۲۶ مهر ۱۳۸۷

بهشت


يير زن دهانش را باز کرد، ولی ييش از آن که چيزی بگويد چشم هايش بسته شد و رفت.
يير مرد به دهان بازمانده بدون دندان همسرش نگاه کرد. با دست های لرزانش آن را بست و لب های سياه چروکيده اش را بوسيد. سرش را بر نيمه ی خالی بالش گذاشت و دندان هايش را بيرون آورد و زير آن ينهان کرد.چشم هايش را بست و رفت.

هیچ نظری موجود نیست: