزمين موعود!. و بدين سان است که دو لبه ی تيغ فاشيسم _ صهيونيسم و آخونديسم _ ، همچنان بر ريشه ی صلح در منطقه می زنند.
    اين روزها که بازار تهديدهای زبانی جنگ داغ تر می شود و نگرانی از حمله به ایران بالا می گیرد، شمارش معکوس جنگ آغاز شده است و آن چه قابل ييش بينی و دلخواه نئوکان های جنگ طلب آمريکايی و حاکمان ايرانی بود بعد از سال ها به وقوع می ييوندد. آن جا که آمريکايی ها از سر تيزهوشی سياسی داستان انرژی اتمی را به ييشنهاد احمقانه ی خود ايرانی ها به اتحاديه ی ارويا کشاندند و اين ها کودکانه فکر کردند ماجرای بمب هسته ای تجارت اتومبيل است که ارويايی ها به سادگی يک بده بستان اقتصادی از آن بگذرند.حال نقشه ی بوش و همکارانش _ آن هم در زمان ریاست جمهوری اوبامای دموکرات_ کارساز شد و ترکه ی حماقت ولايت مطلقه را بر سر خودش فرود آورده است.سيد علی مانده و حوض ولايت و کر کری مفت درباره ی ييشرفت در صورت تحريم و ييروزی در صورت وقوع جنگ! و يک قدم عقب ننشستن و کوتاه نيامدن!
      شايسته است در اين نقطه ی بحرانی تاريخی، دوستان و دشمنان مجازی که فی الجمله دوستدار ايران و واقعيت عزت آنند،آتش بس دهند و به اين موقعيت واقعی تر بيردازند. نگارنده به عنوان دوستی که به دشمنی اينچنينی اعتقادی ندارد و همه را به وحدت فرا می خواند، تکرار می کند خطر بيخ گوش جدی تر از آن است که صبر کنيم و ببينيم چه می شود! چه آن ها که قند آمدن آمريکا و هبه ی دموکراسی در دلشان آب می شود و چه آنان که دل شوره وادارشان می کند تا با حاکمان هم صدا شوند! کمی هم به «دنيای واقعی» بيردازيم! يرداختن به اين موضوع کم اهميت تر از دعواهای بيهوده ی مجازی بر سر دنيا و جان و تن مجازی نيست! ناموسی واقعی به نام ايران و جان و تن ملتی مورد خطر جدی است! اما راه چاره چيست؟ شايد محکوم کردن جنگ طلبان به هر زبان! از هر سو که هستند! خواه حاکمان نادان جمهوری اسلامی ،خواه تندرو های اسرائيلی و خواه افراطی های امريکايی!
از حلقه ی گفت و گو:
یادداشت مهدی جامی در سیبستان با عنوان باید از هر راه حلی به جز جنگ حمایت کرد!

۱ مهر ۱۳۹۱

یک دنیا کتاب!

دوستان حلقه ی گفت و گو هر یک از منظری و به درستی و دقت تمام به بحران کتاب نگریسته اند.هر چند گاه به شعار می ماند و به مرثیه می زند. به نظر می رسد آن چه در این یادداشت ها بدان پرداخته نشد عدم اقبال به کتابخوانی است و این که بحران کتاب و محدودیت و تعلیق نشر کتاب چیزی از بارگناه کتاب نخواندنمان نمی کاهد!
فاطمه ستوده می نویسد: "تصورش هم سخت است. توی کشوری زندگی کنی که ناشرهایش دست نگه داشته باشند. معلق باشند. تعلیق. کتاب مرده باشد. کتاب نباشد. توی دنیایی باشی بدون کتاب. این تصویر ویرانگر است. رعب‌آور است...مرگ کتاب، یعنی مرگ دسته‌جمعی آدم‌ها. دلم می‌خواهد این آتش زودتر گلستان شود."
 
من می گویم: خواهرم تصور این که یک دنیا کتاب داشته باشی و کتابخوان نه، چه طور؟اتفاقا تصورش بسیار سهل است.چون قابل دیدن است!تصور نمی خواهد!از دنیای بدون کتاب می گویی!بیا همین سر دنیا،توی بزرگترین فروشگاه های کتاب که بعضی هایشان هم به کتاب هایشان چوب حراج زده اند ودارند تعطیل می کنند یک نگاه بیانداز!دنیا دنیا کتاب!خالی از خواننده و خریدار!چرا!یک عده ای نشسته اند و چنان غرق در خواندن(دیدن) کتاب های مصور(کمیک استریپ) اند تو گویی جمهوریت افلاطون به دست گرفته اند!همان ایران خودمان،همین مدعیان کتاب خوانی چند تا کتاب خریده ی نخوانده دارند؟اصلا چند درصد مردم یک کتابخانه ی کوچک در خانه دارند که درصدی از کتاب هایش را هم خوانده باشند؟چند درصد بی کتابخانه ها و آنها که نمی توانند کتاب بخرند عضو کتابخانه ی شهرند؟
 
مهدی جامی نوشته است: "کشتن کتاب کشتن مردم است. این فقط چراغ فرهنگ نیست. بلکه تنها عرصه باقیمانده برای مردمی است که از دیگر صحنه ها رانده شده اند. پناهگاه مردم است تا فراموش نکنند که هستند و چه می خواهند. مردمی که نه در صدا و نه در سیما و نه در سیاست و نه در روزنامه و نه در مجلس و در هر جا که زیر تنه بزرگ دولت ظهور قرار گرفته جایی دارند برای خود دلخوش به کتاب اند و نشر کوچک و بزرگی که از تصرف و غارت دولت در امان مانده است. دولت این را هم نمی خواهد ببیند و تحمل کند. نمی خواهد کسی غیر از او حرف بزند و نشان داشته باشد. او می خواهد جای مردم بنشیند. درست مثل اهرمن."
مهدی جان!همه حرف هایت حقیقت دارد! از پناهگاه بودن کتاب تا اهریمنی دولت بی کتاب! اما واقعیت آن است که هم کتاب هایی که پیش و پس از انقلاب زاده شده اند زنده اند و هم ملت از بی کتابی نمرده است.اگر مرده ایم.اگر در حال مرگیم! از کتاب نخواندن ماست!من البته اسمش را می گذارم خودکشی!

 
مهدی در ادامه می گوید: "فرق بسیار است میان جامعه پیش از انقلاب و پس از آن. جامعه ای که می خواستی کتابخوان شود شد و با انقلاب هر کسی برای خود کتابخانه ای در خانه دست و پا کرد. شمار دانش آموز و دانشجو به دهها برابر رسید. دانشگاهها بسیار شد. کتابفروشی ها و ناشرها در هر شهری راه افتاد. این را دیگر نمی شود به عقب برگرداند. سیاستهای پنهانی که دیگر نه چپ است و نه ملی و نه حتی مذهبی برای زدودن نشان مردم از صحنه اجتماعی و زورچپان کردن هر چه رسمی و دولتی است تنها و تنها به نتیجه عکس خواهد رسید. این سنت تاریخ است. آن که بکوشد از مردم نشان باقی نماند خود از بقا و نشان پردخته خواهد شد."
   بگذار با یک علامت سوال بزرگ بپرسم: آیا نسل جدیدی که پس از انقلاب رشد یافته هم کتابخانه ای دارد؟این دهها برابر دانشجو و دانش آموز آن شور و شوق ما نسل انقلاب را دارد برای کتابخوانی؟مثل ما به مسجد می رود برای کتابخوانی یا در انجمن محل و سازمان و حزب و ... کتاب می خواند؟یادم است تا نیمه شب می نشستیم در خانه ی فلان و بهمان استاد و معلم کتاب می خواندیم و گفت و گو می کردیم؟حالا چه طور؟ مگر همان دوران خفقان شاهنشاهی کتاب ها حتی در سلول ها دست به دست نمی شد؟!مگر هنوز هم وقتی فلان زندانی با چمدان پر از کتاب به اوین نمی رود؟ مردم و فرزندان دانشجو و دانش اموزمان چه طور؟چند درصدشان این کاره اند؟! می دانم!البته که این از نتایج  کار همان اهریمنی است که گفتی! اما همه اش بر گردن اوست؟!
 
رضا شکراللهی گفته است: "اداره‌ی امور نظام اسلامی این سال‌ها به شکل مأموریت پیش می‌رود، از مأموریت احمدی‌نژاد در اداره‌ی امور مملکت تا مأموریت قاضی مرتضوی در برخورد با مطبوعات و تجمعات تا مأموریت آقای اخوی در امور کتاب و انتشارات. مأمورها خود نمی‌نویسند، مأموریت‌ها را فرماندهان می‌نویسند. و من که آدمی هستم فرمانده‌دیده و مأموریت‌رفته در جنگ، اکنون فقط این را می‌دانم که عرصه‌ی فرهنگ، اقتصاد و سیاست حتا، عرصه‌ی فرماندهی و مأموریت نیست. و نبودِ کتاب بزرگ‌ترین کمک به ازیادبردن این جابه‌جایی‌ها و وارونگی‌ها ست. هم از این رو ست که می‌پندارم بحران کتاب فقط برای من و ما و مردم است که بحران است، نه برای مأموران و فرماندهانِ این میدان!"
 
این ها خواندن کتاب خاک گرفته ی توی کتابخانه هایمان را که نمی توانند فرماندهی کنند؟برای کتاب های آن پیرزن کتابفروش خیابان انقلاب  که سال ها پیش کتاب های شریعتی را از او می خریدیم و با او از گفت و گو هایش با دختران دکتر به گپ می نشستیم  که نمی توانند مامور بفرستند و از خواندنشان بازمان بدارند؟
 
آرش بهمنی اشاره ای به کتابخوانی کرده اما بدون باز کردنش به قیمت کتاب و وضع ناشران پرداخته است: "قضیه بُعد دیگری هم دارد. آن‌هم میزان اقبال قشر کتاب‌خوان ما به کتاب است. یادم هست که هر چند وقت یک‌بار، بحثی در صفحه‌های فرهنگی روزنامه‌ها را می‌افتاد درباره‌ی این‌که چرا در جامعه‌ی هفتاد میلیونی ما، تیراژ کتاب باید به زحمت به دو هزار برسد. ... می‌خواهم بگویم که وضع ناشرها در ایران، همیشه وخیم بوده است. البته که پستی و بلندی‌های وجود داشته، اما اوضاع همیشه میان "بیشتر وخیم" و "کمتر وخیم" در نوسان بوده.
بالا رفتن قیمت اجناس، نخستین کالایی – یا یکی از اولین – که از سبد خرید ما حذف می‌شود، کتاب است. قیمت هر چه که بالا رود، ما کاری نمی‌کنیم جز مختصری غر زدن در جمع‌های دوستانه یا تاکسی یا صف نانوایی. خیلی زود هم به قیمت‌های جدید – هر چند ناعدلانه – عادت می‌کنیم و در نهایت آهی می‌کشیم و می‌گوییم: "سال به سال، دریغ از پارسال". با بالا رفتن کتاب اما، خیلی سریع از کنار کتاب‌ها می‌گذریم و به بهانه‌ی گرانی، از خرید آن‌ها صرف‌نظر می‌کنیم. "
    اما هنوز کلی کتاب داریم که نخوانده ایم!
 
 

۱۹ شهریور ۱۳۹۱

وبلاگ به مثابه یک ابزار

      _ در روزهایی که از نوشتن در روزنامه ها محروم شدم، وبلاگ برای من تنها یک وسیله بود. پیش از کوچ اجباری به وبلاگستان، نوشتن و دیدن یادداشت هایم در روزنامه ها عادتی بس لذت آفرین شده بود! این که فکر می کردم آن چه می نویسم در سراسر کشور منتشر و خوانده می شود و به خیالم موجب فرج است، خوشحال بودم! وقتی آن موقعیت از دست رفت و از نوشتن باز ماندم، گویا انگشت هایم درد گرفته باشد از خماری ننوشتن،دوستان باب (ناباب نه، باب) وبلاگ را پیشنهاد کردند تا شاید دوباره به دوران نعشه گی بازم گرداند!  آن روزها بازار وبلاگ داغ بود و کم هزینه تر! این دوستان باب، می گفتند حالش هم بیشتر است!در مثل مناقشه نیست! مقایسه عین مقایسه ی تریاک و هروئین بود! ارزان تر و قابل دسترسی تر بود این یکی! اما اعتیادش بالاتر از آن حرف ها! بگذریم که حالا کارمان به تزریق و فیس بوک رسیده است!
     _  شاید ساده انگارانه فکر می کردم رسالتی بر دوشم هست که بنویسم برای نسل جدیدی که خسته بود از طولانی خواندن! به ویژه بعد از آن که بزرگواران توی هیئت تحریریه ها خیلی تشویقم کرده بودند که یادداشت هایم  در حوزه های سیاست، و به ویژه دین و معرفت شناسی،هر چند همه جدی به خاطر فشرده نویسی، مورد پسند جوانان افتاده است و گاه و بیگاه نامه های دریافتی از خوانندگان را نشانم می دادند!حس خوبی بود که با تعطیلی هر یک از روزنامه ها و در نهایت با محروم شدنم از نوشتن خراب شد! آن جا بود که وبلاگ را وسیله ای دیدم که می توان همچنان در وسعتی کم تر در داخل کشور(در آن زمان) برای نسل جوان نوشت! هر چند به جز یک دوران نسبتا کوتاه در اولین وبلاگم "بهار منتظر" و در وبلاگ گروهی "فانوس" دیگر تکرار نشد!چون دیگر آن قدر که باید نخواندم تا همان قدر بنویسم که شایسته است!
   _  از دوستان حلقه ی گفت و گو، فرشته بانوی قاضی به درستی از تلاش برای «خود بودن و زن بودن» در وبلاگستان نوشته است و می گوید: "وقتی کودکی در بطن من شکل گرفت، نوشته‌های سیاسی‌‌ام جای خود را به کروموزوم جسوری داد که راه زندگی را در پیش گرفته و به جنینی در بطن من تبدیل شده بود."
      مهدی جامی هم که  قلم اش مثل همیشه از همان عنوان خواننده را غافلگیر می کند: "وبلاک به مثابه کلیسای مکتوب"!  از اعتراف هایمان در وبلاگستان می گوید و به درستی تاکید بر شخصی بودن وبلاگ دارد.چه بخواهیم و چه نخواهیم! مهدی می نویسد: "کار اصلی وبلاگ چیست؟ اینکه آینه ما باشد و خود ما را منعکس کند. اینکه به ما کمک کند از نظم تحمیل شده رها شویم. بی نظمی کنیم. شورش کنیم. از زیر سرکوب فردیت مان بیرون بجهیم. از زیر این حجاب سنگین بیرون بیاییم. خود را پیدا کنیم. خود را درمان کنیم. با خودمان و با دیگران بی رو دربایستی بشویم و حرف مان را نخوریم و بزنیم. ما به وبلاگ نیاز داریم و برای همین اینقدر پیش ما عزیز بوده است. تاریخ وبلاگ با همه کوتاهی در قیاس با تاریخ ما بسیار اهمیت دارد. زیرا ما در این رسانه به اندازه تمام تاریخ خود اعتراف کرده ایم. از خود حرف زده ایم. صریح بوده ایم. سابقه ندارد در تاریخ زبان و ادب فارسی این صراحت گویی و این روبرو شدن با خود. جز برخی دوره ها و در آثار برخی شاعران و مورخان ما. ما برای اولین بار در تاریخ مان صاحب تاریخ شده ایم یعنی تک تک مان وارد تاریخ شده ایم و خود را ثبت کرده ایم. این در هیچ دوره ای سابقه ندارد."
    آرش بهمنی عزیز از رکود وبلاگستان می گوید و می نویسد: " هم‌سان پنداری یک رسانه‌ی چاپی با تلویزیون، رادیو و یا سایت‌های اینترنتی، و تلاش برای مقابله با آن‌ها بی‌شک راه به جایی نمی‌بُرد. به نظر می‌رسد در شرایط فعلی، وبلاگستان فارسی نیز نیازمند پیدا کردن راهی مشابه است. تلاش برای رقابت با شبکه‌های اجتماعی، راه به جایی نخواهد بُرد. امکاناتی که در شبکه‌های اجتماعی - فیس‌بوک، گوگل پلاس، توییتر و ... - وجود دارد، امکان رقابت در حال حاضر را از میان می‌بَرد. وبلاگستان برای آن‌که تمایزی میان خود و شبکه‌های اجتماعی ایجاد کند، نیازمند تولید محتوا است - و البته تولیدِ محتوایِ جدا از رسانه‌های رسمی. "
     در متن انتخابی روح الله شهسوار عزیز برای حلقه، نگارنده در یادداشتی خوب و جاندار و طولانی از رسانه ی اکثریت و اقلیت می گوید و می نویسد:"وبلاگ و فضای مجازی وب، روایت اول شخص از جهان است. بناربراینجای تعجب نیست که آن دوست که وبلاگ نویس مشهوری هم هست، از کم‌رنگ بودن نقش راوی در متن من اذیت شود، زیرا که فرم وبلاگ بیش از هر رسانه‌ای که پیش از این وجود داشته، راوی‌مدار است. البته وبلاگ، به‌خصوص برای جامعهٔ ایرانی که در آن همواره منافع فرد در برابر منافع جمع قربانی می‌شود، نتایج مبارک بیشتری دارد. وبلاگ از این جهت بزرگ‌ترین خدمت را به فرهنگ ایرانی می‌کند. و البته‌‌ همان طور که گفته شد این مساله ذاتی وبلاگ است."
     آرمان امیری عزیز از مشارکت می نویسد و "وبلاگ نویسی مشارکتی" را پیشنهاد می کند: " اگر وبلاگی دارید به هر طریق ممکن تلاش کنید تا امکان ارتباط مخاطبین را تسهیل کنید. در این راه می‌توانید از شبکه‌های اجتماعی کمک بگیرید." آن چه حلقه ی گفت و گو برای آن در تلاش است!
     آرش کمانگیر،عزیز دیگر حلقه می گوید: "وبلاگ ابزار تغییر حکومت نیست. وبلاگ می‌تواند، و باید بتواند، چیزی باشد که وبلاگ‌نویس می‌خواهد. می‌شود توش درباره‌ی درد رماتیسم نوشت و وبلاگستانی که درش نشود این کار را کرد مشکل دارد.
وبلاگ خودش است. با همه‌ی تنوعی که وبلاگستان دارد. هرچیزی جز این دستوری و فرمایشی است. چیز دستوری و فرمایشی هم که این‌همه حرف و حدیث ندارد."
     پارسا ی صائبی عزیز هم  به درستی همین الان نوشته است:" بدنیست حواسمان باشد كه بلاگ دو جنبه مهم دیگر هم دارد، یكی كاركرد دوسویه بودن به عنوان یك رسانه و دیگر كاركرد شبكه‌ای"
     _ می توان با همه ی دوستان موافق بود و اضافه کرد همه ی آن کارهایی را که گفتید می شود با هر ابزار دیگر جز وبلاک هم کرد! و آن ها را که می گویید نمی شود هم اگر خود  نتوانیم،با هر ابزار دیگری هم نمی شود!روزنامه و وبلاگ و فیس بوک هم ندارد!می شود عتراف کرد. خود واقعی خود را شناساند و نهراسید.تولید محتوا کرد.فرم را هم عوض کرد!جبهه ی مشارکت وبلاگی راه انداخت  و از درد رماتیسم تا ورم ثروت هم نوشت!هیچکدامشان هم موجب ضایع شدن حق دیگران نیستند!چرا که نه!پس فردا اگر یک ابزار فراگیر تصویری اجتماعی هم به بازار آمد، درمصاحبه های مجازی و سخنرانی های مجازی مان آن چه بخواهیم را به جای نوشتن، می گوییم و می خوانیم!اصلا فیلم و سریال مجازی می سازیم تا حرفمان را بزنیم! ترانه می خوانیم! هدف که عوض نشده است!ابزار و روش بهتر آمد،ابزار و روش مان را عوض می کنیم!

یاران حلقه ی گفت و گو: مهدی جامی در سیبستان ، فرشته قاضی در ایران بان ،  روح الله شهسوار در روح سوار ، آرش بهمنی در مرثیه های خاک ، آرش آبادپور کمانگیر ، آرمان امیری از مجمع دیوانگان ، پارسا صائبی در پارسا نوشت ، رضا شکراللهی در خوابگرد ، داریوش محمدپور ملکوت
     

 

 

۲۶ مرداد ۱۳۹۱

ماندگاری نام مصدق

برای ٢٨ مرداد

نام نيک «دکتر محمد مصدق»، با دو نام «ابولقاسم کاشاني» و «نواب صفوي» در تاريخ نهضت ملی ايران ييوند خورده است. کاشانی تنها رهبر برجسته ی مذهبی بود که با اوج گيری نهضت ملی و جنبش ملی شدن صنعت نفت، يس از بازگشت از عراق،از مصدق و اقداماتش حمايت کرد. نواب صفوی جوان، که با تاسيس فداييان اسلام سودای تاسيس حکومت اسلامی با همين آب و رنگ امروزی اش را داشت نيز از حاميان نهضت بود. اما يس از نخست وزيری مصدق، وقتی به آرزوهای ايدئولوژيک خود نرسيد، کاشانی را دزد و مصدق را دروغگو خواند و در مقابل نهضت ايستاد. کاشانی هم به تدريج افکار مصدق را در تضاد با منافع خود و صنف روحانيت و حتما اسلام يافت و در مقابل وی ايستاد و به يشتيبانی از شاه يرداخت. او که يس از اشغال ايران توسط متفقين به ظن جاسوسی برای آلمان بازداشت شده و بعد از آن نيز به گمان فتوای ترور به عراق تبعيد شده بود، يس از کودتای ۲۸ مرداد مصدق را خائن و مستحق اعدام دانست! وی ييش از اين نيز يس از براه اندازی تظاهرات در مخالفت با جمهوری خواهی رضاخان سردارسپه، بر خلاف مصدق و مدرس در مجلس موسسان سلطنت پهلوی نيز شرکت کرده و برگ هايی به کتاب خدمات خود اضافه کرده بود!
نواب و کاشانی ــ شايد به خيال خود قصد خيانت نداشتند ــ اما در شمار خائنين به ملت و نهضت قرار گرفتند و «مصدق» ماند و «نهضت ملي» و بدين ترتيب ــ به حق ــ نام دکتر محمد مصدق به عنوان رهبر بلامنازع نهضت ملی ماندگار شد.

زلزله،دو نگاه و یک پرسش بی پاسخ!

کودک به زمین نگاه می کند و شگفت زده از این بی رحمی پاسخی برای چرایی آن چه زمین با او و خانه و خانواده اش کرد نمی یابد. و مادر حتما به  آسمان چشم دوخته است. وشگفت زده از کار کردگار، شکایت به درگاهش می برد که چرا؟!

از حلقه ی گفت و گو:
تصویر انتخابی و یادداشت بسیارزیبای مهدی جامی در  سیبستان
تصویر و یادداشت کوتاه و خواندنی پارسا صائبی در پارسا نوشت

۱۵ مرداد ۱۳۹۱

غذای جان!


مگر نه این که موسیقی غذای جان است؟جان  را که نمی شود تنها به یک نوع غذا سیرکرد.خسته می شود! تنبل می کند آدم را!موسیقی برای من که غذاست و به طرز وحشتناکی در این زمینه تنوع طلب ام!حتی غذاهایی را که فکر می کنم دوست ندارم امتحان می کنم.سعی هم می کنم حالم از هیچ غذایی به هم نخورد و احترام بگذارم به ذائقه ی دیگران!چه می گویند آقایان علمای روشنفکری؟تکثر؟آری!من به تکثر غذایی،حالا بگویید پلورالیسم موسیقیایی سخت معتقدم!
    من می توانم با آلبوم ماهور محمد رضا شجریان  بگریم و آتش بگیرم! آن جا که می خواند "عشق تو آتش جانا زد بر دل من،بر باد غم داد آخر آب و گل من..." و می توانم  با "لب کارون" زنده یاد آقاسی برقصم و شادمانی کنم! "چه خوب و قشنگه لب کارون..."! می توانم  دوباره با "سفر" زنده یاد سوسن به سال های دور بروم و در فراق یار غمگین شوم. "بستی تو تا بار سفر از خونه ی ما،تاریک و سرده بی تو این کاشونه ی ما،هر جا می رم یادم نمی ره...."
   "همه شب نالم چون نی، كه غمی دارم ، دل و جان بردی اما ، نشدی يارم ، با ما بودی ،بی ما رفتی ،چون بوی گل به كجا رفتی؟ تنها ماندم، تنها رفتی ..."
    همان قدر که از "کاروان" بنان حالم جا می آید، می توانم "من و گنجشکای خونه" ی گوگوش  را بارها بشنوم و حالش را ببرم . "دل ای دل" لیلا فروهر هم به زمانش لذت بخش است برایم و "کلاغ دم سیاه" شهره نیز! اما خوب با سوزان روشن حال نمی کنم چون اصلا خارج می خواند!مثل همان آشپز خوشگلی که یک غذای خوب را بد می پزد!ربطی هم به خوشگلی اش ندارد!اما خوب گیشگش طرفدارانش!حظش را ببرند ان شاءالله! یا "همای"!سلیقه است دیگر!برایم محترم است.اما تن صدایش آزارم می دهد! مثل آن دیگر هنرمند جوان که جیغ و دادهایش گاهی اذیتم می کند! چه بود اسمش؟همان که نگفت اول قرائت عربی یاد بگیرد و بعد قرآن را به ترانه بخواند که لذتش را ببرند مردم به جای مسخره کردن!به متعصبین خشک مغر هم بهانه نمی داد!
    می توانم هزار خواننده و ترانه ردیف کنم!از که بگویم؟فرامرز آصف؟ چه قدر با ترانه ی "حاجی" اش شاد شدیم!"قصه اینجا که رسید جون ما به لب رسید..." شهرام آذر و "دختر حاجی الماس"؟ اندی؟ "چه خوشگل شدی امشب"؟ چند بار توی عروسی ها با این آهنگ رقصیدیم و خندیدیم؟ هنگامه اخوان و بازخوانی "عاشقی محنت بسیار کشید،تا دم دجله به معشوق رسید..."؟
    "اگه یه روز بری سفر" و فرامرز اصلانی! یادتان هست؟چند سال است هر کسی گیتاری دستش گرفته با این آهنگ پز داده؟ علیرضا افتخاری؟حیف!می دانید چه می خواهم بگویم! داریوش اقبالی و عاشقی هایمان!" شقایق آی شقایق!گل همیشه عاشق!" افشین و "زمستون" اش! "تن عریون باغچه چون بیابون!درختا، با پاهای برهنه زیر بارون..." یا ایرج و صد تا خاطره؟! " من یه پرنده م آرزو دارم تو یارم باشی..." و ابی!" وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت،داشت هنوزم بره هاشو می لیسید!"
   جواد بدیع زاده و "یه پول خروس " و یا " خزان جدایی". "از قند و شکر ساخته ام جوجه خروس!آقایان یکی یه پول خروس..." که این روزها کاربرد دارد! بنان را که جای خود دارد و گفتم!" آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟" بنیامین؟"دنیا دیگه مثل تو نداره!" ما که توی لوس انجلس کلی با این ترانه به یاد ایران جنباندیم خودمان را! داوود بهبودی  و یک ترانه!آن هم "عسل"! سال های دور در ایران کم نرقصیدیم با " رنگ چشات عسل!طعم لبت عسل..." بهزاد از "تاب بنفشه" اش در جمهوری اسلامی تا ترانه های کاباره تهران ال ای اش! یادتان هست؟"تاب بنفشه می دهد طره ی مشگ سای تو..." و سیما بینا و آن همه ترانه!کدامش را بگویم؟"نگارینا  قد چارشونه داری لیلا خانوم...." یا "عزیز بشین به کنارم"؟ بلک کتز و همه ی خوانندگان خوبی که دست پرورد شهبال خان شب پره اند؟"پیشی پیشی مو مو!"
   فریدون پوررضا و "ای روز بوشوم کونوس کله...ایشلله!"
   مهستی و "بسه دیگه!بسه دیگه! سوختم!شعله رو خاموش کن!" و ... و ویگن! "آن گل سرخی که دادی،در سکوت خانه پژمرد!آتش عشق و محبت!در خزان سینه افسرد!" و "ساقی به خدا!خون شد دل ما!کو جام شرابم!" و ده تا آهنگ بکر دیگر! و هایده! ام کلثوم ایران! "تنها با گل ها!گویم غم ها را.... چه کسی داند،ز غم هستی،چه به دل دارم!"
   امین الله رشیدی! "شد نغمه خوان مرغ سحر!چشمان من مانده به در!قلبم گواهی می دهد!که او نمی آید دگر!" داریوش رفیعی و "زهره"!"ياد داري زهره آن روزي كه در صحرا،دست اندر دست هم گردش كنان تنها ، راه مي رفتيم و در بين شقايقها!" عزت روحبخش و "گل پامچال بیرون بیا،بیرون بیا،فصل بهارای..." و البته عماد رام! " در این دنیا،تک و تنها،شدم من!گیاهی در دل صحرا شدم من!چو مجنونی که از مردم گریزد!شتابان در دل لیلا شدم من!"
حسین زمان را هم بگویم!نجابت صدایش را دوست داشتم وقتی "ایران ایران" زنده یاد مازیار را در دانشگاه تهران برایمان می خواند! و مازیار و "ماهیگیر" و "کبوتر"! و پری زنگنه!"قد بلند!ابرو کمون!چشما سیاه  ای یار!یار!یار!یار!همسرت پیدا نشد در بختیار ای یار...."
"ای قشنگ تر از پریا،تنها تو کوچه نریا!" و شهرام شب پره و سادگی اش!
 شجریان ها!گفتن ندارد!بایستم یا سر تعظیم فرود آورم؟!
و حسن شماعی زاده! "پشت دیوار هشتی مون پرستو لونه کرده!" اصلا همان" یه دختر دارم شا نداره!"چند نفرتان و چند بار به رقص آمدید با این ترانه؟! با سیاوش شمس هم  با همان صدای ضعیف و گاه خارج خواندن هایش خاطره داریم!"دختر ایرونی" اش را با صدای توپ و موشک و گلوله در منطقه گوش می کردیم!و "صحنه!باز منو صدا کرد"!
   شاهرخ!از شاهرخی که سیاسی شده است خوشم نمی آید!اما مگر می توانم  غریبه را فراموش کنم؟" یه غریبه،یه مسافر،یه شبم بی پنجره می روم با کوله بار سر گذشت و خاطره"  و یا ترانه ی "پاییز" را!
   و طوفان و آخرین باری که در کاباره تهران دیدمش و خواند:"خدای آسمون ها!خدای کهکشون ها!برس به داد دل... عاشق ما جوون ها! و باز سوسن!" دوست دارم می دونی!که این کار دله!گناه من نیست!تقصیر دله!..."
عارف! و ده ها خاطره! "خاطرت آید که آن شب!از جنگل ها گذشتیم!بر تن سبز درختان!یادگاری نوشتیم!با من اندوه جدایی!نمی دانی چه ها کرد!نفرین بر دست سرنوشت!ترا از من جدا کرد!" و البته! علیرضا عصار!"این حال من بی توست بغض غزلی بی لب ، افتاده‌ترین خورشید زیر سم اسب شب!این حال من بی توست!دلداده تر از فرهاد!شوریده تر از مجنون!حسرت به دلی در باد!" و شادمهر عقیلی!"یه روز یه باغبونی..." و "دریا همون دریا بود" هوشمند عقیلی! عهدیه هم! "خاطرخوام می دونم!"
   "شب بود بیابان بود زمستان بود!بوران بود سرمای فراوان بود!یارم در آغوشم هراسان بود!از سردی افسرده و بی جان بود!..." و فریدون فرخزاد! و آن فریدون دیگر!فروغی! و همه ی ترانه هایش! مثل این یکی: "سقف خونم طلای ناب، زیر پاهام حصیر سرد، تو دست من سیب گلاب ، اما دلم پره ز درد... مثه درخت بیدکی ، تکیه مو دادم به کسی ، شدم درختی تو کویر، تنها و خشک یک اسیر....اما یه روزگاری بود، پدربزرگمون می گفت، بهشت همین دنیای ماست ،عشق و صفا،اما کجاست؟!"
  و لیلا فروهر! که این روزها بیشتر هم دوستش دارم با این آخرین آلبوم کلاسیکش! اما همچنان با "دل ای دل" اش شادمان می شوم!"ای دل تو خریداری نداری!"
   فرزین!"قسمت میدم پشت سر من، من مسافر گریه نکن!گریه نکن!گریه نکن!"
   و سیاوش قمیشی و "با تو حکایتی دگر!این دل ما به سر کند!شب سیاه قصه را هوای تو سحر کند!" و شهیار قنبری و ترانه ی "قدغن"! و مارتیک: "پرنده ی قشنگم کی می آیی؟" و شهرام کاشانی!بله!شهرام کی!" با اجرایی جدید از ترانه های خاطره انگیز!" حسودم!حسودم!با چه رنجایی دل سنگت رو ربودم!"
کوروس سرهنگ زاده!دایی همین بهزاد خان "تاب بنفشه"!" دیگه عاشق شدن نازکشیدن فایده نداره!دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره!" "موی سپیدو توی آینه دیدم" گلپا و "یه روزی دیوونه م بودی" نادر گلچین هم!
   و عباس مهرپویا! "شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد، فریبنده زاد و فریبا بمیرد، شب مرگ تنها نشیند به موجی، رود گوشه ای دور و تنها بمیرد!"
و بانو مرضیه! " به زمانی که محبت شده همچون افسانه" تا " یه روی رفتم که رفتم رو واست خونده بودم..." و "رفتم که رفتم" و همه ی ترانه های ناب اش! و معین و "دلم می خواد به اصفهان برگردم!" و منصور هم! همین آخری!"بری باخ!"
 "واسه پرپر زدنم گریه نکن ، گریه نکن، واسه ویرون شدنم گریه نکن ، گریه نکن، واسه من گریه نکن ، واسه من گریه نکن!" و مرتضی!
   و فرهاد مهراد با همه ی آهنگ هایش! "ای کاش آدمی وطنش را می شد با خود ببر هر کجا که خواست!" "مادر" و حبیب! شهرام ناظری و "بیقرار" که دیگر خسته مان کرده بودند آن قدر از بلندگوی مدرسه می شنیدیمش!"در هوایت بی قرارم روز و شب!" و محمد نوری!محمد نوری!"چی می شد غصه مارو یه لحظه تنها بذاره..." و ..."گل هام گل افتابگردون، می ترسه دلم از بارون،یارهمچو شب مهتابی،لیلا رو نگیر از مجنون!"نوش آفرین!
   نسرین!"عروس نازت می شم!محرم رازت می شم!"
 و قمر و "مرغ سحر" و "موسم گل"! و جمال وفایی !" تیرم تیرم!آخ جون!می خوام برم!آخ جون!...عدس پلو!آخ جون...!" و سلی و "آی نگار نازنین!یک دم پهلویم نشین!ازان لبان بوسه بده!دل مرا غصه مده!ای یار من!دلدار من!..."
 و بانو پریسا! "الا ای... پیر فرزانه!مکن منعم.... ز میخانه!میخانه!که من در... ترک پیمانه!دلی پیمان!پیمان شکن دارم..." و جلال همتی هم! "دم گاراژبودمو یارم سوار شد!دل مسافرا بر من کباب شد!" و هاتف که در ایران "الله الله تو پناهی بر ضعیفان" می خواند و اینجا "چه صفایی داره مهمونی!مهمونیای ایرونی!" کاوه و کورش یغمایی! "گل یخ" و "با تو"! و محسن یگانه!"آسمان همیشه ابری نیست!" و جواد یساری؟!
  "سپیده دم اومد و وقت رفتن!حرفی نداریم ما برای گفتن!"
   پیشنهاد من به دوستان حلقه عنوان "موسیقی ایرانی و جهانی شدن" بود! حالا به یک نتیجه هایی رسیدم با این یادداشت خودم!

از یاران حلقه:
  آرش بهمنی ،  مهدی جامی  ، داریوش محمدپور  ، پارسا صائبی

۱۴ تیر ۱۳۹۱

اگر قانون اساسی را باز می نوشتم!

   * اگر من قانون اساسی را باز می نوشتم در تهیه ی آن به هیچ متن مرجعی جز اعلامیه ی حقوق بشر وقعی نمی گذاشتم و هیچ متن مقدس و نامقدس دیگری را در آن راه نمی دادم.
   متن قانون اساسی را بر خلاف قانون کنونی، به جای عنوان حکومت با نام ملت آغاز می کردم و بر این اساس نخستین اصل را چنین می نوشتم:
"ما ملت ایران فارغ از هر اعتقاد دیرینه  و یا  نوین، با اتکا به اصول مترقی جمهوریت و دموکراسی، نوع  "دولت  جمهوری دموکراتیک" را بر گزیدیم و قانون اساسی کشور را بر اساس پیمان جهانی حقوق بشر و به شرح زیر تصویب کردیم."

   * اصل  دوم را که مغایر با پیمان حقوق بشر است حذف می کردم و به جای آن چنین می آوردم:
    جمهوری دموکراتیک ایران، نظامی است بر پایه ی تصمیم جمعی ملت ایران و مبتنی بر میثاق جهانی حقوق بشر که در این قانون اساسی  تبلور یافته است. هیچ متن و مرجع مقدس و نا مقدسی در اداره ی امور دولت بالاتر از این قانون نیست و هیچ فرد و گروه مذهبی و یا ضد مذهبی نیز اجازه ی تغییر و یا تفسیر آن را ندارد. حدود تغییر و تفسیر قانون اساسی را قانون تعیین می کند و هر گونه تغییر،تفسیر و یا متمم  تنها با مراجعه به آرای ملت شدنی است.

   * اصل سوم را با تغییراتی در متن و حذف مواردی که رنگ و بوی تبعیض مذهبی داشت بازنویسی می کردم.

   * اصول چهارم و پنجم را بدون جایگزین حذف می کردم و اصل ششم را اینچنین باز می نوشتم:
   "در جمهوری دموکراتیک ایران امور کشور با اتکا به همه پرسی و  آرای عمومی اداره می شود. از راه انتخابات آزاد و بدون هیچ فیلتر: انتخاب رییس جمهور، نمایندگان مجلس شورای ملی ،اعضای شوراها و تمامی مواردی که قانون بر اساس آرای ملت تعیین می کند."

   * در اصل هفتم بر حضور شوراهای منتخب ملت تاکید می کردم.اصل هشتم را حذف و اصل نهم را با تغییر عنوان حکومت همچنان حفظ می کردم. در اصل دهم بر حمایت قانون از کانون خانواده تاکید می کردم. اما اصول یازدهم و به ویژه دوازدهم را حذف می کردم و به جای اصول ضد حقوق بشری سیزدهم  و چهاردهم(رسمیت اقلیت های دینی) درباره ی حقوق اقلیت ها چنین می آوردم:
    " همه ی اقلیت های اجتماعی، جنسی، دینی و سیاسی از حقوق برابر با  همه ی  مردم برخوردارند و قانون هیچ گونه استثنایی را در این باره بر نمی تابد."
 
   *  به جای اصول پانزدهم تا هیجدهم ، در اصل بعدی تاکید می کردم:
     " زبان و خط مشترک رسمی مردم ایران پارسی است ولی استفاده از زبانهای محلی و قومی در مطبوعات و رسانه‏های گروهی و تدریس ادبیات آنها در مدارس، در کنار زبان فارسی آزاد است."
ترجیح می دادم تعیین نوع تاریخ رسمی و پرچم ایران را در این اصل، پیش از تدوین قانون اساسی به طور جداگانه به رفراندوم بگذارند.

   * اصول نوزدهم تا بیست و یکم درباره ی اقلیت های قومی و حقوق زنان را بر اساس اعلامیه ی حقوق بشر تغییر می دادم.

    * اصول مترقی بیست و دوم و بیست و سوم و بیست و پنجم و بیست و نهم تا چهل و دوم را باقی می گذاشتم و  اصل بیست و چهارم را با حذف شروط اضافی چنین می آوردم:

 "نشریات و مطبوعات در بیان مطالب آزادند . تفصیل آن را قانون معین می‌کند."
   
   *به جای اصول بیست و ششم تا بیست و هشتم، در یک اصل می نوشتم:
    "همه ی احزاب، جمعیت‏ها وانجمن‏های سیاسی و صنفی و دینی بدون هیچ استثنا آزادند وهیچ‌کس را نمی‌توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبور ساخت.تشکیل اجتماعات و راه‏پیمایی‏ها، بدون حمل سلاح  و با اطلاع قبلی آزاد است."

     * تدوین اصول مربوط به بخش اقتصاد و مجلس شورای ملی را به برگزیدگان معتمد و متخصص ملت  می سپردم.

     * اصول نود و یکم تا یکصد و سیزدهم را که مربوط به شورای نگهبان، خبرگان رهبری و رهبر و مجمع تشخیص مصلحت نظام است و با توجه به نوع حکومت جدید نا کارآمد و مغایر با اصول دموکراسی و جمهوریت نظام، حذف می کردم.از متخصصان و معتمدان ملت می خواستم به جای شورای نگهبان درباره ی دادگاه قانون اساسی که اعضای آن مستقیما از طرف مردم و یا نمایندگان آنان انتخاب می شوند تدبیری بیاندیشند.

    * با توجه به حذف مقام رهبری از ارکان حکومت، رییس جمهوری منتخب ملت بر اساس اصول بعدی، عالی ترین مقام کشور محسوب می شد  و با توجه به اصل "تفکیک قوای سه گانه" و اصل "جدایی دولت از دین و سرمایه"، تنظیم روابط قوای سه گانه را بر عهده می گرفت.

     * تدوین اصول مربوط به ریاست جمهوری نیز به متخصصان منتخب ملت سپرده می شد.

      *در اصلی دیگر ارتش را تنها نیروی نظامی کشور می شناختم و تاسیس هر نیروی نظامی دیگر در شرایط خاص نظامی را موکول به نظر رییس جمهوری و در صورت لزوم، آرای عمومی می کردم.

      * تدوین اصول مربوط به قوه ی قضایی کشور را نیز با تاکید بر یافتن راهکاری برای انتخابی شدن ارکان قوه ی قضایی مانند دو قوه ی اجرایی و قانونی به وکلای برجسته ی منتخب مردم می سپردم.
  
      * یک بار دیگر با بازبینی آن چه تدوین می شد،اطمینان حاصل می کردم که هیچ اصلی از اصول قانون جدید با مواد اعلامیه ی جهانی حقوق بشر هیچ مغایرتی ندارد.

از حلقه ی گفت و گو:
محمد معینی
آرمان امیری


  

۲۵ خرداد ۱۳۹۱

آن روزها و کوتاهی های ما!

  در همان نخستین روزها  نباید منتظر معجزه ای می بودیم  که مثلا همان شب های اول صدا و سیما سرود ای ایران و بعد هم هوا دلپذیر شد را یخش کند و نوید ییروزی مردم ایران و سرنگونی رژیم ولایت فقیه و چه می دانم خودکشی خامنه ای و دستگیری احمدی نژاد و از آنجا آویزان کردن حسین شریعتمداری توسط مردم انقلابی را دهد!اتفاقا اشتباه همان بود که بسیاری مانند  شب های پس از هیجدهم تیر ماه به شور انقلاب فریفته شدند و از سرعت نهضت  کاستند!معجزه آن بود که مزدوران جلاد خون جوانی را  نریزند و تظاهرات سبز مردم بی خونریزی یایان یابد!
-
   همان روزها باید به قید فوریت می نشستیم و فکر فردا های دیگر تا سرنگونی بدون خونریزی رژیم را می کردیم!
اما برای بسیاری از ما آن چه  مهم ننمود جان مردم بود!از بس شتابزده بودیم! همین بود که نسخه ی مرگ می پیچیدیم!
-
    آن  روزها خیلی  به روزهای آخر حکومت یهلوی و ابراز ندامت شاه و خروج بخردانه وی از ایران فکر می کردم.اما رفتار لجوجانه ی خامنه ای مرا بیشتر به یاد روزهای آخر صدام حسین می انداخت. می گفتند صدام بی ابراز ندامتی، قرآن در دست یای چوبه ی دار رفت و با چشمان باز « خیلی خیلی زود مرد »*! همان روزها نوشته بودم نخستین ییام اعدام شتابزده ی صدام هشداری است که سرانجام گریبان بسیاری از قدرتمندان مطلقه کوچک و بزرگ منطقه را یک به یک خواهد گرفت. چه در لباس فاخر نظامی،چه با ییراهن و کراوات تکنوکراسی. دیر یا زود  گریبان گیر ملبسین به لباس به ظاهر مقدس روحانیت هم خواهد شد. چه شاهین قدرت مطلقه ی این قدرت مند از شیطان فرمان گیرد و چه خود را منسوب به قدرت باری بداند، « خیلی خیلی زود [ خواهد ] رفت!».
-
      پنج روز مهلت درخواستی شورای نگهبان برای مذاکره با نامزدها و رفع اختلاف، آخرین فرصت برای ملت و میرحسین موسوی بود که از دست دادن آن بخش بزرگی از دستاوردهای چند روز مبارزه ی بی خشونت شان را بر باد داد. گویا حاکمان که استقامت ملت و رهبران شان را جدی تر از آن یافته بودند که به ضرب و زور یایان یابد می خواستند با چانه زنی موسوی و کروبی را از مرکب شیطان به یایین آورند و بار دیگر به بده بستانی مطالبات قانونی ملت را فدیه کنند.
هر چند رهبران جنبش تسلیم نشدند اما می توانستند با قاطعیت بیشتر، در زمان باقیمانده، همچنان بر حضور و اعتراضات بی خشونت خود به هر بهانه و وسیله ای ادامه دهند و خامنه ای و شورای نگهبان را مجاب به عقب نشینی کنند. اما با سکوت ملت که انتظار بیشتری از رهبران داشت و انزوای رهبران جنبش در چند روز باقیمانده، شورای نگهبان با اطمینان از اتمام سوخت ماشین جنبش سبز، با بیانیه دروغینی دیگر فاتحه ی نامزدان معترض را خواند و بر ریاست جمهوری احمدی نژاد صحه  گذارد. و این آغازی سخت و شییور جنگی بود که جمهوری اسلامی بدتر از گذشته و پر کینه ی خود در برابر ملت و رهبران نواخت.
-
     آن روزها میرحسین موسوی درباره شعارهای جنبش سبز در اجتماعات گفته بود : شعارهایی مورد حمایت راه سبز میلیونی مردم است که فراتر از قانون اساسی جمهوری اسلامی نرود. خواسته مردم دفاع از جمهوریت نظام در کنار اسلامیت آن است و شعار جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد در بیان این جنبه از مطالبات آنان نقش راهبردی دارد.
موسوی همچنین با تاکید بر ظرفیت‌های قانون اساسی افزود: ما به دنبال آزادی، عدالت و کرامت انسانی هستیم و اینها اهدافی هستند که تحققشان با اجماع و تاکید گسترده و تحول‌آفرین مردم بر چارچوب قانون اساسی و مطالبه‌شان برای اجرای کامل و دقیق آن امکان‌پذیر است. ما باید بدانیم برای آن که تغییر به سمت مطلوب صورت گیرد، اجماعی در مورد چنین چارچوبی جنبه سرنوشت ساز دارد و گرنه وارد یک دوران هرج و مرج خواهیم شد.
      وی درباره ماهیت مطالبات مردم افزود: سرشت جنبش مردم جنبه مسالمت‌آمیز دارد و متکی به خواست عمومی برای استیفای حقوقشان است که در انتخابات گذشته پایمال شده است.
     نوشته بودم می توان با موسوی بر سر رسیدن به یک اجماع حداقلی موافق بود  و در طرح شعار باید احتیاط کرد تا جنبش به هرج و مرج کشیده نشده و گزگ به دست حاکم ندهد. اما اگر مردم یعنی همان مردم میلیونی جنبش جمهوری اسلامی با یک کلمه کم را خواستند آن وقت چه؟ آن وقت هم رای حتی قاطبه ی مردم فراتر از قانون اساسی خواهد بود؟! آیا آن زمان هم نظر مردم بر اساس اصل دموکراسی مورد احترام خواهد بود یا همچنان در تدبدب میان امام و نظام و دموکراسی باقی خواهیم ماند و از تعداد حامیان خود خواهیم کاست و بر تعداد خستگان و بی اعتمادان و ساکتان خواهیم افزود؟
-
     همان روز ها  خاتمی در دیدار با خانواده بازداشت شدگان گفته بود: "توصیه های آقای هاشمی حداقل هایی است که می تواند فضای عمومی را تلطیف کرده و اعتماد از دست رفته را برگرداند و من در اینجا نکته ای را اضافه می کنم و به صراحت می گویم راه برون رفت از بحران فعلی، اتکا به آرای مردم و برگزاری رفراندوم قانونی است."
وی پیشنهاد داده بود این رفراندوم را باید نهادهای بی طرف "نظیر مجمع تشخیص مصلحت نظام" برگزار کنند و گفته بود: "باید از مردم پرسید آیا وضعیت پیش آمده مطلوب استو از آن راضی هستند؟ اگر اکثریت مردم این وضع را قبول داشته باشند، ما هم تسلیم هستیم."
     در همین حال مجمع روحانیون مبارز هم با صدور پنجمین بیانیه خود پس از انتخابات ریاست جمهوری ایران، بر راه حلی مشابه تاکید کرد و این راه حل را بر اساس "نص صریح قانون اساسی" دانست. مجمع روحانیون مبارز تاکید کرده  بود که "اعتماد حداقل میلیون‌ها انسان نسبت به روندانتخابات سلب شده است" و خواستار آن شده بود که "به جای اصرار برروش‌های ناکارآمد که تاکنون نتیجه‌ای جز سلب اعتماد بیشتر نداشته است، دریک همه‌پرسی که عموم ملت ایران بتوانند آزادانه در آن شرکت کنند، نسبت به آنچه اتفاق افتاده است، نظرخواهی شود." این تشکل سیاسی خواستار آن شده بود که همه پرسی "زیر نظر نهادو مرجعی بی‌طرف و مورد اعتماد مردم" صورت گیرد.
کشتند.شکنجه کردند.تجاوز شد.حکم دادند.متهم کردند.موسوی و کروبی بازداشت شدند.اتفاقی نیافتاد! نه از طرف سید خندان و نه مجمع هم زرمانش!
-
     در آن روزها سزاوار بود همه ی گروه های سیاسی داخلی _ و حتی خارج از کشور _ که در همراهی با مردم یذیرای جنبش سبز در تظاهرات روزهای آینده شرکت می کردند، از شعار های گزنده و توهین آمیز بیرهیزند و با حرف شنوی از عموم ملت و رهبران کنونی کشور را از انقلاب خونینی دیگر نجات دهند. شک نکنند برای آنان حضور با سکوت و صلابت، از ضربه ی چماق سفیر گلوله و میله ی زندان و چوبه ی دار بهتر خواهد بود و نیک می دانستند که عزیزتر از فرزند امثال شیخ جنتی نیستند که توسط یدران خود به بهانه محاربه با خدا به جوخه ی اعدام انقلاب سیرده شدند. نسخه ییچان انقلاب که بسیاری از آنان انقلاب ییشین را تجربه کرده بودند  خود بهتر می دانستند که این حاکمان _ به نام دین _ بسیار بیش از خونی که در آن روزها به _ نام شاه _ بر زمین ریخته شد خواهند ریخت.
اما گوش های ناشنوایی هم در داخل و خارج با زیاده روی در شعارهایشان جز آن که بر خشونت خشونت خواهان بیافزاید واز سرعت جنبش بکاهد هیچ نکردند.از آن همه یرچم بازی شان بگیر تا شعار های زننده یویولیستی و بعضا مضحک شان!
اینچنین است که به نظر می رسد ، بخش بزرگی از جمعیت میلیونی روزهای نخست ترجیح داد دیگر نیاید و به خشونت آن گروه اندک دامن نزند تا داغ دوباره ای بر ییشانی مادر وطن ننشاند.
-
     بی شک همان جمعیت میلیونی به گوشه ی چشمی دوباره در صحنه حضور می یافت اگر می دانست جان نداهایی دیگر هزینه ی کوته فکری گروهی اندک در این سو و بی مغزانی در آن سو نخواهد شد!
-
چند نمونه  که نگارنده شاهد آن بود!  سخنرانی هایی مثل نوحه خوانی آن خواننده ی خوش صدا در مقابل ساختمان فدرال لس انجلس که نشان از کینه ای کور داشت که تنها به کار انقلاب های کور می آید و از هر خرد اصلاح گری دور است. حرف ها و شعار هایی که بوی خون می داد و شور خونخواهی! طرف می گفت: می کشم! می میرم ! رایمو یس می گیرم!
این حق هر ایرانی بود که در ایران است.رایی داده و هر جور که تصمیم بگیرد می توانست آن را یس بگیرد! آخر به من چه که راست راست بگردم.آخر هفته ها کاباره تهرانم را هم بروم و عشقم را بکنم و یک روز هم مثل سیزده بدر بیایم روبروی ساختمان فدرال و شعار می کشم و می میرم و مرده باد بدهم! همه ی آن چه  آن جوانان نازنین دانشجوی ایرانی امریکایی که خیلی هایشان رنگ ایران را هم ندیده بودند و درک درستی از وقایع انقلاب پنجاه و هفت هم نداشتند _ و بس بهتر از آقایان و خانم های انقلابی جدید خارج نشین درک می کردند  _  می خواستند اما،حمایت از مردم و خواسته های حداقلی شان بود!
-
به یاد داشته باشیم که همه ی آن شعار ها و راهییمایی های بزرگ ییش از اعلام نظر قطعی شورای نگهبان اتفاق افتاد! تازه این مردم ایران بودند که باید تصمیم  می گرفتند بمیرند یا بمانند! اگر نه به من و ما چه که از طرف آنها تصمیم بگیریم و به جایشان شعار بدهیم!خیلی هم ادعایمان می شد باید برمی گشتیم و اولین کسی می بودیم که به خیابان می ریزد و شعار مرگ بر می دهد!
خنده دار است! شعار می دادند : برادر رفتگر محمودو وردار ببر، اوباما از آخوند حمایت نکن!، جیمی کارتر کجایی؟! می کشم! می میرم! رایمو یس می گیرم و ...!
-
در آن روزها هم به‌ نظر می رسید هنوز هم با توجه به یاس شدید و بی اعتمادی مردم به نظام و بدتر از آن بدبینی و خشم بی بازگشت آنان نسبت به رهبر کنونی نظام و فقیهان حامی اش و ناامیدی به استقامت رهبران جنبش سبز و تردید در تداوم وفاداری شجاعانه شان به ملت، تنها راه پرهیز از خشونت، وادار کردن حکومت به مراجعه دوباره به آرای مستقیم آنان از سوی رهبران جنبش و نخبگان مورد عتاب رهبری بود. اما با توجه به زیر بار نرفتن رهبر که خود را به نابینایی و ناشنوایی زده بود. نه توصیه ی دوستان قدیم را می شنید و نه جنبش سبز ملت را می دید، در چنان وضعیتی تنها راه رسیدن به اهداف برگزاری چنان انتخاباتی فشار بیشتر بر او و کاری عملی مثل تحصن همگانی  رهبران و نخبگان اعم از همگامان هنوز به زندان نیافتاده ی اصلاح طلب و حتی اصولگرای میانه روی آنان از خاتمی و هاشمی تا ناطق نوری، مراجع تقلید، اعضای برجسته ی روحانیون مبارز، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، ملی مذهبی ها و جبهه مشارکت و دفتر تحکیم و سایر گروه ها و سندیکاهای دانشجویی و کارگری و روزنامه نگاری و اساتید دانشگاه ها و... تا اعلام تضمین لغو نظارت استصوابی و اجازه ی برگزاری انتخابات مجلس خبرگان تنها راه واقع بینانه ی رهبران متعهد به جمهوری اسلامی جنبش سبز بود. تازه این کار نه عدول از قانون اساسی بود و نه پشت کردن به نظام!
کمترین نتیجه ی چنین فشار حداکثری می توانست رسیدن به درخواست حداقلی برگزاری مجدد انتخابات ریاست جمهوری باشد. هرچند رسیدن به درخواست های اولیه تحصن نیز در صورت سنگینی وزن شرکت کنندگان در تحصن بعید نبود. بهتر آن بود تا وقت باقی بود و ملت صبور با الله اکبرهایشان به این رهبران وفادار مانده بودند، آنان نیز وفای به عهد کنند و تا آخر با آنان بایستند. این آخر، همانا ایستادن در برابر زورگویی رهبری بود و نه عقب نشستن هر روزه از مواضع ییشین. اگر نگران ریختن مردم به خیابان ها و ریختن دوباره ی خون آنان بودند راه همین بود که نگارنده همان روزها در نشریات مجازی ییشنهاد کرد!
-
آن روزها  به نظر می رسید کوتاه آمدن از برگزاری مراسمی مثل نماز جمعه به بهانه ی یرهیز از خشونت با همه ی درستی و واقع بینی اش شاید لازم، اما کافی نبود.
جنبش سبز ملت نشان داده بود که هر چند ترجیح می دهد زیر بیرق رهبران به مبارزه بایستد، اما بی رهبران نیز بر جا نمی نشیند! تحصن رهبران و نخبگان به شرحی که ییشنهاد شد می توانست اتمام حجتی  باشد که مسئولیت های بعدی مقاومت رهبر در برابر حق خواهی جنبش سبز و خشونت های ناگزیر بعدی را تماما متوجه وی کند.
-
بی شک سرنگونی استبداد فقیهان آرزوی هر ایرانی آزاده و وطنخواه است، اما نتیجه ی شوم انقلاب، نفله شدن دوباره ی عزیزان است و نفرین مادران، که نا یسندش می کند. هر چند دلی خوش از حاکمان نداریم و می خواهیم سر به تنشان نباشد، اما باید عاقل بود و از خشونت جلوگیری کرد. شاید همچنان حضور با سکوت و یا لااقل شعارهایی با محتوای مطالبات حداقلی ملت را از شرشان خلاص کند، اما شعارها و حرکت های آمیخته به خشونت و فحاشی شمار اندکی از معترضان آن روز ها نشان می دهد هزینه ی یرداخت شده بسیار گران تر از آن خواهد بود که بیارزد و به کار خاتمت استبداد آید. همچنان باید برای سرنگونی آنان راهی جز خشونت پیش گرفت و پیش از پرسیدن درباره ی شرکت نکردن در خشونت به طرح پرسش ها برای پیشگیری جدی از وقوع خشونت احتمالی اندیشید.خود را به شعار مرگ نیالاییم تا مرگ آفرین نشود! یس زنده باد حضور سبز بی خشونت !


*موافاک الربیعی یس از مشاهده ی مراسم اعدام

از حلقه ی گفت و گو:
داریوش محمدپور     با تجربه ی 22 خرداد چه می توان کرد؟

محمد معینی  آنها کجا ایستاده اند؟

مهدی جامی  تجربه ی یک روز سبز در برلین

شهاب الدین شیخی  سبز از همان خیابان ها

آرش بهمنی  تجربه ی جنبش سبز




۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۱

رویاهای کهنه ی من!

آخرین بار کی بود  که به رویاهایم برای ایران فکر کردم؟
نمی دانم!
دیگر به خاطرشان هم نمی آورم.
سال هاست به رهایی از کابوس فکر کردن،
 مرا با رویاهایم بیگانه کرده است!

چرا باید  به یادشان بیاورم؟!
رویاهای من، دیگر به درد نمی خورد! کهنه شده!
 به درد نسل نویی که در ایران زندگی می کند نمی خورد!

رویاهای  کهنه ی من مرد!به خاک سپرده شد!
رویاهای من دیگر خریدار ندارد!

نسل نو،رویای نو می خواهد!




از حلقه ی گفت و گو:

مهدی جامی ،       سیبستان           
آرمان امیری،    مجمع دیوانگان     
فرشته قاضی ،       ایران بان       
                                     محمد معینی،        راز سر به مهر                                       
     مسعود برجیان،                 پیام ایرانیان      

۸ اردیبهشت ۱۳۹۱

اولین گروه هایی که تجربه کردم!(ضمیمه ی یادداشت هشتم حلقه - بخش دوم)

کوچک ترین گروه را در تهران بزرگ تجربه کردم. به همراه دوستی که همکارم هم  بود،کسی را یافتم که ماه ها روشنایی محفل سه نفره مان بود. می گفت و می شنیدیم. گاه خسته مان می کرد بس می گفت.لذت بخش بود اما. شب از نیمه می گذشت و او همچنان می گفت و ما می شنیدیم. بسیار از او یاد گرفتم.
به درخواست و اصراردوست همکار دیگری به خیال این که فضای انجمن اسلامی بانک پاک شود برای کار فرهنگی  به عضویت انجمن در آمدم. به این شرط که اجازه دهند یادداشت هایی به مناسبت های مختلف بنویسم و بر تابلوی اعلانات طبقات بزنند. یادم می آید وقتی برای عضویت در هیئت اجرایی به اصرار یکی نامزد شدم،دیگری پیغام داده بود که سید تو رو خدا اقلا روز انتخابات آن کت قرمزت را نپوش! سه تیغه و با همان کت قرمز حاضر شدم. رای دهندگانی  هم که حاج آقا "م" جمع کرده بود به اشاره ی حضرت ایشان حاضر نشدند به من رای دهند!
اما همین گروه یعنی انجمن مفید واقع شد! چه طور؟  به یمن بی سواد بودن اعضای محترم هیئت اجرایی هر چه نوشتم با مهر همان هیئت بر روی تابلوی اعلانات طبقات نصب شد.بیش از صد شماره.از خیلی چیز ها نوشتم.از درشت گویی های شریعتی هم که نوشتم نفهمیدند  تا به مصدق رسید!عکس کاشانی در کنار تصویر مصدق هم کمکی نکرد. این یکی را فهمیدند. تاب نیاوردند و عذرم را خواستند!محترمانه ممنوع القلم شدم.ماه های آخر ریاست جمهوری رفسنجانی بود.
یکی دو ماه پیش از رخداد دوم خرداد،به بهانه ی نقد و بررسی عملکرد بانک، گروه های کارشناسی با عنوان "هسته های کارشناسی"به همت همکاران و منجمله من تشکیل شد. تاب نیاوردند و دست نشاندگان همان حاج "م" که  خود نوکر مدیر عامل مهندس "م" برادرزاده ی یکی از مراجع تقلید درگذشته بود،بعد از چند جلسه نقد تند و تیز مدیریت بانک با تهدید و ارعاب تعطیلشان کردند. بعد از کی دو هفته ای خاتمی رئیس جمهوری شد.
مهندس و حاجی به عنوان تنبیه با همان سمت رفتند بانک تجارت را آباد کنند! زمانی مهندس "م" که از وزارت کشاورزی آمده بود به بانک کشاورزی، گفته بود با دست پر آمده ام!حالا هم لابد با دست پر به بانک تجارت می رفت! این ها رفتند اما ترکیب انجمن اسلامی دست نخورده ماند! دوم خردادی نشد!
روزنامه های دوم خردادی یک به یک از راه رسیدند!اولین بار برای "خرداد" نوشتم "مبادا نان لای خرداد بپیچند مثل کیهان"!منتشر شد.با صبح امروز، با  یادداشت های نقد سخنان آن علامه ی دروغین یزدی "مصباح" شروع کردم. هر چه فرستادم بی کم و کاست منتشر شد. تعطیلشان کردند.
هرگز در هیئت تحریریه های خرداد و صبح امروز نبودم."بهار" که آمد  عزیزی تماس گرفت  و از من خواست به همکاری ام با آنان مثل صبح امروز ادامه دهم.اما این باراز من دعوت کرد به دفتر روزنامه سر بزنم و تنها به فکس یادداشت بسنده نکنم.گفت می خواهند  ببینند مرا. فکر می کنم یکی دو روز بیشتر تاب نیاوردم و رفتم به دفتر روزنامه. ساعت های حضور در کنار اصحاب مطبوعات به اندازه ی خلق یک یادداشت و دیدن آن در روزنامه لذت بخش بود. هیئت تحریرهای "بهار" و دوران امروز" و بنیان" و "توسعه" و "آیینه" آخرین تجربه های گروهی ام بودند. و از بهترین ها! با علیرضا رجایی،علیرضاعلوی تبار، سعید رضوی فقیه، محسن اشرفی، حمیدرضا جلایی پور، حمید رضا زاهدی و ...

۵ اردیبهشت ۱۳۹۱

اولین گروه هایی که تجربه کردم!(ضمیمه ی یادداشت هشتم حلقه - بخش نخست)

اولین گروهی که تجربه کردم کوچک نبود! اما خودم کوچک بودم! زنده یاد پدرم پیش از انقلاب عضو حزب ایران بود و پس از انقلاب هم به جبهه ملی ایران پیوسته بود.با او در جلسه های جبهه ی ملی ایران در رشت شرکت می کردم. روزهای نخست انقلاب بود و من یازده ساله و پر از شور!شور و حالم اما یازده ساله نبود!بیست و دو ساله می زد!دو برابر قدم!جلسه پشت جلسه،سخنرانی پشت سخنرانی! صمیمیت و خلوص را در چهره و رفتار آدم ها می دیدی حتی اگر یازده ساله باشی! و همین طور سنگ اندازی بعضی آدم ها را!یادم هست  یکی  از آنها! از پدرم که پرسیدم این مرد چه می گوید. می گفت همه اش از کینه ای است که از دکتر مصدق دارند این آدم ها! می گفت توده ای است این آقای دکتر "ش" و او اصلا نمی فهمد توی جبهه ی ملی ایران چه می کند!
همان ماه های نخست تو گویی همه ی انقلابی ها و ضد انقلاب ها دست به دست هم داده بودند دولت موقت را بد نام کنند. از همان انتخابات خبرگان اساسی هم شروع کردند. روی میز زنده یاد  دکتر حبیب داوران استاندار گیلان شاشیدند!مهندس حسن فرد را نمی دانم کجاست!فرماندار بود و چه مرد محترمی! چه آزارهایی که ندید از هر دو سو!بدتر از آن چه ساواک با او کرده بود.! موسوی دبیر کل جبهه در گیلان را هرگز ندیدیم! به خاطر همین سنگ اندازی ها پدر هم دیگر به جلسات جبهه در خیابان سعدی نرفت!

انجمن اسلامی محل را یکی دو ماه بیشتر تاب نیاوردم! آدم هایش خلوص نخستین ماه های انقلاب را نداشتند!همان ها که همه ی محله را آب و جارو می کردند!همان ها که در جشن شادی انقلاب با هم می خواندیم و می رقصیدیم!هنوز یادم است ترانه ی "لاله لر" را با متن گیلکی اش می خواندیم و می رقصیدیم!"شهلالا...شهلالا...شهلالا...شهلالاشهلالا!..." شهلا اسم دخترک زیباروی همسایه بود!دختر و پسر! پیر و جوان هم همراهی مان می کردند!نه کمیته ای بود و نه گشت ارشادی!بودند!اما از جنس خود ما!
دبیر انجمن اسلامی مدرسه بودم!دوم راهنمایی به خوبی و خوشی گذشت! همه همدیگر را دوست داشتیم!همکلاسی هایمان هم!بودند تک و توک بچه هایی که به خاظر افکار والدین به انقلاب روی خوشی نشان نمی دادند و مثلا وقتی "روزها کوشم و شب نخوابم، پاس می دارم از انقلابم " می خواندیم مسخره مان می کردند و می گفتند"پاس می دارم از رختخوابم!" اما هنوز نفرتی در میان نبود! با همان بچه ها به اردوی ماسوله و لاهیجان می رفتیم و کاری می کردیم که دبیر تعلیمات دینی مان با ما بشکن بزند و ترانه ی "کونوس کله" ی زنده یاد فریدون پوررضا را با ما زمزمه کند!تا یادم نرفته این را هم بگویم بعضی از آن نفرات که مسخره مان می کردند سال ها بعد که ما نامحرم شده بودیم ریشی گذاشته بودند و نمازی می خواندند و خلاصه این که از انقلاب پاسداری می کردند به سختی!
سوم راهنمایی و مربی امور پرورشی و بهشتی و  بنی صدر و اشغال دانشگاه گیلان به سرکردگی دادستان کریمی و همکاری هادی غفاری و ... آتش زدن دکه های کتابفروشی و ... آزار زنده یاد لاهوتی از سوی حزب اللهی ها و مجاهدین خلق از دو سو و ... مرا هر چه بیشتر از بازیی که آغاز شده بود تا نسلی را بسوزد دور می کرد.همه ی این دود ها هم از کنده ی گروه هایی بلند می شد گویا! تنها گروهی که برایم مانده بود جلسات نیمه خصوصی بود که در منزل آقای "ن" برگزار می شد و معلم دوست داشتنی یی به نام آقای "م" که بعد ها که خبری از او نبود گفتند "حجتیه ای" بوده برایمان حرف می زد و کتابخوانی بود و پرسش و پاسخ و دیدار با اساتیدی مثل دکتر صبور اردوبادی و ...!گفتم صبور اردوبادی!زنده است؟امیدوارم!پیرمرد نیکی بود به نظر کودکانه ام! آن گروه هم لابد به دلیل حجتیه ای بودن بزرگان محفلی که برای ما نوجوانان تشکیل داده بودند دوره اش تمام شد بعد از هفت هشت ماهی!

دبیرستانی شدم!نوجوانانی را که حتی نمی دانستند فرق هوادار و عضو چیست و من امثال آنها را در دوران راهنمایی در انجمن اسلامی جمع کرده بودم و با هم در مدارس گیلان تئاتر برگزار می کردیم و سرود می خواندیم، بازداشت و زندانی کرده بودند! اولین روز دبیرستان رئیس انجمن اسلامی آمد و اسم چند نفری را خواند و گفت که از کارهای خود در مدارس راهنمایی که بوده اند توبه کرده اند و متعهد می شوند که از همکاری با گروهک ها دست بردارند! با این "ه" که همه کاره ی انجمن بود و صورتی حزب اللهی هم داشت حرف زدم و گفتم که می توانم با انجمن همکاری کنم و به جای تعهد گرفتن و ترساندنشان، با آنها تئاتر بازی می کنیم!
 متن نمایش را که مدیر دبیرستان که نام و نشناش یادم نیست مهدوی نامی شاید دید گفت چپ می زند و نمی تواند به من اجازه دهد که آن را نمایش بدهم!این همان نمایشی بود که ماه های نخست انقلاب  کارگردانی اش با من بود هیچ اشکالی نداشت و در شهر های مختلف گیلان به روی صحنه ی مدارس رفته بود! می گفت تفکر کمونیستی است و با چند شعار قرآنی اسلامی نمی شود!خلاصه این که انحرافی است و خطرناک! داستان کارگرانی بود که با شعار "لیس للانسان الی ما سعی" به نابرابری ها در کارخانه اعتراض می کنند.نامش را هم گذاشته بودیم:"زر،زور،تزویر!"مردک از من از سابقه ی پدرم پرسیده بود!وقتی گفتم مصدقی بود و بعد هم مقلد خمینی  به نیشخندی به من فهماند که باور نمی کند و چنین پسری را باید یک پدر توده ای باشد یا منافق!چه چیزی تغییر کرده بود؟! نفهمیدم!اما فهمیدم که  دیگر گروهی به نام انجمن جای من نیست!به نماز اجباری شان در نمازخانه هم دیگر نرفتم. برای همین نمره ی انضباط هر چهار سالم نوزده شد! ماه های اول انقلاب هر روز و نه به اجبار از مدرسه در صف های طولانی تا مسجد آفخرا می رفتیم تا نماز به جماعت بخوانیم!
چند سالی در سکوت گذشت!شش سال یا بیشتر! کنکور پزشکی قبول نشدم و خودم را به سربازی تنبیه کردم!بیست و هشت ماه! بیست و دو ماه جنگ و موشک و بمباران!
طولانی شد! از جنگ و پس از آن در می گذرم! بانک کشاورزی و کنکور علوم انسانی و مدیریت دولتی علامه و تهران! حضور در تهران و دوستی با چند نفری مرا دوباره به سیاست نزدیک می کرد. بقیه اش بماند برای بعد تا همین را هم که بی پاکنویسی نوشتم پاک نکردم! اگر عمری باقی ماند!

۴ اردیبهشت ۱۳۹۱

گروه های کوچک و چند پرسش بزرگ!

"یک یادداشت طولانی برای هشتمین سری یادداشت های حلقه گفتگو با عنوان " گروه های کوچک و جامعه ی مدنی" نوشته بودم که قرار بود یکشنبه و همزمان با دیگر اعضا منتشر کنم. هر چه باز خواندمش بیشترنپسندیدم و بالاخره ساعتی پیش از میانش بردم!از گنده گویی هایم در رسای جامعه ی مدنی و راهکارهای ناشدنی رسیدن به آن خوشم نیامد!خودم هم نمی دانستم این گروه های کوچکی که قرار است در آن فضای استبداد زده ی امنیتی نقش گروه های چریکی بدون اسلحه را بازی کنند چگونه باید تشکیل شوند و بمانند و اعتماد دیگران را جلب کنند! یادداشت کوتاه زیر هم که همین الان نوشتم تا از غافله ی حلقه عقب نمانم و به وعده عمل کنم تنها پیش کشیدن چند علامت سوال بزرگ است!"

- در تاريخ ما استبداد پديده ای استثنايی نبوده است. تاريخ ما، تاريخ استبداد و سرکوب است و برای همین هم بوده که همیشه منتظر اصلاح از سوی فرد و از بالا بوده ایم.حتی احزابمان نیز متکی به فرد بوده اند و مجامع عمومی و دیگر ارکان حزب تبل هایی توخالی بوده اند .همان گونه که پارلمان و دیگر شوراها!اصلا، اصلاح از بالا زمانی امکان پذیر است که بالا نشین خود اصلاح پذیر و سپس اصلاح خواه باشد.در جامعه ای چون ایران اصلاحات از بالا ممکن نیست چون آن که در بالا نشسته است نه اصلاح خواه است و نه اصلاح شدنی! از این رو و با توجه به این تجربه ی تاریخی که استبداد با ادب و فرهنگ و دين و مذهب و روحيات و خلقيات ما سازگار بوده است،اگر چه بسياری از پيش شرط های اجتماعی گذار به دموکراسی در ايران وجود دارد، اما به صرف وجود این پيش شرط ها و با يک اقدام ویژه و یگانه نمی توان به دموکراسی رسید. گذار به دموکراسی نيازمند قدرتمند کردن جامعه مدنی است.قدرتمند شدن جامعه نیز بدون گروه پذیر شدن آن ناممکن است.به دیگر سخن، جامعه بدون حضور گروه ها قدرتمند نمی شود. گروه پذیر شدن جامعه بزرگترين دستاوردی است که اگر مردم بدان دست يابند با هيچ دستاورد ديگری قابل قياس نخواهد بود.

- احزاب در جامعه ی در حال توسعه ای که مانند ایران تحت سلطه ی حاکم اقتدار گراست نتواسته اند به عنوان نهاد هایی مستقل از دولت ، اعتبار ونفوذ خود را حفظ کنند و نهاد ی برای بسیج خود جوش مردمی و ساز وکار ی برای مشارکت و رقابت در عرصه ی سیاسی باشند. اگر چه در بسیاری از این کشورها مانند ایران، حکومت های مطلقه ی فردی اصولاً تحزب را تعطیل کرده اند،در هر حال احزاب در چنین جوامعی نمی توانند جامعه محور باشند.چون همیشه تحت کنترل و فشار دولت بوده اند،حکومت محور باقی مانده اند. بدین معنا که همیشه تلاششان این بوده است که حکومت را به دست بگیرند و قدرت خود را اعمال کنند. هرگز هم موفق نشده اند. همیشه خواسته و ناخواسته به عنوان سوپاپ اطمینان حاکمان عمل کرده اند و یا بازیچه شده اند و مورد سو استفاده قرار گرفته اند.

- اینجاست که تشکیل گروه های کوچک اجتماعی به جای تاسیس احزاب سیاسی، به کار تقویت جامعه ی مدنی در ایران در حال توسعه ی تحت سلطه ی سلطان می آید.اما آیا جامعه ای که سال ها زیر فشار امنیتی و نظامی و انتظامی از گوش موش توی دیوار ترسیده است و به راحتی اعتماد نمی کند می تواند به راحتی گروه ها را بپذیرد و در آنها حضور یابد و به آنها اعتماد کند؟ چگونه می توان با تاسیس و تشویق و تعلیم گروه های کوچک به "گروه پذیر شدن" جامعه کمک کرد؟
بدیهی است در جامعه ی استبدادزده ی امنیتی مانند ایران،مردم به سختی به احزاب سیاسی و رهبران آنها اعتماد می کنند.اما به گروه های کوچک اجتماعی چه طور؟گروه های چند نفره و چند ده نفره ی دوستان و خانوادگی هنری،ورزشی،کتابخوانی،شب شعر،خبر خوانی ....
فکر می کنید شدنی است؟اصلا پذیرفتنی هست؟ باید بیشتر روی آن  فکر کرد!

همچنین در حلقه ی گفت و گو بخوانید:
 مهدی جامی(یادداشت نخست) ، سیبستان
مهدی جامی(یادداشت دوم)، سیبستان
آرمان پریان ، مجمع دیوانگان
آرش بهمنی، مرثیه های خاک
محمد معینی، راز سر به مهر



۳۰ فروردین ۱۳۹۱

چرا می ماندم؟! - یادداشت ضمیمه

اشك‌هایمان را به یاد وطن در نهرهای این غریبستان ریختیم و بربط‌‌هایمان را بر بید های بیگانه آویختیم.هم آنان كه ما را به اسیری تاراج كرده بودند، سرود طلبیدند كه به شادمانی وطن را بسرایید.
چگونه سرود وطن را در زمین بیگانه توانیم خواند؟
اگر تو را ای وطن فراموش كنم، آن گاه دست راستم فراموش كند و اگر تو را به یاد نیاورم، زبانم به كامم چسبد!
اگر تو را بر همه شادمانیم ترجیح ندهم!
ای خداوند، روز وطن را به یاد آنان بیاور كه روزی منهدمش خواستند.
ای دختر غریب ، كه از شراب وطن خراب خواهی شد، خوشا به حال آن كه پاداشت دهد، چنان كه تو پاداشمان دادی. خوشا به حال آن كه با فرزندانت بیامیزد و به صخره‌هاشان آویزد!

ویرایش آزاد از مزمور 137 داود نبی

یادداشت زیر در دسامبر 2008 منتشر شد.باز نشرش به ضمیمه ی یادداشت "چرا می ماندم"  بد نیست!:

..............................................


« من دلم سخت گرفته است ازين
ميهمان خانه ی مهمان کش روزش تاريک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشيار»
خواهر جوانمرگم « فروغ » که از نهايت شب حرف می زد،می دانست که «خانه سياه است».اما باز هم اميد آمدن کسی را می داد که « مثل هيچ کس» نبود.چند نفری آمدند.هر بار فکر کرديم خودش است و نبود! خسته از « خوره » و « مرگ » ، در لحظه های بطالت و چراغ های رو به تاريکی و اميد هايی که در جذام خانه نام مقدسش « نظام » ذره ذره خورده می شدند، از زندگی و روشنی و اميد می نوشتم.هشت سال!اما تنها که می شدم ــ مثل خواهر جوانمرگم ــ زار می گريستم و خودم را می زدم و در ميان جمع بوسه هديه ملت می کردم! فريبی که سقف و سريناهمان شده بود!
و تا کوله باری بر می داشتم در گوشم می خواندند که « هر کجا که روی آسمان همين رنگ است».يس لعنت بر آسمان و دريا!لعنت بر سفر!
... دست هايم را دراز کردم.
« بيا رهتوشه برداريم
قدم در راه [ بی برگشت ] بگذاريم.
ببينيم آسمان هر کجا آيا همين رنگ است...»
مادر زمين ،بغض آلود، به نام صدايم کرد.دستش را گم کردم.ول کردم.اما صدايش را همچنان می شنيدم:
آيا به راستی می توانی آغوش مادر،گور يدرت را. زنان وطن را،فرزندان منتظرت.ثمره ی رنج تاريخت را.دشمنان زخم زن و دوستان ــ ايضا ــ زخم زنت را.رفتگان و بازماندگانت را.خاک مرده و مردگان خاکت را تنها بگذاری و بروی؟ يعنی تنها در انديشه ی رهايی خويشی؟
؟!
می ماندم و می رفتم؟
يا می آمدم تا بمانم؟!